یک ماه از گم شدن من برای دنیل می گذشت، عصر بود و همراه ربه کا توی تراس خونه نشسته بودیم و چای و بیسکوئیت می خوردیم. ربه کا سعی داشت با خوندن مجله مد منو از فکر خارج کنه اما من همه فکرم پیش دنیل بود. دلم براش خیلی تنگ شده بود ... اونقدر که بعضی وقتا به سرم می زد بیخیال همه چی بشم و بلند شم برم دفتر کارش. به سختی می تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... غرق افکار خودم هر از گاهی جواب ربه کا رو با آره و نه می دادم که یهو با صدای جیغش از جا پریدم. نگاهش به گشت سر من بود، چرخیدم و متیو رو دیدم. آه خدای من! پلک چشم چپش حسابی ورم کرده بود و با حالتی ما بین جدی و شوخی دست به سینه به من خیره شده بود. ربه کا با نگرانی مجله رو پرت کرد روی میز بلند شد و گفت:
- مت! چه به روزت اومده؟!!!........

متیو کاملاً خونسرد روی یکی از صندلی ها نشست و گفت:
- نگران نباش چیزی نیست!
- چیزی نیست؟ پس چشمت چرا اینجوری شده؟ دعوا کردی؟
متیو چشم از من بر نمی داشت و در همون حالت جواب ربه کا رو می داد، گفت:
- بلدی مو بکشی ربه کا؟
ربه کا با تعجب گفت:
- چی؟!!
به من اشاره کرد و گفت:
- بلند شو موهای این دختره رو دونه به دونه بکن! ببین باعث شده عشقت به چه روزی بیفته!
اینبار ربه کا متحیر به من نگاه کرد و من به متیو! متیو دستشو آورد بالا و گفت:
- خوب حالا اینجوری بهش نگاه نکن! اینم الان می میره از فضولی ...
صندلیمو کشیدم جلو و گفتم:
- چی شده مت؟
دستاشو گذاشت روی میز و گفت:
- پدر خونده گذشته تون و همسر آینده تون اومدن دفترم ...
با حیرت گفتم:
- چی؟!!!!
- همین که شنیدی ...
با استرس گفتم:
- وای مت!!!
مت زیر چشمی نگام کرد و گفت:
- چیه؟!!
- نکنه بهش آدرس منو گفتی؟
- معلومه که نگفتم!
- اون تو رو از کجا پیدا کرد؟!! وای خدای من ...
- پیدام نمی کرد جای سوال داشت! اون شب که من زنگ زدم روی گوشی تو اسمم افتاد! منو از قبل می شناخت ... مگه نه؟
- خوب آره ... ولی از کجا فهمید تو همون متی؟
- تیری در تاریکی ... بعدش هم بالاخره همکارمه ... دفترم رو پیدا کرد و اومد سر وقتم ...
ربه کا با نارحتی با انگشتش ورم چشم مت رو لمس کرد که اخمای مت در هم رفت و گفت:
- نکن درد داره!
- می رم یخ بیارم بذارم روش ... کبود نشه یه موقع!
- می شه ...
- بالاخره اون طوری بهتره ...
ربه کا رفت و من با بغض گفتم:
- متاسفم مت! چرا اینطوری شد آخه؟ چرا با هم درگیر شدین؟
دستمو از روی میز گرفت و گفت:
- نمی خواد متاسف باشی ... فعلاض به خودت مسلط شو تا برات تعریف کنم!
از جا بلند شدم و به سمت شیشه های مات و کوتاه لب تراس رفتم. آپارتمان ربه کا طبقه دوم بود و فاصله زیادی تا خیابون پایین نداشت. مشغول تماشای ماشین های در حال گذر شدم. ربه کا با کیسه ای پر از یخ برگشت و مشغول ماساژ دادن ورم چشم متیو با یخ ها شدم. منم حس کردم کمی حالم بهتره و دیگه بدنم از درون نمی لرزه. پس برگشتم و نشستم کنارشون ...متیو نگاهی به من کرد و دست ربه کا رو کمی پس زد و گفت:
- آروم ... درد می گیره!
با ترس گفتم:
- خوب؟!!
- هیچی دیگه ... آقا مثل ببر زخمی تشریف آوردن داخل دفتر و بی توجه به جیغ و دادای منشی بیچاره اومد توی اتاق من ... مراجع هم داشتم اون موقع!
- خوب؟
- خیلی رسمی از مراجعم خواست تنهامون بذاره ... بعد در اتاق رو کوبید به هم ... اومد طرف من و گفت:
- فقط بگو کجاست!!!
گفتم:
- کی؟!!!

می دونستم تو رو می خواد. اما شانس آوردم هول نشدم و سوتی ندادم! وقتی قیافه متعجبم رو دید داد کشید:
- خودتو به اون راه نزن! می گم افسون کجاست؟!!!
خیلی خونسرد از پشت میزم اومدم بیرون. رفتم به طرفش و گفتم:
- من باید از کجا بدونم؟ افسون یه روزی هم کلاس من بود فقط ...
یه دفعه یقه مو چسبید و گفت:
- شب آخری که من پیش افسون بودم با تو قرار داشت ... مطمئنم خودت بودی!!! بعد از اون شب افسون ناپدید شده! تو حتماً ازش خبر داری ...
سعی کردم خودمو نبازم و در حالی که تلاش می کردم دستاشو از یقه ام باز کنم گفتم:
- من از کجا باید بدونم؟!! اون پیش تو بود! ببین چه بلایی سرش آوردی که ولت کرده ...
بعدش هم چشمتون روز بد نبینه. دست خوش فرمشون رو بردن بالا و این بلا رو سر چشم بدبخت من آوردن!
اینقدر لحنش با مزه بود که من و ربه کاه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده ... غرید:
- خنده هم داره! من چشمم شده اندازه نخود شما باید بخندین ... تازه وقتی هم می خواست از در اتاقم بره بیرون گفت فکر نکن می ذارمت به حال خودت! من مطمئنم تو از افسون من خبر داری ... پیداش می کنم.
باز قلبم لرزید. باز دلم تنگ شد. باز بیقرار شدم. سرم رو گرفتم بین دستام و گفتم:
- باید ببخشید مت! چقدر بلا سرت اومد از دست من!
- بعداً باهات حساب می کنم ...
ربه کا مشتی توی بازوی متیو کوبید و گفت:
- کار خودتو بی ارزش نکن. حالا هم صاف بشین بذار کارمو بکنم ... الان کبود تر می شه چشمت!
مت بدون حرف نشست و چشماشو بست. واقعاً عذاب وجدان داشتم! دنیل زده بود به سرش ...
