خلاصه:
افســـــونگر : تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم ... یکی پس از دیگری ... افسون نخواست افسونگرباشد ... افسونگرش کردند ...

مقدمه :

یک مادر ایرانی
یک هویت ایرانی ...
یک دختر ایرانی ...
نه نه!
یک پدر اروپایی ...
یک هویت اروپایی
یک دختر اروپایی
نه نه!
من کیستم؟!
افسون؟
یک زن؟
آفریده شده ام برای پاکی؟
یا گناه؟
برای محبت دیدن و محبت کردن؟
یا دیگران را تشنه محبت کردن؟
یا مورد ظلم قرار گرفتن و تحقیر شدن؟
من مهمم؟
شاید هم نه ... اصلا به چشم نمی آیم ...
اذیت کردن من را دوست دارند ...
چرا من اذیت و آزار دادن را دوست نداشته باشم؟
چرا من تلافی نکنم؟
آنها مردند ... من دختری یکه و تنها!
آنها زور بازو دارند و من ...
عشوه و مکر زنانه!
شعار من اینست:
ترجیح می دهم همه مردان رژ لبم را خراب کنند ...
نه ريمل چشم هايم را !

چه مقدمه ای در کردیم!

توضیحات :
داستان از زبون اول شخصه ... مثل همه رمانای من ...
مضمونش هم ... نمی دونم والا ... تمی از همه چیز ... عشقی ... تخیلی ... جنایی ... اجتماعی ...

لوکیشن : لندن (دلیل اینکه لوکیشن رو بردم اونور آب اولا اینه که اونا آدمای راحتی هستن، دوما به یک دوست قول دادم که همچین مدلی بنویسم ... امیدوارم خودش بدونه که منظورم به کیه! )

شخصیت ها:
افسون (امیلی) واتسون
دانیل مَجِستیک

خواهشاً قبل از خوندن رمان این مطلب رو بخونین :
لوکیشن این رمان لندنه و دلیلش هم این بوده که یه سری مسائل رو اگه توی ایران می نوشتم پرده دری می شد. اما با توجه به فرهنگ باز اروپایی ها نوشتن این رمان توی فضای اروپا خیلی راحت تره! اما ... با اینکه لوکشین خارج از ایرانه با وجود تمام سعی و تلاش من برخی شخصیت ها به خصوص شخصیت مرد این داستان خلق و خویی شبیه ایرانی ها داره! البته نه کامل ... چه بسا که جایی از رمان وقتی که لوکشین عوض می شه می شه تفاوت فضا ، نوع شخصیت ها ، نوع دیالوگ ها و ... رو حس کرد. خیلی سعی کردم زیاد وارد مسائل جزئی نشم که خوندن رمان برای افرادی که سن کمی دارن همراه با بدآموزی نباشه! اما نمی دونم تا چه حد موفق بودم ... در هر صورت امیدوارم لحظاتی رو که برای خوندن این رمان می ذارین از دست رفته ندونین و از خوندش لذت ببرین ... دوستدار همه شما ... هما

***

آب دهنم رو تند تند قورت می دادم تا بلکه این بغض لعنتی دست از سر گلوی بیچاره ام برداره ... من موندم چرا خسته نمی شه! همینطور هر صبح تا شب و هر شب تا صبح توی گلوی من جا خوش کرده! می دونه من سرتق تر از این حرفام که بذارم بشکنه ولی بازم از رو نمی ره ... صدای داد بلند شد:

- امیلی ... مُردی؟
سریع خم شدم و در کابینت درب و داغون رو باز کردم ... خدایا از این خونه متنفرم ... همه جاش پر از سوسک و کثافته ... هر چی هم می شورم انگار نه انگار! خدایا من از سوسک بدم می یاد! چرا نمی میرم؟ صدای فردریک اینبار بلند تر از قبل بلند شد:
- امیلی!!! بیام تو اون آشپزخونه هلاکت می کنم ...
می دونستم راست می گه ... در این مورد دروغ تو کارش نبود ... سریع شیشه آبجو رو برداشتم درشو به سختی باز کردم و گذاشتم توی سینی ... لیوان بزرگی هم که فکر کنم یک لیتری بود گذاشتم کنارش و از آشپزخونه چهار متری که تقریبا شبیه دخمه بود زدم بیرون ... هال خونه هم دوازده متر بیشتر نداشت ... یه جورایی حس خفگی تو اون خراب شده بهم دست می داد. فردریک لم داده بود روی کاناپه رنگ و رو رفته و با چشمای خونبارش نگام می کرد ... زیر لب زمزمه کردم:
- دائم الخمر بدبخت ...
دادش بلند شد:
- خراب آشغال ... چی باز زیر لبت فارسی زر زدی؟ هان؟
از دادش پریدم بالا ... اما بدون حرف شیشه و لیوان رو گذاشتم جلوش و خواستم عقب گرد کنم که سرم تیر کشید. دستم رو گذاشتم روی سرم و نالیدم:
- آی آی ...
سرم رو تا نزدیک دهن بو گندوش عقب کشید و در گوشم غرید:
- صد بار بگم به زبون اون مامان هر جاییت حرف نزن؟! هان؟!
هان رو با داد گفت طوری که حس کردم پرده گوشم پاره شد ... دستم رو گذاشته بودم بیخ موهام و از درد به خودم می پیچدم اما نه خواهش می کردم ولم کنه نه گریه می کردم ... همین بیشتر عصبیش می کرد فشار دستشو بیشتر کرد و گفت:
- یه بار دیگه این سیم تلفن ها رو اینجوری ول کنی دورت از بیخ قیچیشون می کنم ... فهمیدی؟
فقط سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ... خدایا ازش متنفر بودم، متنفر ... از بعد از اون شب، بیشتر از همیشه ... موهامو ول کرد ... دستش رو برد سمت شیشه اش و گفت:
- بتمرگ اینجا کارت دارم ...
با ترس نشستم، باز با هم تنها شده بودیم ... مثل چی ازش می ترسیدم! بعید نبود باز مست کنه و بزنه به سرش ... نه خدا تو از تحمل من خبر داری! می دونی که دیگه طاقت و توانشو ندارم! ... اون آشغال کثافت چرا نمی فهمه من محرمشم؟!!! لیوانش رو لبالب پر از اون مایه زرد رنگ کرد ... روش پر از کف بود ... لیوانش رو برداشت گرفت سمت من و با خنده چندش آوری گفت:
- به سلامتی تو ...