بعد از چند لحظه سکوت متیو گفت:
- بهتره من یه مدت نیام اینجا. ربه کا رو هم بیرون می بینم ... می ترسم بیفته دنبالم ...
- آره ... اینجوری بهتره ... هر چند من بیشتر شرمنده می شم.
متیو و ربه کا همزمان گفتن:
- اَه !
با خنده دستمو بالا گرفتم و گفتم:
- تسلیمم ...
متیو دست ربه کا رو پس زد و گفت:
- کافیه! منجمد شدم ...
بعد چرخید سمت من و گفت:
- تصمیمت چیه؟ تا کی می خوای مخفی باشی؟!
- هدفم سه ماه بود ... اما الآن تازه یک ماه گذشته!
- می ترسم کار بیخ پیدا کنه ...
- مثلاً چی؟
- مثلاً به پلیس گزارش کنه. در اون صورت راحت پیدات می کنه چون اسمت توی شرکت ثبت شده ... اصلاً شاید شرکت هم بیاد. بالاخره اون شرکت هم یکی از محل کار های من حساب می شه.
- خوب می گی چی کار کنم؟
- من نمی دونم ... اما می گم هر آن منتظر باش که سر و کله اش پیدا بشه!
- متیو من دیگه سر کار نمی یام ... استعفامو می نویسم ... برو بده به برادرت ...
- چی؟!!!
- بهترین کار همینه ... برای یکی دو ماه دیگه که اینجا بمونم پس انداز دارم. بعدش هم که می رم پیش دنیل ...
- ترس من می دونی از چیه؟
- از چی؟

- که وقتی می ری پیشش باز اون تو رو رد کنه! اونوقت کل زندگیتون می شه ناز و نازکشی ...
همراه ربه کا خندیدیم و گفتم:
- اگه باز بخواد ناز کنه بر می گردم ایران ... برای همیشه!
- اوه اوه! پس باید هر طور شده راضیش کنیم ...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- از خداش هم باشه!
به دنبال این حرف راهی آشپزخونه نقلی سوئیت ربه کا شدم و گفتم:
- شام امشب با من ...
از بعد از اون شب دیگه سر کار هم نرفتم و اسمم از شرکت هم حذف شد.
****
- الو ... الو خانوم ...
سیخ نشستم روی تخت، آباژور روی عسلی رو روشن کردم و گفتم:
- کرولاین، کرولاین تویی؟
صدای کرولاین پر از استرس، ناراحتی و بغض بود. برای همین حسابی می لرزید:
- خانوم ... آقا ...
از جا پریدم و گفتم:
- آقا چی؟
- آقا باز مثل اون شبی شدن که شما می خواستین فرداش برین ایران! حالشون خیلی خرابه. حتی از اون شب هم بدتر ...
- کرولاین درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
- نیم ساعت پیش آقا مست مست اومدن خونه. رفتن توی اتاقتون و چند دقیقه بعد شروع کردن به فریاد کشیدن. من و دایه و دو سه نفر دیگه رفتیم اونجا. بی توجه به ما همه وسایل اتاقتون رو شکستن. آقا گریه می کردن!!!
اینو که گفت بغض خودش هم ترکید ...من بد تر از اون دلم داشت می ترکید. ولو شدم روی تخت و گفتم:
- کرولاین الان حالش چطوره؟
- حالشون خیلی بد بود. دایه زنگ زد پزشک اومد بالای سرشون. بهشون مسکن تزریق کردن. یکی از لباساتون بغل کردن و خوابیدن. خانوم حال آقا خیلی بده ... خواهش می کنم برگردین.
آب دهنم رو قورت دادم. دستمو مشت کردم، چقدر دلم می خواست بلند شم و به سمت دنیل پرواز کنم. اما هنوز زود بود ... هنوز خیلی زود بود! آه سوزناکی کشیدم و گفتم:
- می یام کرولاین ... به زودی می یام! یه کم دیگه باید صبر کنین. چی که اینقدر حالش بد شد؟
- مثل اینکه رفتن همون شرکتی که کار می کردین، ولی بهشون گفتن چند روزه استعفا دادین. همین باعث شده بود به هم بریزن. خانوم دلم برای آقا می سوزه! تا حالا ایشون رو به این حال ندیده بودم.
آه دوممم سوزناک تر بود.
- کرولاین، فردا صبح منو از حالش با خبر کن ... باشه؟
- باشه چشم خانوم ...
- حالا برو بخواب، نگران هم نباش. این روزا تموم می شن ...
- بله خانوم ...
- شبت بخیر ...
- شب خوش ...
گوشی رو قطع کردم، بالشم رو کشیدم توی بغلم و اجازه دادم اشک صورتم رو خیس کنه! دنیل تو با من چه کردی؟!! من دارم با تو چی کار می کنم؟!!!
فردای اون روز همه چی به شکل عجیب غریبی آروم شد! دنیل دیگه خودشو توی اتاقش حبس نکرد ... غذاشو مثل گذشته می خورد ... با کسی تندی نمی کرد. اما دیگه به قول کرولاین هیچ کس لبخند رو روی لبهاش ندید. شده بود آدم کوکی ... می رفت سر کار می یومد خونه ... غذا می خورد ... میخوابید ... همین و بس ...
من هم اینطرف دیگه داشتم عذاب می کشیدم. هر شب تا نیمه شب به آسمون خیره می شدم و از خدا طلب صبر می کردم تا بتونم کارم رو تموم کنم. اما بالاخره صبرم تموم شد ... هم دلتنگی و هم عذاب به خاطر عذاب کشیدن دنیل باعث شد دلم به رحم بیاد و تصمیم بگیرم قسمت آخر برنامه م رو خیلی زودتر از موعدش انجام بدم. متیو و ربه کا حسابی استقبال کردن ... چون متیو هم از دست تعقیب و گریز های دنیل خسته شده بود. می گفت بارها دنیل رو در حین تعیقبش دیده. ربه کا هم که زن بود و زن از جنس احساسه! دلش سوخته بود برای دنیل ... برای همین هم هر دو با شادی خواستن زودتر برگردم پیش دنیل. اولین کاری که باید انجام می دادم تماس با کرولاین بود. عادت داشتم بهش تک بزنم ... بعد خودش تماس می گرفت ... تک زدم و نشستم منتظر ...
یک ساعت و نیم بعد بود که زنگ زد ... سریع جواب دادم:
- الو ...
- الو ... سلام خانوم ...
- سلام کرولاین ... چه خبر؟
- همه چیز آرومه خانوم ... آقا رفتن سر کار ... مثل قبل هستن ... هیچ تغییری نکردن ...
- الان وقت اجرای نقشه است کرولاین ... به زودی من بر می گردم ...
هیجان زده گفت:
- آه ! خیلی خوشحالم خانوم ... حالا ... حالا من باید چی کار کنم؟
- کرولاین ... برای دو روز دیگه ... یعنی روز دوشنبه ... بعد از اینکه دنیل از خونه خارج شد همه خدمتکار ها و به خصوص دایه رو از خونه بیرون می فرستی ...
- ولی خانوم! ممکنه به حرف من توجه نکنن ...
- توجه می کنن! به همه جز دایه بگو که من گفتم ... کسی از اخراج شدن نترسه چون وقتی که من برگردم همه چی به حالت طبیعی خودش بر می گرده ... باشه؟
- با دایه چی کار کنم پس؟
- یه جوری باید خواهر دایه رو وارد ماجرا کنی و ازش بخوای که دایه رو دعوت کنه. حسم بهم می گه که اونم بهمون کمک می کنه!
- اگه نکرد چی؟!
- هیچی ... برنامه من خراب می شه! البته من بازم بر می گردم اما دیگه نمی تونم اون جوری که دلم می خواد وارد زندگی دنیل بشم.
- باشه خانوم ... من همه تلاشم رو می کنم ...
- مرسی کرولاین ... منتظر خبرت هستم!
گوشی رو که قطع کردم چشمکی به ربه کا که منتظر به دهنم خیره شده بود زدم و گفتم:
- پاشو بریم ... باید بریم خرید ...
ربه کا از جا پرید و گفت:
- وای خدای من! پس بالاخره درست شد؟
- هنوز قعطی نیست ... اما احتمال قوی درست می شه.
همراه ربه کا به بازار رفتم و برای خودم یه پیرهن از جنس تافته به رنگ آبی کاربنی خریدم. قدش تقریباً تا سر زانوم بود و یقه بازی داشت. خیلی بهم می یومد. بعد از اون چیزای دیگه ای که احتیاج داشتم رو هم خریدم و با هم به خونه برگشتیم. حسابی استرس داشتم ... نمی دونستم دنی قراره باهام چطور برخورد کنه! نکنه بیرونم کنه! آه خدایا نه من دیگه حوصله ندارم ...
صبح روز دوشنبه بعد از تماس کرولاین همراه ربه کا از خونه خارج شدیم. خونه خالی منتظر دستای هنرمند ما دو نفر و گروهی بود که قرار بود با خودمون راه بندازیم ...
***
لباسم رو پوشیده بودم. موهام مرتب بود. آرایش ملایمی داشتم. چراغ ها رو خاموش و چراغ های گردون که نور لایت کمرنگی داشتن رو روشن کردم. همه دیزاین قشنگ امشب رو مدیون گروه طراحی بودم که ربه کا معرفی کرده بود. همه چیز آماده بود ... میکروفون رو توی دستم سبک سنگین کردم. تلفن تک زد ... نگهبان بود. سپرده بودم وقتی دنیل وارد شد تک بزنه. همه رفته بودن فقط نگهبان مونده بود. صدای قلبم رو به راحتی می شنیدم. شروع کردم به شمردن ... دو دقیقه طول می کشید تا دنیل به عمارت برسه و از ماشینش پیاده بشه و وارد خونه بشه. به زمان موعود که رسید استریو رو روشن کردم. صدای آهنگ ملایم پخش شد ... آب دهنم رو قورت دادم و شروع کردم به خوندن ... می خواستم وقتی وارد می شه اول از همه صدامو بشنوه ...
- تو تنهایی ، همین یعنی هنوزم خلوتت سرده
نگاه کن خلوت سردت، چه جوری دلخوشم کرده!
نه دستی توی دستاته، نه عکسی روی دیوارت
همین یعنی که من هستم، هنوز تو خواب و بیدارت
تو تنهایی همین یعنی، که چشمات دل نمی بازه
یه ردی دور انگشتت، تو رو به گریه می اندازه ...
دنیل وارد شد، صدای قدم هاش رو می شنیدم ... اما توی دیدم نبود. سعی کردم با قدرت بیشتری بخونم:
چه امیدی بهم می ده، که سوت و کور و خاموشی
هنوز با پیرهنم هر شب، تن تنهاتو می پوشی
تو تنهایی و تنهاییت، به تنهاییم نفس می ده
همین یعنی که تقدیرت، تو رو یک روز پس می ده

دنیل با سرعت وارد سالن پذیرایی شد. همون جا جلوی در خشکش زد. چشماش گشاد شده بودن و دستش روی قلبش بود. بغض به گلوم هجوم آورد! خدایا چقدر داغون بود ... بغضم رو فرو دادم و خوندم:
- چقدر شیرینه این احساس، که تنهایی و غمگینی
چه شیرینی بی رحمی، چه خودخواهی شیرین!
- دنبال دستای تو می گشتم، وقتی هنوز اول دنیا بود
من از همون روز عاشقت بودم، وقتی خدا تنهای تنها بود ...
دنیل همونجا جلوی در سر خورد. نشست روی زمین و چشماشو بست. دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ... اشک ریختم و خوندم:
- دوس دارمت جای همه روزا، که جای من پیش تو خالی بود
اندازه عمری که جای من، میون آتیش تو خالی بود
به جای هر کی که نمی شناسم، به جای هر کی که نمی بینم
دوس دارمت وقتی همه خوابن، من پای تو بیدار می شینم
صدام می لرزید ... اما می خوندم. شونه های دنیل هم می لرزید ... سرشو گذاشت روی پاش ...
- من پای تو هستیمو می ذارم، من پای گریه های تو هستم
آروم بگیر من با تو آرومم، آروم بذار دستاتو تو دستم
بهش نزدیک شدم و خوندم:
- من خط احساست رو می خونم، حتی اگه چشماتو می بندی
حتی اگه چیزی نگی از درد، حتی اگه یک ریز می خندی
دنیل چشماشو باز کرد، از جا بلند شد، پاهاش می لرزید، چون تعادل نداشت، اومد به طرفم:
چشمامو تو خوابم نمی بندم، تا پیش چشمام بیشتر باشی
من با نفس های تو درگیرم، می خوام به من نزدیک تر باشی
( شعر تنهایی و شعر دوس دارمت از کتاب مریضم کرده تنهایی سروده حدیث دهقان )
دنیل جلوی روم ایستاد. توی نگاهش عشق و جنون مخلوط شده بود. میکروفون رو پایین آوردم و آروم گفتم:
- دنیل ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که صورتم به شدت به سمت راست پرتاب شد، دستم رو روی گونه ام گذاشتم و با بهت به دنیل خیره شدم. چونه اش می لرزید ... چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا بغضم رو قورت بدم و دیگه گریه نکنم. سرمو چند بار تکون دادم و راه افتادم سمت در ... هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که مچ دستم رو از پشت گرفت و منو کشید توی بغلش. نفسای داغش می خوردن توی گردنم ... باز اشکم سرازیر شد. کنار گوشم چند بار نفس عمیق کشید و با صدای پر از بغضش گفت:
- کجا بودی؟! کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ افسون ... چرا اینکارو با من کردی؟
فقط با بغض نالیدم:
- دنیل ...