دوست داشتم عق بزنم ... کاش می شد برم توی آشپزخونه ... نمی خواستم کنارش بشینم ... دستش سر خورد روی پام ... حس کردم جریان برق از بدنم رد شد ... فشار کمی به پام وارد کرد و یه نفس همه آب جوهاش رو سر کشید ... وقتی تموم شد لیوانش رو کوبید روی میز و با پشت دست پشت لبش رو تمیز کرد ... با چشمای خمار آبی رنگش زل زد تو چشمام و با لحن نفرت انگیزش گفت:
- امشب باهات خیلی کار دارم امیلی ...
تنم لرزید ... باز دوباره دندونام به هم خوردن و دوباره اون با دیدن ترس ته چشمام با لذت قهقهه زد ... اومدم از جام بلند بشم که فشار دستش رو روی پام بیشتر کرد ... از درد نالیدم ...
- آی ...
- جان؟ چته؟ دردت گرفت؟
اینجوری وقتا دوست داشتم بشکنم اون بغض لعنتی رو ... ولی ... صدای در خونه بلند شد و لئونارد اومد تو ... با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن چون خوب می دونستم که فردریک جلوی اون دست از سرم بر می داره و کاری به کارم نداره ... نه اینکه ازش بترسه! اما می دونست اگه لئونارد بفهمه ممکنه منو واسه لذت به دیگران هم بفروشه و فردریک ترجیح می داد فعلاً تنهایی از من لذت ببره! همینطور هم شد دستش رو از روی پام برداشت ... لئونارد بدن بو گندوش رو روی مبل کنار در انداخت و رو به من داد زد:
- یه قهوه بیار ...
نوکرت ... نفسم رو فوت کردم و بلند شدم ... مامان همیشه می گفت باید به اون مرتیکه احترام بذارم! مامان خوش به حالت رفتی و ندیدی که این دو تا جونور چه به روزم آوردن! کاری باهام کردن که رمان بینوایان ویکتور هوگو برام رمان طنز و فوکاهی شده ... بدبختی های کوزت در برابر بدبختی های من هیچی نیستن ... رفتم سمت آشپزخونه ... صدای عصبی فردریک بلند شد:
- برای چی برگشتی؟
- دعوام شد باهاش زنیکه امشب دندون گرد شده بود ...
توی دلم به فردریک خندیدم. بیچاره نقشه هاش نقش بر آب شد ... سرم رو گرفتم رو به آسمون و نالیدم خدایا شکرت ... قهوه رو سریع آماده کردم که بهونه دست اون لئونارد بی رحم ندم ... اگه کمربندش رو بکشه دیگه هیچی برام نمی مونه ... چقدر دوست دارم یه بار با شجاعت گوشی تلفن رو بردارم و شماره ناین ناین ناین ( تا جایی که من از دوستان ساکن لندن پرسیدم فوریت های پلیسی ناین ناین ناین هست و ناین وان وان شماره آمریکاست، در هر صورت اگه اشتباه کردم عذر می خوام ) رو بگیرم ... دوست دارم از شرشون خلاص بشم ... اما همون یه بار که شجاعت به خرج دادم بسه! وقتی که از همسایه مون کمک خواستم و اون به پلیس زنگ زد بعدش واویلا شد ... چون فردریک دستگیر شد و لئونارد به من گفت اگه نرم و اعتراف نکنم که دروغ گفتم و فردریک بلایی سرم نیاورده روزگارم رو سیاه می کنه ... می دونستم راست می گه پس مجبور شدم اعتراف کنم که دروغ گفتم ... در حالی که اعترافم دروغ بود! قهوه رو توی سینی گذاشتم و بردم بیرون ... فردریک با دیدنم انگار داغ دلش تازه شد:
- الهی بمیری من از دستت راحت شم.
به دنبال صدای او، صدای زمخت لئونارد هم بلند شد:
- معلوم نیست کی می خواد بره لا دست مامان هر جاییش.
چرا می لرزیدم؟ چرا عادت نمی کردم؟ هجده سال فحش شنیدم و کتک خوردم ولی بازم هر بار که فحشی نثار مامانم می شد بدنم به لرزه می افتاد. چرا دست از سر مامان بیچاره ام بر نمی داشتند؟ همین که دقش دادن براشون بس نبود؟ همین که کشتنش بس نبود؟ حالا با گور به گور کردنش می خواستن به چی برسن؟ آخ که چقدر دلم یه جو شجاعت می خواست تا با همین سینی بکوبم تو سر هر دوشون ... کاش بی کس و کار و پرورشگاهی بودم. ننگ داشتم از داشتن برادری مثل فردریک و پدری مثل لئوناردو! کاش دعاهاشون مستجاب می شد و من می مردم. دلم هوای مادرمو کرده. دلم هوای افسانه جونمو کرده. بمیرم برای دلت مامان! چقدر از لئوناردو کتک خوردی. چقدر فردریک بی حرمتت کرد. اونم به خاطر چه چیزای مسخره ای! به خاطر ذهن بیمارشون! فقط به خاطر اینکه اون لئوناردوی احمق یادش نبود که تو عالم مستی با تو رابطه داشته و تو رو باردار کرده! چون فکر می کرد من از خون خودش نیستم. هیچ وقت هم راضی نشد آزمایش دی ان ای بده! فقط می گفت مطمئنه من دخترش نیستم. می گفت فقط یه پسر داره ... می گفت من شبیه توئم ... می گفت من حرومزاده ام ... بعد تو رو می زد. هر وقت هم که می خواست بیاد سر وقت من باز تو سینه سپر می کردی و جای من هم کتک می خوردی ... آخ مامان، چه می دونی که از وقتی رفتی دیگه کسی برام سینه سپر نکرد و همه اون کتک ها تموم و کمال نصیب خودم شد! خدایا چرا تقاص منو و مامانمو ازشون نمی گیری؟ دیگه خسته ام کردن. خسته! با صدای داد فردریک یه متر پریدم بالا:
- اوی اشغال گیس بریده! واسه چی وسط اتاق خشکت زده؟ نمی بینی اون قهوه یخ زد! بذار پایین اون سینی رو پس!
سینی رو گذاشتم جلوی لئونارد و خواستم عقب گرد کنم که باز موهام اسیر دست فردریک شد:
- مگه نگفتم این سیم تلفنا رو جمع کن! مثل مامانت سیم ظرف شویی روی سرته به جای مو! حالمو به هم می زنی ...
منظورش از سیم تلفن موهای فر و سیاه من بود. همیشه دوست داشتم موهامو آزاد و رها اطرافم ول کنم ولی حیف هر بار که اینکار رو می کردم بعدش مثل سگ پشیمون می شدم. مثل الان! مامان بیچاره امم همیشه موهاشو کوتاه می کرد، چون دیگه توان کتک خوردن نداشت. اصلاً حواسم نبود که هیمنطور که تو فکر فرو رفته ام با نفرت به فردریک زل زدم. چرا می گفت مامانت؟ مگه مامان من مامان اونم نبود؟ چرا اینقدر حیوون صفت بود؟!! فردریک با دیدن نگاهم کفرش در اومد از جا جهید و کمربندش رو کشید:
- هان چه مرگته امشب؟ به چی زل زدی کثافت لجن! عاشق شدی که عین گاو هی می ری تو فکر؟ گه خوردی تو. فقط یه آتو ازت می خوام که بفرستم لا دست مامانت ...
نذاشتم ادامه بده و دستم رو روی گوشم گذاشتم. چنان هلم داد که از پشت محکم به دیوار خوردم و از درد کمرم نفسم بند اومد. دستم رو جلوی صورتم گرفتم. می دونستم کتک سختی در انتظارمه. همیشه فقط جلوی صورتمو می گرفتم که آسیبی بهش وارد نشه. از دار دنیا فقط همین صورت قشنگو داشتم . اولین ضربه رو که زد اشک به چشمم هجوم آورد، ولی سریع لبمو گاز گرفتم که گریه نکنم. نمی خواستم ضعفمو ببینه. اون همینو می خواست و من نمی خواستم بذارم به خواسته اش برسه. دومین ضربه ، سومین ضربه و ... اینقدر زد که خسته شد. لئونارد که نفس نفس زدن پسرشو دید. بالاخره تکونی به هیکل بو گندوش داد و از جا برخاست. دست فردریک رو گرفت و گفت:
- بسه دیگه خسته شدی. بیا بشین آبجوت رو بخور! اینم بالاخره میمیره راحت می شیم!
بعد با نفرت به من زل زد و گفت:
- حیف نون!
وای خدا! من دردمو به کی بگم. دخترش کف خونه داره جون می ده اونوقت به پسرش می گه بیا بشین خسته شدی! خدایا داد منو از اینا بگیر! یا قدرتی بهم بده که خودم بگیرم. به خدا دیگه خسته شدم. با صدای اس ام اس گوشیش حواسش به گوشیش پرت شد و من چهار دست و پا خودم رو کشیدم توی آشپزخونه از دهنم خون بیرون می زد و دل و روده ام تو هم پیچ می خورد ... دوست داشتم همین الان چشمامو برای همیشه ببیندم اما انگار فایده ای نداشت! صدای قهقهه بلند فردریک و لئونارد رو می شنیدم ... از بین حرفاشون فهمیدم دو تا زن قراره بیان خونه مون ... خودمو کشیدم گوشه دیوار و چشمامو روی هم گذاشتم ... چیزی طول نکشید که به صدای خنده های مستانه اون دو تا صدای خنده های زنانه دو تا جنس لطیف هم اضافه شد و بعد ... آخ کاش می شد نشنوم ... کاش می شد کر باشم ... کاش می شد از خونه برم بیرون .. حالم داشت به هم می خورد ...! خدایا چرا چیزی به اسم شرم تو وجود این دو نفر نبود؟! چرا اصلا به من فکر نمی کردن؟! صدای هایی که فردریک در می اورد حداقل برای من آشنا بود ... همین حالم رو بدتر می کرد ... یه دفعه بالا آوردم ... هر چی خورده و نخورده بودم رو کف آشپزخونه تخلیه کردم و از حال رفتم ...

با درد خودم رو توی پیاده رو می کشیدم ، حالم اصلا مساعد سر کار رفتن نبود اما می رفتم به چند دلیل که مهم ترینش دور شدن از اون خونه جهنمی بود ... اکثر آدما بی تفاوت از کنارم رد می شدن اما بعضی ها با تعجب بهم زل می زدن و این نگاه های گاه و بیگاه اعصابم رو خورد می کرد. از بیرون معلوم نبود چه به روزم اومده ... فقط کنار لبم پاره شده بود ... بقیه کبودی هام از صدقه سر لباس پوشیده ای که تنم بود مخفی شده بودن ... رسیدم به سوپر مارکت تقریبا بزرگی که فاصله کمی با خونه مون داشت ... رفتم تو ... هر کس سر کار خودش بود ... راه افتادم قسمت پشتی ... نه کسی به آدم سلام می کرد و نه توجهی نشون می دادن ... لباس مخصوصم رو پوشیدم و نشستم سر جای همیشگی خودم ... میوه ها رو بر می داشتم و بسته بندی می کردم ... میوه هایی که می دونستم برعکس قیافه های خوش رنگ و آبشون اصلا طعم ندارن ... با همین ذهنیت خودم رو قانع می کردم که دلم نخواد و هوس نکنم یه گاز بزرگ بهشون بزنم ... سخت مشغول کارم بود که کسی از پشت سر صدام زد:
- افسون ...
از لحنش فهمیدم جیمزه ... و از اسمی که منو مخاطب قرار داد ... فقط به جیمز گفته بودم اسم اصلیم افسونه ... اونم از دهنم پرید ... بقیه امیلی صدام می کردن ... افسون اسمی بود که مامان برام انتخاب کرد ... خودش برام شناسنامه گرفت ... آهی کشیدم و برگشتم ... با دیدن لب پاره شده ام چشماش گرد شد ... نشست کنارم و نالید:
- باز چی شدی افسون؟!!!
چرا برام سخت بود باور کنم یه مرد می تونه خوب باشه؟! جیمز هم مثل بقیه ... شاید آب نمی دید ... شاید اگه اونم یه دختر رو می انداختن زیر دست و پاش و می گفتن این بی کس و کاره هر کاری بخواد می کنه ... چرا نزنه؟ چرا له نکنه؟ چرا زورشو نشون نده؟ چرا؟ همه مردا همینطورن مطمئنم ... جیمز دستمو گرفت و یه دفعه با دیدن دستم چشماشو گرد کرد ... روی دستم تیکه به تیکه کبود و خون مرده بود ... سریع دستمو پس کشیدم ... با ناراحتی آشکاری گفت:
- باز خودتو سوزوندی؟ یا رفتی تو دیوار؟ یا سرت گیج رفته از تخت افتادی؟ یا با داداشت شوخی می کردی مشت زده تو صورتت؟ هان؟
می دونستم هیچ وقت دروغامو باور نمی کنه ... شونه بالا انداختمو گفتم:
- مهم نیست !