- نگفتی دنیل بی تو می میره؟ چرا منو بی خبر گذاشتی؟ خوب اگه نمی خواستی منو ببینی بهم می گفتی من دیگه نمی یومدم توی اون آپارتمان ... من که بهت گفتم اگه نخوای دیگه منو نمی بینی! دیگه فرار برای چی؟ چرا خواستی حسرت به دلم بذاری؟!
فین فین کردم و گفتم:
- حقت بود ... کم اذیتم کردی؟ من شش ماه از تو بی خبر بودم، اما تو از من خبر می گرفتی. خواستم همون بلا رو سرت بیارم ...
منو چرخوند سمت خودش. با عطش زل زد توی چشمام و گفت:
- وقتی گمت کردم روزی هزار بار خودمو لعنت می کردم که چرا اونقدر نگات نکردم که سیراب بشم؟!! دوست داشتم پیدات کنم و روزها بشینم تماشات کنم ... اما حالا می فهمم من برای دیدن تو سیر نمی شم! هیچ وقت ... افسون صدام کن! بذار باور کنم اینجایی ...
اینا رو می گفت و دیوونه وار روی صورتم دست می کشید تا از واقعی بودم مطمئن بشه، گفتم:
- دنیل ...
- جانم! افسون ... دیگه نمی ذارم پاتو از این خونه بذاری بیرون ... می دونی شب تولدم چقدر منتظرت شدم! می دونی وقتی نیومدی بیچاره شدم؟ زنگ زدم گوشیت خاموش بود ... شبانه اومدم دم آپارتمانت اما نبودی ... وسایلت هم نبود ... تولدم رو زهرمارم کردی ... خیلی بی انصافی ... من شب تولد تو ازت خواستگاری کردم و تو شب تولد من منو محکوم به جدایی کردی ...
حالا که حس می کردم همه چی درست شده و جدایی ها تموم شد دوست داشتم بخندم ... پس خندیدم و گفتم:
- هزار بار هم که بگی من می گم حقته!!
با یه حرکت منو کشید توی بغلش ... هیجان زده جیغ کشید ... شروع کرد به چرخیدن و گفت:
- ای شیطون نشونت می دم! دیگه نمی ذارم هیچ وقت پاتو از خونه من بذاری بیرون! حبست می کنم اینجا.
جیغ کشیدم:
- بسه دنیل! وایسا ... الان حالم به هم می خوره!
ولی دنیل با قهقهه می چرخید و حاضر نبود منو زمین بذاره .... ناگهانی گفتم:
- من حامله ام دنی ... الان حالم بد می شه! بذارم روی زمین ...

یه دفعه دنیل ایستاد. همه اعضای صورتش تو حالت بهت خشک شده بود. چشماش ، لباش حتی فکر کنم نفس هم نمی کشید ... ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- سکته نکنی ... منو بذار زمین ...
دنیل بی حرف منو گذاشت زمین. خواستم برم سمت اون قسمتی که روی زمین شمع چیده بودم. ولی دستمو گرفت و گفت:
- افسون ...
داشتم از زور خنده می ترکیدم، برگشتم و گفتم:
- هان چیه؟ اینقدر تعجب نداره که! اونشب بهت گفتم بی احتیاطی کردی. نتیجه اش همین شد ... هر چند واسه تو خیلی هم به موقع بود ... دیگه باید بابا می شدی!
قیافه دنیل لحظه به لحظه گرفته تر می شد نمی دونم چرا! مگه نباید خوشحال می شد؟ نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و با دلخوری گفتم:
- اینقدر هیجان زده نشو تو رو خدا! شرمنده ام می کنی! حالا خوبه واقعاً حامله نیستم ... وگرنه می رفتم از دست این قیافه تو سقطش می کردم.
اینو گفتم و با قهر رومو برگردوندم. اومد کنارم ... چونه مو چرخوند و گفت:
- افسون ... به من نگاه کن ...
- نمی خوام!
- عزیز دلم ... راستشو بگو ... برام خیلی مهمه ...
دستشو گذاشت روی شکمم و گفت:
- تو بارداری؟!
- مگه برات مهمه!
- افسون جواب منو بده ...
- نخیر نیستم ... فقط خواستم منو بذاری روی زمین چون کم مونده بود بالا بیارم روی سرت ...
منو کشید توی بغلش و در گوشم گفت:
- عزیزم ... باور کن من از خدامه از تو بچه داشته باشم! این منتهای آرزوی هر مردیه که بچه اش از عشقش باشه ...
- از هیجانت کاملاً مشخص بود!
- من فقط شوکه شدم و ناراحت ... داشتم به این فکر می کردم تو با این وضعیتت توی این مدت چه کشیدی!!! فکر کردم کاش بیشتر دنبالت گشته بودم. هر چند که من شهر رو زیر و رو کردم! خاکش رو الک کردم! اما نبودی ... نبودی ...
لبخند زدم و گفتم:
- خوب حالا! ایندفعه رو می بخشمت! ولی اگه جدی باردار شدم به تلافی این دفعه باید دور تا دور حیاط خونه بدوی و صدای سرخپوست ها رو از خودت در بیاری !
خندید و گفت:
- چشم عزیزم ...
اومدم از آغوشش بیرون. دستشو کشیدم و گفتم:
- حالا بریم به بقیه جشنمون برسیم ...
دوتایی کنار هم روی زمین نشستیم. خیلی حرف داشتیم که برای هم بزنیم ... خیلی زیاد!
دو ساعتی گذشته بود. دهنم کف کرده بود حسابی ... دنیل داشت برام یه شعری رو می خوند. سرم روی پاش بود و به صداش گوش می کردم. دستاش آروم بین موهام کشیده می شد ...