- تا کی؟ تا کی مهم نیست دختر؟ دارن تو رو شکنجه می کنن؟ آخه اینا کین که تو سکوت کردی؟ افسون من نمی خوام این غم رو توی چشمای تو ببینم ...
دیگه داشت زیادی حرف می زد . مرد و دلسوزی؟! محال ممکنه ! خشک و سرد گفتم:
- برو سر کارت جیمز ... بذار منم کارم رو بکنم ...
جیمز چند لحظه نگام کرد و گفت:
- خیلی خوب باشه ... نگو ... من که می دونم یه نفر داره این بلاها رو سر تو میاره!
- به تو مربوط نیست ...
دستای مشت شده اش نشون می داد خیلی به غرورش بر خورده ... از همون اول که اومدم اینجا سر کار زیاد از حد دور و بر من پلکید ... خوشم نمی یومد مرد ها دور و برم باشن ... با دخترا هم بلد نبودم رابطه برقرار کنم برای همین همیشه تنها بودم ... اما این جیمز هیچ وقت از رو نمی رفت ... با چشمای کشیده خاکستریش زل زد تو چشمامو و گفت:
- سعی نکن منو از خودت برونی ... می دونی که سمج تر از این حرفا هستم ...
یه لحظه خنده ام گرفت ... خیلی وقت بود که خنده از لبام فراری شده بود ... اما خندیدم ... جیمر پرو شد منو چرخوند سمت خودش دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و قبل از اینکه بخوام جلوش رو بگیرم ... زخم کنار لبم داغ شد ... با خشم هولش دادم و این کارم همزمان شد با سوت سر کارگر اونجا ... با وحشت چرخیدم طرفش ... خیلی خشک گفت:
- اینجا محل کاره ... نه محل عشاق! خیلی وقته زیر نظرت دارم امیلی ، فقط مشغول پلکیدن با جیمزی ، دل به کار نمی دی!!! چاره ای برام نذاشتی جز اینکه اخراجت کنم!
با تته پته می خواستم التماس کنم ... می خواستم از خودم دفاع کنم ... اما قبل از من جیمز گفت:
- خانوم جونز ... همه اش تقصیر من بود ... امیلی مقصر نیست ...
با خشم گفت:
- تو حرف نزن جیمز ... اگه به فروشنده نیاز نداشتیم همین الان تو رو هم اخراج می کردم ... تو اینجا چی کار می کنی؟ برگرد سر کارت ...
با بغض رفتم طرفش ... التماس و خواهش کردن برام سخت بود! من تو اوج کتک خوردن هم التماس نمی کردم! اما اینبار مجبور بودم، گوشه لباس بلند آبیشو گرفتم و گفتم:
- خانوم جونز من به این کار احتیاج دارم ...
با خشم هولم داد ... اینقدر ضعیف بودم که تعادلم رو از دست دادم و محکم خوردم به میز میوه ها ... پخش زمین شدم ... جیمز دوید به طرفم ... جز جیمز کسی جرئت نداشت کمکم کنه ... تو چشمای همه دخترای اونجا ترحم رو می دیدم و من از ترحم بیزار بودم .... خانوم جونز که عادت نداشت کسی حرفی روی حرفش بزنه جیغ کشید:
- دختره بی آبرو برو بیرون گفتم ... جای تو اینجا نیست ... تو با این حواس پرتی جز دردسر هیچی نداری ... دخترئه عوضی!
خدایا چرا؟! چرا همه فکر می کنن من ناپاکم؟ به چه جرم پیشونی من رو اینقدر سیاه نوشتی؟ چرا باید سرنوشتم به سیاهی سرنوشت مادرم باشه ... حتی از اونم سیاه تر! جیمز زیر بازوم رو گرفت ... غمی از چشماش بیرون می زد که از وصفش عاجزم ... آروم گفت:
- من واقعاً متاسفم افسون ... واقعا نمی دونم چی بگم ... باور کن خودم باهاشون صحبت میکنم راضیشون می کنم برگردی ... اگه راضی نشدن هر طور شده باشه یه کار بهتر برات پیدا می کنم ... قول می دم ...
با نفرت بازومو از دستش بیرون کشیدم ... از جا بلند شدم ... درد بدنم بیشتر شده بود و بدتر لنگ می زدم ... گفتم:
- شما مردا جز بدبختی هیچی برای ما زنا ندارین ... شما عوضی ترین موجودات عالمین ... حالمو به هم می زنین ... نمی خوام دیگه ریختت رو ببینم جیمز ...
بدون اینکه حتی یه لحظه دیگه اونجا بمونم زدم بیرون ... می دونستم اگه بدون پول برم خونه فردریک و لئونارد پدرم رو در می یارن ... باید چی کار می کردم ... همینطور که از گوشه پیاده رو می رفتم گریه می کردم ... پیش خودم که می تونستم این بغض لعنتی رو بشکنم ... یهو به خودم اومدم دیدم دارم داد می زنم:
- دِ مگه تو اون بالا نیستی؟ مگه نمی شنوی صدای من بدبخت رو! چرا جوابمو نمی دی؟ چرا هر چی بدبختیه می ریزی روی سر من؟ این مردای عوضی رو تو آفریدی چرا خودت افسارشون نمی کنی؟!! چرا باید به خودشون اجازه بدن زندگی یه زن بی پناه رو به هم بریزن؟ خدایا تا کی باید قربانی مردها باشم؟ لئونارد با خودخواهیش منو به وجود آورد ... فردریک با خودخواهیش منو از هر چی رابطه اس بیزار کرد ... جیمز با خودخواهیش منو از کار بیکار کرد ... خدایا چرا به من قدرتی نمی دی که اینا رو نابود کنم؟ چـــــــــرا ؟
به هق هق افتادم ... نشستم کنار پیاده رو ... فقط می خواستم گریه کنم ... دیگه هیچی برام مهم نبود ....