- صورتت خیسه همین کافیه که زیر و رو شه همه احساسم
طاقتم خیلیه ، خیلی اما روی گریه های تو حساسم
نفسی برام نفس می کشمت ، تو که چشماتو رو من می بندی
من تو دست تو بلاتکلیفم ، چی شنیدی که ازم دل کندی؟
چی از این خسته تو گوشت خوندن؟ تو از این شکسته چی فهمیدی؟
که نگاهت روی من سنگینه، چی ازم دیدی؟ ازم چی دیدی؟
من محاله از تو دست بردارم ، بذار با تو باشم و اذیت شم
همه عمرمو تنها موندم ، که به تنهایی تو دعوت شم
بیا وقتی نگرانت می شم، مث آبی روی آتیشم باش
نگرانتم تو که می دونی ، قبل تاریکی شب پیشم باش
( شعر «نفسی برام» از همون کتاب و همون شاعر )
دستمو بردم لای موهام و انگشتای دنیل رو گرفتم، آوردم روی صورتم و بوسیدم. دنیل خم شد روی صورتم و آروم پیشونیم رو بوسید ... زمزمه کردم:
- می یای بازی؟
لبخند زد و گفت:
- بطری بازی؟

نشستم سر جام مشتی توی کتفش کوبیدم و گفتم:
- نخیر ...
- پس چی؟
- جرئت و حقیقت ..
صورتش باز شد و گفت:
- موافقم ...
چهارزانو نشستم. اونم چهار زانو نشست جلوم ... بوی شمع ها و نور کم سالن هنوزم فضا رو برامون شاعرانه نگه داشته بود. گفتم:
- تو می گی یا من بگم؟
با لبخند گفت:
- اول تو ... حقیقت ...
کمی فکر کردم و گفتم:
- اگه یه روز نباشم چی کار می کنی؟ ازدواج می کنی؟
با اخم گفت:
- کجا باشی که نباشی؟
- جواب بده!
با جدیت گفتم:
- غیر از تو هیچ زنی رو توی این خونه و توی قلبم راه نمی دم ...
خندیدم و گفتم:
- حالا نوبت توئه ... حقیقت ...
کمی فکر کرد و گفت:
- تا حالا چند بار عاشق شدی؟
این بار من اخم کردم و گفتم:
- خوب معلومه یه بار!
سرشو تکون داد و گفت:
- می دونستم ولی وقتی می گی بیشتر لذت می برم ...
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- اینبار جرئت رو انتخاب کن تا درستت کنم!
خندید و گفت:
- کی می تونه رو حرف تو حرف بزنه، جرئت!
- بلند می شی همین الآن می پری توی استخر وسط حیاط! به خاطر اینکه حس کردم هنوز به من شک داری ...
خندید و گفت:
- ندارم افســـــون! باور کن فقط می خواستم از دهنت بشنوم ...
- به من ربطی نداره باید بپری ...
از جا بلند شد و گفت:
- باشه ... بیا بریم ...
دوتایی رفتیم توی حیاط. هوا هنوز هم سرد بود ... مسلماً پریدنش همراه با یه سرماخوردگی سفت و سخت بود. اما می خواستم ببینم می پره یا نه! لب استخر ایستاد ... ساعتش رو باز کرد و گفت:
- این پیش تو باشه ...
ساعتش رو گرفتم و با چشمک گفتم:
- شنا خوش بگذره عزیزم ...
خندید و گفت:
- خدایا زن ما رو باش! نکشی منو خیلی شانس آوردم ...
کتش رو هم در آورد انداخت لب استخر و با یه شیرجه پرید. نفس تو سینه اش حبس شد ... خیلی بدجنس بودم ... نشستم لب استخر و گفتم:
- دیوونه! نمی پریدی هم اتفاقی نمی افتاد ...
خودشو رسوند لب استخر. همونجا که من نشسته بود ... آب های توی دهنش رو خارج کرد و همینطور که می لرزید گفت:
- امشب اینقدر خوشحالم که اگه بگی لخت برو تو خیابون هم می رم ...
غش غش خندیدم. محو خنده هام شد و بدون اینکه لبخند بزنه گفت:
- حقیقتو انتخاب کن ...
چقدر خودخواهیامون دوست داشتنی بود، لبخند محوی زدم و گفتم:
- حقیقت ...
- دوستم داری؟!
خنده ام رو جمع کردم و گفتم:
- عاشقتم!
لبخند نشست کنج لبش ، لبمو گزیدم و گفتم:
- تو بگو ...
- حقیقت ...
- چقدر دوستم داری؟!!
- دیوونه وار ... اونقدر که دیگه دارم از شدتش می ترسم ...
هیچ کدوم نمی خندیدم ... با اخم توی صورت هم خیره شده بودیم ... گفتم:
- جرئت ...
اون که انگار منتظر همین حرف بود گفت:
- منو ببوس!
ازخود بیخود خم شدم روی صورتش که ببوسمش ... اما همین که لبهامون به هم چسبید تعادلم رو از دست دادم و افتادم توی استخر ...
صدای قهقهه هر دو نفرمون باغ رو پر کرده بود. آب خیلی سرد بود اما تن من و دنیل حسابی داغ بود. می تونستیم تحمل کنیم. خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- بریم بیرون زنگ بزنیم امیر عرشیا ... باید همه شون بیان ... اینبار دیگه نمی خوام تعلل کنم ...
با خوشحالی منو کشید توی بغلش. عین یه بچه بردم از استخر بیرون و گفت:
- می خوام همه رو خبر دار کنم. همه رو دعوت می کنم! حتی جیمز ... حتی ادوارد و دوروثی و شوهرش ... حتی اون دوستت که از من کتک خورد ...
- کل دنیا رو خبر می کنیم ... دنی! همه رو ...
همینطور که خیس آب بودیم دست انداخت دور گردنم و گفت:
- باشه ... ولی همه این کار ها رو از فردا شروع می کنیم ... امشب باهات کار دارم ...
خندیدم ... با صدای بلند ... هر دو دوشادوش هم وارد خونه شدیم ... بدبختی ها رفته و خوشبختی داشت بهمون لبخند می زد ...
****
با لباس سفید ، بلند و دنباله دارم بین مهمونا می خرامیدم. یه لحظه هم حلقه دستمو از دور بازوهای دنیل جدا نمی کردم. به روی همه لبخند می زدم، خوشبختی هم داشت به من لبخند می زد ... دایان جلو اومد و گفت:
- افسون ... منو با خونواده ات آشنا نمی کنی؟
چشمامو کمی گرد کردم و گفتم:
- اوه چرا! بیا بریم دایان جان ...
دایان با اون لباس بلند طلایی رنگش از جنس ساتن واقعاً خواستنی شده بود، به خصوص که درست همرنگ چشماش بود ... موهاش رو هم ساده ریخته بود دورش ... سر میز آخر سالن آقا بزرگ و خاله ها به همراه شوهراشون و دایی، حورا و نادیا و نگین و نوژن ، تارا و حسام نشسته بودن ... با دیدن ما همه شون از جا بلند شدن ... دنیل به فارسی گفت:
- بشینین لطفاً اومدیم کمی گپ بزنیم!
دایی با خوش رویی گفت:
- چی از این بهتر پسرم؟ بفرمایید عروس داماد عزیز ...
هر سه کنارشون نشستیم و من با لبخند گفتم:
- اومدم دایان رو بهتون معرفی کنم ... خواهر شوهر عزیز من ...
بعد حرفمو برای دایان ترجمه کردم و دایان بهشون لبخند زد. اول از همه حورا دستشو به سمتش دراز کرد و با لهجه دست و پا شکسته اش گفتم:
- از آشناییت خوشبختم دایان ...
دایان هم دستشو صمیمانه فشرد و تشکر کرد. بعد از اون خاله ها و بقیه باهاش دست دادن ... نوبت حسام که رسید به انگلیسی گفت:
- به قول امیر عرشیا چشاتون سگ داره!
دایان که متوجه اصطلاح حسام نشده بود با حیرت گفت:
- چی؟!!!
با خنده دستشو گرفتم و گفتم:
- تعجب نکن عزیزم، منظور حسام اینه که چشمات خیلی قشنگ و جذابه!
رو به حسام گفت:
- اوه ممنونم ...
بعد آروم از من پرسید:
- امیر عرشیا چه خریه!؟ این گفت به قول امیر عرشیا ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- دایان!
دنیل دخالت کرد و گفت:
- امیر عرشیا یه پسر بی معرفته که با وجود دعوت های زیاد من و دختر عمه اش که افسون باشه نیومد و قالمون گذاشت!
- بعد منو از کجا دیده که گفته چشمام جذابه؟
اینبار همه اونایی که متوجه حرف دایان شدن خندیدن و من گفتم:
- منظرو حسام این بود که این اصطلاح رو امیر عرشیا به کار می بره ... وگرنه اون تو رو ندیده.
سرشو به نشونه فهمیدم تکون داد، با سرش به دخترها اشاره کرد و گفت:
- چه چهره های شرقی جذابی دارن! همه چشماشون سیاهه! از این مدل چهره ها خوشم می یاد و از نگاه کردن بهشون لذت می برم ...
- راست می گی؟!!
- آره ... برای همین ازت خواستم منو بهشون معرفی کنی.
نوژن وارد بحثمون شد و گفت:
- شما از چهره های شرقی خوشتون می یاد و شرقی ها اکثرا عاشق قیافه های غربی هستن.
دایان سرش رو تکون داد و گفت:
- این یه قانونه ... هر کس هر چیزی رو که نداره، همون رو میخواد ...
با صدای خدمتکار چرخیدم:
- خانوم، تلفن با شما کار داره!
دنیل با کنجکاوی گفت:
- کیه مارتا؟
- آقایی به نام امیر عرشیا ، گفتن پسر دایی خانوم هستن!
با هیجان گفتم:
- اوه، گوشی رو برام بیار ...
دنیل گفت:
- عزیزم بهتره بری داخل اتاق صحبت کنی، اینجا سر و صدای موسیقی نمی ذاره راحت باشی.
سرمو تکون دادم و بلند شدم، رو به جمع خوانوده ام گفتم:
- دایی پسرتون تماس گرفته، می رم جوابشو بدم.
دایی خندید و گفت:
- از قول من گوششو بپیچون!
خندیدم و گفتم:
- حتماً
بعد از اون از جمع فاصله گرفتم و به سمت پله ها رفتم. دنیل و دایان هم همراهم می یومدن تا کمکم کنن از پله ها برم بالا، به اتاق که رسیدم دایان برگشت و دنیل گفت:
- تنهات می ذارم عزیزم ...
- ولی دنیل می خوام تو کنارم باشی!
خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:
- این اخرین باریه که می ذارم با یه مرد دیگه خلوت کنی ... چون بهت ایمان دارم! اما از این بعد نمی ذارم چون حسادت می کنم.
چشمکی زدم و گفتم:
- همه جوره برام عزیزی ...
گونه مو بوسید و گفت:
- برو عزیزم زیاد منتظرش نذار ...
سرمو تکون دادم، وارد اتاق شدم و تلفن رو برداشتم.
- الو ...
- سلام عروس خانوم ...
- امیر عرشیای سرتق لجبازی ه دنده بی وفای نامرد!
- همه اینایی که گفتی رو من هستم؟
- بله! برای چی نیومدی؟ مگه بهت نگفتم میخوام ببینمت؟
صداش ابری شد، از اون حالت شوخ فاصله گرفت و گفت:
- نمی تونستم بیام افسون ... باید با خودم کنار بیام. بهم فرصت بده!
- دایی می گه خیلی بد اخلاق شدی ... تو که گفتی دیگه با این جریان مشکل نداری. پس چته؟
- بابا پته منو ریخته روی آب؟
- هان؟
- هیچی عزیزم ... نمی خوام خیلی وقتتو بگیرم، فقط خواستم بدونی که خودمم ناراحتم که نیومدم. اما نیومدنم بهتر از اومدنم بود. نمی خواستم دنیل رو حساس کنم. شاید هنوز نتونم نگاهمو کنترل کنم ...
- امیر خیلی لوسی!
- افسون، دیگه منو امیر صدا نکن ... قول بده!
- چرا؟!!!
- قول بده دختر ...
- باشه ... قول می دم.
- آفرین، حالا برو به جشنت برس و شادمادو اینقدر تنها نذار.
- دلم برات تنگ شده امیر عرشیا ...
- برو افسون ... برو ...
- امیر عرشیا هیچ وقت نمی یای لندن؟
- چرا ... هر وقت بتونم به تو به چشم خواهر نگاه و یه دختر عمه معمولی نگاه کنم می یام.
- حورا هنوزم دوستت داره .. چرا روش جدی فکر نمی کنی؟
خندید و گفت:
- حورا هیچ کدوم از ملاک های منو نداره افسون! بعدش هم اون برای من خیلی بچه س! تازه امسال دیپلم می گیره ... چه حرفا می زنی! هذیون نگو ... برو به خوش هات برس ...
- هر جور میلته ... من فقط خواستم کمکت کنم.
- ممنون ازلطفت ... کاری نداری؟
- نه ... مواظب خودت باش ...
- سلام برسون، هدیه ات رو هم دادم به بابا که بهت بده ... خوشبخت باشی ...