شب شده بود ... زمان برگشت به خونه ... به اندازه کافی تو کوچه ها لفتش داده بودم ... اما حالا بدون پول چطور باید بر میگشتم؟ چطور می تونستم بگم که اخراج شدم؟ به چه جرئتی؟ بدنم دیگه طاقت اون ضربه های سنگین رو نداشت ... داشتم از سرما به خودم می پیچیدم ... دلم گرمای گوشه آشپزخونه رو می خواست ... به درک که توش پر از سوسک بود! وای مامان سردمه ... پیچیدم توی خیابونمون ... از در و دیوار خونه ها چرک و کثافت می بارید ... بچه ها هنوز توی کوچه داشتن بازی می کردن و از سر و کول هم بالا می رفتن ... محله مون زیاد از حد خوش نام بود! یکی از معروف ترین خونه های آنچنانی اونجا بود ... درش هم طبق معمول باز بود و یکی دو تا از زنهاش برای تبلیغ کار جلوی در مشغول ادا ریختن بودن ... هر مردی که از اونجا رد می شد چند لحظه ای مشغولش می شدند تا بلکه بتونن بکشنش تو ... لباساشون رو که می دیدم خنده ام می گرفت هر شب از جلوشون که می گذشتم با دیدن کاراشون چند لحظه ای غمام یادم می رفت ... واقعا مضحک بودن ... نگاشون کن! چه جوری دلبری می کنن! والا اونا هم از من وضعشون بهتره ... از کنارشون رد شدم و رفتم سمت خونه ... خونه که چه عرض کنم! یه مجتمع آپارتمانی ده طبقه که هر طبقه اش ده واحد سی متری داشت ... عین قوطی کبریت! وارد که شدم از دیدن دختر پسری که توی راهرو بهم چسبیده بودن حالم به هم خورد با نفرت نگاشون کردم و رفتم سمت آسانسور ... باید بدنم رو آماده یه کتک حسابی می کردم ... با اینکه این همه کتک خورده بودم ولی هنوزم می ترسیدم! آسانسور که توی طبقه هفتم توقف کرد با ترس و لرز رفتم بیرون و رفتم سمت در خونه ... کلید نداشتم ... نمی دونم برای چی اجازه کلید داشتن رو نداشتم! بارها پشت در خونه ساعت ها معطل شده بودم ! با ترس زنگ رو فشار دادم ... خدایا اگه هستی و صدامو می شنوی خودمو به ... در خونه باز شد ... فردریک با چشمای سرخ توی دهنه در ایستاده بود ... آروم گفتم:
- برو کنار بیام تو ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که شال گردنم رو گرفت و کشیدم تو ... مونده بودم می خواد چی کارم کنه که چسبوندم به دیوار و سرشو آورد جلو! آخ ... خدایا! من از این مرد متنفرم ... بیزارم ... حتی بهم اجازه نمی داد نفس بکشم ... از لبام خون می چکید ولی لعنتی دست بردار نبود ... تجربه ثابت کرده بود هر چی بیشتر دست و پا بزنم اون جری تر می شه ... دستش رفت سمت لباسام ... اوایل همه رو پاره می کرد ولی جدیدا انگار فهمیده بود نباید ضرر به مال بزنه ... برای همین هم با خشونت درشون می آورد ... بازم گریه نمی کردم ... نباید عجزم رو می دید ... من دختر گستاخی بودم، زیر بار حرف زور نمی رفتم ... خدایا تو منو می شناسی می دونی چقدر از اینکه کسی بهم دستور بده بیزارم! اما ببین به چه روزی افتادم که باید کوتاه بیام. باید سرمو بندازم زیر. جسور بودنم رو می تونم بیرون سر جیمز خالی کنم! می تونم برم تو خیابون داد بکشم. اما خدا من تو خونه کاری از دستم بر نمی یاد. اینجا تو باید هوامو داشته باشی که انگار نداری! درد توی همه بدنم پیچید ... دیگه نتونستم جیغ نکشم ... با همه وجودم جیغ می کشیدم ... نمی دونم چرا هر بار بازم درد داشتم ... چرا این درد لعنتی تموم نمی شد ... فحش های رکیکی که می داد منو از خودم که نه! از زندگی سیر می کرد ... نمی دونستم تو اون وضعیت باید خدا رو شکر کنم که هنوز دخترم؟!!! این نعمت بود؟! این که فردریک یه مریض بود؟ درد پشتم بیشتر شد ... اون یه کثافت وحشی بود این همه انرژی رو از کجا می آورد؟ مگه دیشب با اون زنای خراب نبود؟ با من دیگه چی کار داشت؟!!! داشتم از حال می رفتم که کارش تموم شد ... ولم کرد گوشه دیوار ... توی خودم جمع شدم ... صدای ناله ام دل سنگ رو هم آب می کرد ... همه بدنم تیر می کشید ...فردریک همینطور که لباساش رو می پوشید گفت:
- گمشو تو آشپزخونه بخواب ...
می دونست بعد از این عمل اینقدر انرژیم تحلیل می ره که بیهوش می شم ... این یه نعمت بود؟! که فردریک با این بلا باعث شد اخراج شدنم لو نره؟! از جا بلند شدم با زجر خودمو انداختم گوشه آشپزخونه و چشمامو بستم ... خیلی درد داشتم ... خیلی ...
***
صبح روز بعد با بی حالی زدم از خونه بیرون ... هنوز بدنم تیر می کشید باید می گشتم دنبال کار ... نباید می ذاشتم بفهمن من کارم رو از دست دادم ... همین که رسیدم سر خیابون جیمز رو دیدم ... خواستم مسیرم رو تغییر بدم که پیچید جلوم ... اینجا می تونستم آزاد باشم، می تونستم خودم باشم پس با داد گفتم:
- دست از سرم بردار ...
با ناراحتی گفت:
- افسون ... برات کار پیدا کردم ... باور کن دیشب تا نصف شب در به در کار برای تو بودم ... می خواستم همون موقع بیام خبرت کنم اما آدرس خونه تون رو نداشتم ... فقط خیابونتون رو بلد بودم ...
با تعجب نگاش کردم ... با هیجان ادامه داد:
- توی یه رستورانه ... تو همین خیابون بغلی ... باید ظرف بشوری و آخر شب رستوران رو تی بکشی ... کارش بد نیست ... اما حقوقش خیلی خوبه ... دو برابر اون سوپر مارکت ... شاید منم بیام اونجا ... اگه اومدم خودم کمکت می کنم که خسته نشی ...
گیج نگاش کردم ... برای چی اون کار ها رو برای من کرده بود؟ با خنده دستمو کشید و گفت:
- بیا دیگه دختر ... باید تا نیم ساعت دیگه اونجا باشی ...
بدون حرف دنبالش راه افتادم ... نگام سر خورد سمت آسمون ... خدایا! هنوز منو می بینی؟
رستوران خوبی بود ... تقریباً تمیز با مشتری های تقریباً خوب ... نمی شد بگم عالی چون این طرف شهر هیچی عالی نبود! تنها بدی که داشت ساعت کارش بود ... ساعت کارم توی سوپر مارکت تا ساعت ده شب بود ... ولی اینجا تا ساعت دوزاده ... نمی دونستم چطور باید به خونه خبر بدم ... یه کم که بهش فکر کردم شونه بالا انداختم و گفتم:
- به درک! وقتی یه موبایل برام نمی خرن چطور باید خبرشون کنم؟ فوقش شب دیر که می رم سریع می گم یه کار بهتر پیدا کردم ساعتش بیشتر ولی در ازاش حقوقش بیشتره ... هر دوشون لال می شن ... آره این بهتره ...
داشتم همه صندلی ها رو برعکس می چیدم روی میز پایه هاشون بالا بود و سطح صافشون روی میز ... یکی از مشتری ها هنوز نشسته بود ... خیلی وقت بود اومده بود ... هنوزم قصد رفتن نداشت ... یه پسر جنتلمن! اوهو! جنتلمن! مگه جنتلمن هم وجود داشت اصلا؟! اما از تیپش مشخص بود که اصلا مال این دور و بر نیست ... یه پالتوی مشکی خیلی شیک تنش بود با پیلور شکلاتی ... شلوار خوش دوختی که خط اتوش میوه قاچ می زد ... با کفش های رسمی براق ... از حق نگذریم خیلی خوش قیافه بود ... وقتی اومد تو دخترای گارسون همه شون محوش شدن ... من در حال جمع کردن ظرف از سر یکی از میز ها بودم ... چون نیرو کم آورده بودن از منم خواستن که از آشپزخونه خارج بشم و کمک کنم ... اون لحظه هم مشغول انجام وظیفه بودم که اومد تو ... یه لحظه همه دخترا سر جاشون خشک شدن ... قدش حدودا دو متری بود ... موهاش یه رنگی بودن ما بین طلایی کثیف و کرم خیلی تیره ... یه رنگی شبیه رنگ خاک بارون خورده ... لخت و تکه تکه ... یه دسته اش روی پیشونیش ولو بود ... نشست روی یکی از صندلی ها و منو رو از گارسونی که جلوش داشت غش می کرد دو انگشتی گرفت ... من زیاد نگاش نکردم ... اما رنگ چشماش خوب تو ذهنم موند ... یه رنگ خاص و قشنگ! کهربایی ... بعد از اون نگاه اول دیگه نگاش نکردم ... وقتی اومد رستوران شلوغ بود ... اما الان دیگه کسی نبود ... حتی گارسون ها هم رفته بودن ... چون امشب شب اولم بود نوبت من بود که میزها رو جمع کنم و کف رو تی بکشم ... می گفتن هر روز نوبت یه نفره! حالا مونده بودم چطور برم بهش بگم گورشو گم کنه تا من کارمو بکنم ... نشسته بود خونسردانه قهوه اش رو می خورد و به من نگاه می کرد ... لجم گرفت! تصمیم گرفتم بیخیال اون، کارم رو بکنم ... صدای موسیقی ملایمی هنوز هم از باند های ضبط به گوش می رسید ... دستم رو بردم سمت کلیپس موهام ... سرم درد گرفته بود ... توی این نیم ساعت آخر می تونستم کمی موهامو باز بذارم ... تو خونه هم که امکانش نبود ... لباس فرم اونجا یه دامن کوتاه تا سر زانو بود با یه بلوز آستین سه ربع یقه باز ... شانس آوردم رون پام و بازوهام معلوم نشده بود ... وگرنه همه کبودی ها پیدا می شدن ... وقتی لباس رو بهم دادن فهمیدم اونجا باید همه کاری بکنم ... وگرنه وقتی قرار بود فقط توی آشپزخونه باشم چه نیاز به لباس فرم؟! خرمن موهای سیاه و فر بلندم دورم ریخت دستی زیرش کشیدم و مشغول تی کشیدن شدم ... بی اختیار همراه موزیک زمزمه می کردم ... کفش هامو هم در اورده بودم تا راحت تر باشم ... پا برهنه از این سمت به اون سمت می رفتم ... سنگینی نگاه مرتیکه رو حس می کردم ... از نگاه های خیره چندشم می شد! کاش می شد با همین تی بزنم توی سرش ... اما حیف! نمی خواستم کارم رو از دست بدم ...
(* اعتراف: اون قسمت طی کشیدن رو از روی فیلم prance and me تقلید کردم ... اما نه همه اش رو ... یه کم!)

در رستوران باز شد و جیمز با خوشی اومد تو ... با دیدن من ایستاد و با صدای بلند گفت:
- هی افسون! چقدر این لباس ها بهت می یاد ...
پوزخندی زدم و بدون اینکه به سمتش برم گفتم:
- آره ... لباس خدمتکاری به همه می یاد! به خصوص به من ...
با ناراحتی گفت:
- دختر بد! این حرفا یعنی چی؟ خوشحال نیستی کار به این خوبی پیدا کردی؟
- چرا خیلی ... نیاز به تشکره؟
- نه نه اصلا! من کارمو جبران کردم ...
- اینجا چی کار می کنی؟
- می خواستم برم خونه گفتم قبلش یه سری هم به تو بزنم ... راحتی؟
- آره خوبه!
اومد کنارم ...
- اجازه هست بغلت کنم؟! نمی دونی چقدر خوشحالم که تونستم برات کاری بکنم ...
از گوشه چشم به اون مرده نگاه کردم ... خونسردانه پاشو روی پاش انداخته بود و سیگار دود می کرد ... اما نگاش به سمت ما بود ... جیمز رو هول دادم و گفتم :
- اون بار اگه نشد باهات برخورد کنم به خاطر این بود که وقت نکردم ... ولی اگه یه بار دیگه به من نزدیک بشی بد می بینی!