- سلامت باشی و مرسی ...
- خداحافظ ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم آهی کشیدم و بعد از چند لحظه مکث از جا بلند شدم. دلم برای امیر عرشیا می سوخت، اما من دنیل رو داشتم ... همین که بهش فکر کردم وجودم پر از هیجان شد ... از جا بلند شدم و به سرعت از اتاق خارج شدم ...
نوبت به دادن هدایا رسیده بود ... با دیدن هدیه آقا بزرگ مبهوت موندم و فقط گفتم:
- آقا بزرگ!!!
لبخندی زد و گفت:
- این سهم ارث مادرت بود، حالا می دمش به تو ...
- ولی اون خونه ...
- تا وقتی که من زنده ام و اونجا زندگی می کنم حقی در موردش نداری اما بعد از مرگ من اونجا برای تو می شه ...
خودمو انداختم تو بغلش و با بغض گفتم:
- انشالله صد سال زنده باشین. این حرفو نزنین ...
منو به خودش فشرد و گفت:
- دختر عزیز منی ... نمی دونم با دوری تو چطور باید بسازم!
با ناراحتی گفتم:
- منم همینطور ...
بقیه هم هدایاشون رو دادن، هدیه امیر عرشیا هم یه زنجیر بلند همراه با یه پلاک سنگین و بزرگ بود. با لبخند انداختمش تو گردنم و تصمیم گرفتم همیشه همراه خودم داشته باشم ... امیر عرشیا رو درست مثل برادرم دوست داشتم. هدیه بعدی که خیلی متعجبم کرد هدیه الیزابت بود. جواهرهای میراث خونوادگیشون رو به من بخشید! فقط تونستم با دهن باز نگاش کنم. نه تنها من ، که دنیل و دایان هم متحیر مونده بودن. الیزابت لبخند تلخی زد و گفت:
- خودم از همون روزی که باعث آوارگی مادرت شدم عذاب وجدان داشتم، اما خودخواهی من اونقدر زیاد بود که هیچ نتونستم خودم رو راضی کنم مقصرم ... همیشه طوری کارم رو توجیح می کردم. اما وقتی ترجمه دفتر خاطرات مادرت رو خوندم ... آه خدای من!
به اینجا که رسید سرش رو بین دستاش گرفت ... اون دیگه دفتر خاطرات مامان منو از کجا آورده بود؟ گیج به دنیل نگاه کردم، سرشو تکون داد یعنی که اون بهش داده! بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- اون همه بدبختی تحملش برای هر زنی عذاب آوره ... می تونم درک کنم. سالها تنهایی بهم نشون داد که هیچی موندنی نیست! خوشبختی من هم از دست رفت. من مادرت رو از خونه بیرون کردم اما هیچی برای خودم نموند. نه پدر دنیل رو دوباره به دست آوردم و نه از ثروت کلان این خونواده چیز زیادی به من رسید ...من هر چه دارم از ثروت پدرم دارم. می خوام کاری که کردم رو طوری جبران کنم ... پس میراث خونوادگی رو به تو می دم ... توام روزی اونو به عروست بده ... الان فقط یه سوال دارم ... منو می بخشی؟
فقط نگاش کردم، نمی دونستم باید چی بگم! دلم براش می سوخت، هیچ وقت الیزابت مغرور رو تا این حد افتاده ندیده بودم. دنیل دستشو دور کمرم فشار داد و رو به مامانش گفت:
- مامان خوشحالم که پی به اشتباهت بردی. مثل من که خیلی سال پیش فهمیدم چه کار غلطی کردم. اما به افسون من فرصت بده ... اون عزیز ترین کس زندگیش مادرش بوده و ماها باعث شدیم بدترین زجرها رو متحمل بشن. نمی تونه به این راحتی ببخشه، اما مطمئنم دلش دریاست ... می بخشه فقط شاید زمان ببره.
لبخندی به دنیل زدم و گفتم:
- نه دنی ... امشب اینقدر خوشحالم که حد و اندازه نداره! مطمئنم مامانم هم خیلی خوشحاله ... پس به خاطر این همه خوشحالی دوست دارم مامانت رو ببخشم ... این کار رو می کنم چون مطمئنم روح مامانم راضی تر می شه.
صورت الیزابت با لبخند روشن شد، نا خوداگاه در آغوشش کشیدم و گفتم:
- می دونم میتونیم رابطه خوبی با هم داشته باشیم ...
اونم با صدای آرومش همراه به لرزش صداش گفت:
- مطمئنم دخترم ...
با شنیدن صدای دست و جیغ حضار از هم جدا شدیم تا ببینیم چه خبر شده! یه صف آدم ایستاده بودن تا یکی یکی برن پشت میکروفون و برامون سخن رانی کنن ... طبیعی بود اونا دوستای ما بودن ... همراه دنیل پشت نزدیک ترین میز به میکروفون نشستیم و بهشون خیره شدیم ... اولین فرد جیمز بود:
- دنیل و افسون عزیز ... هر دوتون خیلی خوب می دونین که برای من خیلی عزیزین ... دنیل بهترین دوستم و افسون ... شاید بهترین دختری باشه که تو عمرم دیدم ... توی این شب زیبا و دوست داشتنی از خدا برای هر دوی شما طلب خوشبختی می کنم ...
به دنبال این حرف گیلاسش رو بالا برد و گفت:
- به سلامتیشون ...
همه حضار تکرار کردن:
- به سلامتیشون ...
من و دنیل هم جام هامون رو به هم زدیم و با لبخند جرعه ای نوشیدیم ... بعد از جیمز دو تا دیگه از دوستای دنیل صحبت کردن و نفر سوم اومد جلو ... با دیدنش فقط نالیدم:
- اوه ... خدای من! دنیل ...
دنیل هم تعجب کرد و گفت:
- گند بزنه از زندگی سیرش می کنم ...
اون فرد کسی نبود جز دوروثی که دست همسرش رو هم توی دستش داشت و مرتب بهش لبخند می زد. اول خودشو معرفی کرد و گفت:
- شاید من تنها کسی باشم که این روز رو از همون روزای اول دیدن افسون پیش بینی می کردم. چیزی توی نگاه این دختر شرقی نهفته بود که من رو هم جذب می کرد ... نگاه های این دو نفر نسبت به هم پر از کشش بود ... شاید قصد داشتن اونو مخفی کنن ... اما نتونستن ... من شکل گرفتن عشق رو توی هر دوی اونا لحظه به لحظه شاهد بودم ...

به دنبال این حرف گیلاسش رو برد بالا و جمله به سلامتی رو همراه جمع تکرار کرد ... لبخندی به صورت من زد و همراه همسرش نوشید ... من و دنیل هم کمی خوردیم و گفتم:
- مثل اینکه خیلی عوض شده ...
- هر کس که با عشق ازدواج کنه دنیای مهربونی به قلبش سرازیر می شه ...
- یعنی می شه بهش اعتماد کرد؟
- از اون دور باشیم برای هر دو ما مفید تره ...
- موافقم عزیزم ...
نفر بعدی ادوارد بود ... ادوارد تنها کسی بود که هنوز ازش عذر خواهی نکرده بودم ... پشت میکروفون ایستاد و گفت:
- افسون ... دوست من ... خودت خوب از ارزش بالات توی قلب من خبر داری ... اینجا تنها چیزی که می تونم برات بخوام اینه که آتیش قلبت خاموش بشه ... تو قلبت پر از آتیشه ... پر از انفجار ... تو یه آتشفشان هستی که می تونی همه چیز و همه کس رو بسوزنی و خاکسترشون رو جا بذاری .... از خدا یم خوام به روحت آرامش بده و همیشه در کنار دنیل خوشبخت زندگی کنی ...
دلم براش سوخت ... از جا بلند شدم و رو به دنیل گفتم:
- می شه یه لحظه برم با ادوارد صحبت کنم؟
دنیل سرشو تکون داد و گفت:
- نیاز به اجازه نیست عزیزم ... راحت باش ...
رفتم سمت ادوارد که داشت به سمت خونواده اش می رفت و صداش کردم:
- ادی ...
مثل برق گرفته ها چرخید ... بهم خیره موند... لبخند زدم سرمو کج کردم دستمو جلو بردم و گفتم:
- آشتی؟
کم کم لبخند روی لبش شکل گرفت ... دستشو اورد جلو و گفت:
- من که قهر نبودم، تو دلخور بودی ازم ...
- تو مقصر نبودی ادی ... ببخشید ... من اون لحظه فقط داشتم دنبال مقصر می گشتم ...
- نه حق داشتی افسون ... منم جای تو بودم همین کار رو می کردم ... اما در هر صورت همه چیز گذشته ... الان فقط خواستم بدونی که از خوشبختی تو خوشحالم.
- مرسی ادوارد ... و بابت گذشته و اتفاقاتی که بینمون افتاد ازت عذر میخوام... می تونی منو ببخشی ...
دستشو جلو آورد دماغمو کشید و گفت:
- معلومه که می تونم خانوم کوچولو ...
خندیدم و گفتم:
- راستی فکر نکن جریان اون نقاشی یادم رفته ... تو یه تابلو می خواستی به من بدی ...
سرشو تکون داد و گفت:
- مگه می شه یادم بره ... دوست داشتم نگهش دارم واسه خودم ولی بعد پشیمون شدم ... جز هدایای امشب دادمش به مسئول هدایا ... بعداً بهت می دنش ...
- ممنون ادی ... واقعاً ممنونم ...
قبل از اینکه بتونه چیزی بگه صدای دنیل رو شنیدم:
- افسون عزیزم ... همه منتظر تو هستن ...
سرمو برای ادوارد تکون دادم و برگشتم سمت دنیل. دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت:
- چی می گفتی؟
- بابت جریانات پیش اومده عذر خواهی کردم ...
- خیلی خب ... جمعیت همه منتظر تو هستن ...
- برای چی؟
- چند نفر دیگه سخنرانی دارن و بعدش هم باید دسته گلت رو برای خانوما پرت کنی ...
با ذوق گفتم:
- پس بزن بریم ...
بعد از اینکه متیو و ربه کا و دایان و چند نفر دیگه برامون آرزوی خوشبختی کردن همه دخترای مجرد جمع رو توی یه صف نگه داشتیم و من پشت بهشون ایستادم ... با فریاد یک دو سه جمع دسته گل رو بالا بردم و پرتاب کردم ... وقتی چرخیدم دسته رو توی دستای دایان دیدم ... هیجان زده جیغ کشیدم:
- وای! عروس بعدی رو نگاه ...
دایان در حالی که غش غش می خندید گفت:
- توهم شیرینیه! من حتی دوست پسر هم ندارم ...
دنیل با محبت پیشونیشو بوسید و گفت:
- خواهر من تکه ...
دایان خودشو لوس کرد و گفت:
- دنیل من کی عمه می شم! دیگه دارم ازت نا امید می شما!
دنیل با اخم گفت:
- باز تو شروع کردی شیطون؟ برو پیش مامان ... الان از راه به درم می کنی ...
دایان با خنده ارمون فاصله گرفت و صدای خواننده گروه نوازنده مون بلند شد:
- و اما رقص دو نفری عروس زیبامون به همراه داماد خوش تیپ ...
سریع دست انداختم دور گردن دنیل و گفتم:
- آخ جون ... رقص!
دنیل خندید و گفت:
- فقط با تو ...
لبخندی بهش زدم و هر دو آماده شدیم ... با شنیدن صدای موسیقی هیجان زده توی آغوش دنیل جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
- عاشقتمممم!
دنیل لاله گوشم رو اول با شست دستش نوازش کرد و بعد بوسید ... سرش رو همونجا نگه داشت و زمزمه کرد:
- دیوونه تم ...
خواننده می خوند:
- I'm never gonna dance again
بی توجه به جمعیت اطراف همینطور که همه هیجانم به زبونم منتقل شده بود گفتم:
- دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم ...
دنیل که خنده اش گرفته بود سعی کرد منو آروم کنه:
- اوه دختر ... منم همینطور ... فقط آروم باش ... یه کمشو برای خلوت شبمون کنار بذار ...
بی توجه بهش سرمو توی گردنش فرو کردم و گفتم:
- اممم چه بوی خوبی می دی .. عاشق بوی عطرتم ... وای دنی دوستت دارم ... دنی خیلی دوستت دارم ... دنی ... دنی ... دنیل ...
دنیل طاقتشو از دست داد و یه دفعه لبامو قفل کرد ... زمان متوقف شد ... من بودم و دنیل ... من بودم و دنیل و صدای موسیقی ... من بودم و دنیل و صدای موسیقی و هیجان جمعیت و دست و سوتاشون ... ما بودیم و آینده روشنمون ... ما بودیم و لبخند مامان ... بدبختی ها پر زدن ... حسرت ها رفتن ... ما موندیم و عشقی که خدا بهمون هدیه کرده بودیم ...

پایان 9 / 11 / 1391
هما پور اصفهانی ( باران 69 )

عکس دختران ایرانی کلیک کن