جلوی فردریک رو نمی تونستم بگیرم ... جلوی جیمز رو که می تونستم! جیمز دستاش رو برد بالا و گفت:
- باشه باشه! چرا می زنی؟ من تسلیم ...
- برو دیگه جیمز ... منم الان کارم تموم می شه می رم خونه ...
- خواستم فقط ببینمت ... همین!
لحنش چه مظلوم شده بود ... مظلومیت؟! مرد و مظلومیت؟ عمراً! پوزخندی زدم و گفتم:
- دیدی که ! حالا برو ...
جیمز آهی کشید ... زمزمه کرد:
- چقدر موی باز بهت می یاد ...
بعدم بدون حرف اضافه دیگه ای راهشو کشید سمت در ... لحظه آخر مکثی کرد و با اون مرد مرموز مزاحم چند لحظه چشم تو چشم شدن، اما در حد چند ثانیه کوتاه ... بعدش سرشو زیر انداخت و رفت ... کار منم تموم شده بود ... رفتم سمت صاحب رستوران ... پشت پیشخوان نشسته بود ... گفتم:
- آقای مک دان من دارم می رم ... کارم تموم شده! فقط اون آقا هنوز نشسته ... من چیزی بهش نگفتم که یه موقع ناراحت نشه ...
سرش رو تکون داد ... اما حرفی نزد ... دسته ای پول برداشت گرفت به طرفم و خشک گفت:
- صبح زود بیا ...
پول رو گرفتم و بدون تشکر رفتم سمت در ... تشکر برای چی؟! حقم رو داده بود! لطف که نکرده بود ... نگاه مرده رو هنوز حس می کردم ... نگاش کردم ... صورتش پشت دود سیگارش مخفی شده بود ... بیخیال زدم بیرون ... سوز سردی می یومد و از آسمون مشخص بود که هوای بارش داره ... پیاده روی سنگی رو گرفتم و راه افتادم سمت خونه ... باید خودم رو برای یه دعوای درست و حسابی آماده می کردم ... اما داشتم حرفامو آماده می کردم که قبل از کتک خوردن بزنم ... باید اینبار جلوشون رو می گرفتم ... پیچیدم توی خیابون خودمون دونه های درشت برف شروع به ریزش از آسمون کردن ... سرعت قدم هام رو بیشتر کردم ... خودم رو کنار دیوار کشیدم مست این موقع شب زیاد تو خیابون بود اصلا دوست نداشتم منو زیر ماشینشون له کنن! درسته که مردن آرزوم بود اما نه به این شکل! منو باش! چه سرخوش! نوع مرگم رو هم خودم میخواستم انتخاب کنم ... نور ماشین تا ته خیابون رو روشن کرده بود. چقدر یواش می رفت! هر آن منتظر بودم از کنار من رد بشه ولی خبری نبود! غر غر کردم:
- د بیا برو دیگه. معلوم نیست چه مرگشه!
ولی ماشین قصد نداشت از من جلو بزنه. ترس برم داشت! نکنه فکر و خیالی داره؟ خدایا با این پای علیل حالا چطور فرار کنم؟ پام از پریروز هنوز درد می کرد ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم که صدای در ماشین بلند شد. ضربان قلبم بالا رفته و چنان می کوبید که هر آن احتمالش بود از کار بایسته. تا جایی که می تونستم سرعت قدم های لنگم رو بیشتر کردم. صدایی از پشت میخکوبم کرد:
- ببخشید خانوم محترم ...
جانم؟! با من بود؟ گفت ببخشید؟ خانوم؟ خانوم محترم؟!! جل الخالق! چه الفاظ عجیبی! بی اراده ایستادم. تا حالا هیشکی منو اینطور محترمانه خطاب نکرده بود. با کنجکاوی برگشتم. به! این مرتیکه اینجا چی کار می کرد؟! سکته م داد! نکنه تعقیبم کرده؟! چه ماشین عجیبی داشت! از اونایی که می دونستم گرون قیمته ولی تا حالا مثلش رو این طرفا ندیده بودم! پالتوش رو در آورده بود حالا بهتر می شد هیکل تنومندش رو دید. شونه های ستبر و کمر باریک! به خودم غر زدم:
- کور شی الهی دختره بی فکر!
خودم از حرف خودم جا خوردم. انگار باورم شده بود که هرزه ام. صدای مرد بلند شد:
- ببخشید خانوم شرمنده مزاحم وقت شریفتون شدم. راستش من دارم دنبال یه آدرس می گردم ولی تو این خیابون ها فکر کنم گم شدم. می شه شما کمک کنین؟
نگفتم مال این اطراف نیست! لهجه اش هم با مردم این طرف فرق داشت ... کلماتش رو یه جور با تحکم ولی کشدار ادا میکرد ... نا خودآگاه دست دراز کردم و آدرسش رو گرفتم ... یه قدم بهم نزدیک شد ... به خودم توپیدم:
- واسه چی می خوای به یه مرد کمک کنی؟!!!
بی توجه به وجدانم که صداش در اومده بود گفتم:
- شما خیابون brixton رو می خواین ... اینجا نیست ، دو تا خیابون بالاتره ...
بی توجه به حرفم آروم گفت:
- اسم قشنگی داری ... افسون!
جانم؟! مرتیکه عوضی ... همه مردا همینن ... سو استفاده گر و فرصت طلب! واقعاً رو به روز به صفت های خوب این موجودات دو پا تو ذهن من اضافه می شد ... خواستم با خشم برگردم که صدای فردریک مو به تنم سیخ کرد:
- به به ... ببین چه خبره اینجا! چه غلطی داری می کنی؟ اومدی سر قرار؟ هه هه بالاخره ذات خودت رو نشون دادی. آشغال هرزه! می دونستم توام عین مامانتی. می دونستم بالاخره هرزگی رو شروع می کنی ... بالاخره آتو رو دست من دادی بدبخت عوضی ... حالا دیگه دیر می یای و قرار می ذاری هان؟
رنگ از روم پرید و بدنم یخ زد. خدایا تا اون روزی که کاری نمی کردم از شر تهمت های این پدر و پسر رهایی نداشتم چه برسه به الان که شد ... شد ... آهان! آش نخورده و دهن سوخته. برق زنجیر رو توی دستش دیدم! وای یا خدا! میخواست با زنجیر منو بزنه؟! صدای اون مرد عوضیه بلند شد:
- آقا بذارین من توضیح بدم.
ولی حرفش بی نتیجه موند چون دست فردریک پایین اومد و قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم پهلوم سوخت. دوباره دستش رفت بالا و دوباره اومد پایین. صدای ناله ام اینقدر بلند بود که به گوش خدا برسه ... ولی این که نمی رسید ... عجیب بود برام! زنجیر هزار برابر کمربند درد داشت ... اون مرده سعی داشت جلوی فردریک رو بگیره ... اما لئونارد هم از راه رسید و مرده رو گرفت ... می دیدم می خواد بزنتش ولی مرده قدرتش بیشتر بود ... درد داشت نفسم رو بند می آورد ... خون از جای زنجیر می زد بیرون ... توی همون گیر و دار چیزی شبیه چاقو رو توی دست فردریک دیدم و صدای عربده اش بلند شد:
- می کشمت ...
چشمامو بستم ... زمزمه وار گفتم:
- مامان دارم می یام پیشت ...
پهلوم به شدت سوخت ... قدرت داد کشیدن نداشتم ... جسمم ولو شد روی زمین ... ضربه دوم رو زد ... نفس برای کشیدن نداشتم ... و ضربه سوم ... دردم اینقدر زیاد شد که چشمام سیاه شد. داشتم از حال می رفتم ... همه چی داشت محو می شد ... همه تصاویر ... همه صداها ... صدای فریاد مردمی که جمع شده بودن ... صدای عربده های فردریک و لئونارد و صدای اون مرد عجیب فرصت طلب ...

وقتی چشم گشودم همه جا سفید بود. پهلوم بدجور می سوخت. چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم:
- من کجام؟!
- بیمارستانی.
چشمامو باز کردم. پرستاری مشغول عوض کردن سرمم بود. دستمو روی پهلوم گذاشتم و از زور درد نالیدم:
- آخ ...
- درد داری؟
- خیلی ...
- حق داری، ولی زود خوب می شی. الان جای بخیه هات می سوزه. بهت یه مسکن تزریق می کنم تا دردت کمتر بشه.
- من چم شده؟
- یادت نیست؟ چاقو خوردی.
یادم اومد. فردریک ... فردریک ... لعنت به تو فردریک! ازت متنفرم ... متنفر! صدای مردی باعث شد از فکر خارج بشم.
- بهوش اومدی؟ خدا رو شکر!
نگام اینبار اونو نشونه گرفت. بازم این مرده!!! همونی که باعث شد به این روز بیفتم ... بازم سایه یه مرد افتاد رو زندگی منو یه بدبختی جدید برام رقم زد. زل زدم توی چشماش ... انگار تازه می خواستم ببینمش ... چقدر خوشگل بود! از حق نمی شد گذشت! قد بلند بود و خوش هیکل. چشمای درشت و خمار خوش رنگش روی اعصابم راه می رفتن! ابروهاش کمونی بودن و دماغش سر بالا ... لباش ... وای چه لبایی! اندازه اش معمولی بود ولی حسابی قلوه ای و براق. انگار فردریک زیاد هم بیراه نمی گفت. چرا من اینجوری شده بودم؟ چه مرگم شده بود؟ چقدر هیز شده بودم و داشتم اون مرده رو بر انداز می کردم. کلافه از نگاه خیره ام، دستی توی موهای پر پشتش فرو کرد و گفت:
- حالت خوبه؟
حواس پریشونم توی موهای پریشونش بود. چه رنگی داشتن موهای خوش حالتش! توی رستوران هم همه اینا رو دیده بودم اما الان دقیق تر می شد دید ... همه چیز این مرد عجیب بود و عجیب تر از همه نگاهش ... وقتی دید جواب نمی دم دوباره پرسید:
- حالت خوب نیست؟
هول شدم و گفتم:
- خوبم ... یه کم درد دارم فقط.
با خودم غر زدم:
- مگه تو دکتری؟ چه کیفی می ده از رو این تخت بلند شم بکوبم تو ملاجت ... آخه تو دیگه از کجا افتادی وسط زندگی من؟
اون که هیچی از فارسی حرف زدن های من نمی فهمید با تعجب گفت:
- تو خارجی هستی؟
پرخاش کردم:
- به تو مربوط نیست ...
جا خورد ! بخوره! به جهنم ... مرتکیه عوضی ... اما از رو نرفت، نشست روی صندلی کنار تختم و گفت:
- من واقعاً شرمنده ام. حس می کنم همه اش تقصیر منه. اگه من زودتر جلوی داداشت رو گرفته بودم اینطور نمی شد.
تازه متوجه دستش شدم که باندپیچی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست. شما مردا فقط مایه دردسر هستین ... فردریک هم منتظر یه فرصت بود که کینه اش رو یه جوری خالی کنه. دستتون هم شاهکاره اونه؟
نگاهی به دستش کرد و گفت:
- اینکه یه خراش جزئیه... ولی با این حال این حرفا چیزی از اصل قضیه کم نمی کنه. درسته که من بهونه داداشت شدم ولی عذاب وجدان بدی دارم.
با کنجکاوی پرسیدم:
- از کجا فهمیدید داداشمه؟
قبل از اینکه بتونه جواب بده، دکتر وارد اتاق شد و اون دست از ادامه حرف زدن برداشت. دکتر که هم سن و سال خود مرده بود، دستی سر شونه اش زد و گفت:
- چطوری دنیل؟ دستت که درد نمی کنه؟
- نه ادی به لطف همکارای تو همه چیز رو به راهه.
- خوب خدا رو شکر. اجازه بده ببینم حال مریضمون چطوره؟
به دنبال این حرف نگاهش به سمت من کشیده شد. دستمو دوباره روی پهلوم گذاشتم و گفتم:
- درد می کرد، ولی بعد از مسکنی که پرستار بهم تزریق کرد بهتر شدم.
- خوبه ... بهترم می شی. هر چند که ...
پسر که حالا فهمیدم اسمش دنیله وسط حرف دکتر رفت و گفت:
- ادی ...
دکتر با خونسردی سرمم رو چک کرد و گفت:
- دنیل، تو که بهتر از من می دونی! این دختر حق داره بدونه چه بلایی سرش اومده. برای شکایت لازمه ...
خدایا! دیگه چه بلایی؟! تا کی باید از آسمون برای من بد اقبالی بباره؟ زنگای خطر توی گوشم جیغ می کشیدند. به زحمت پرسیدم:
- چی شده دکتر؟
دکتر با تاسف نگام کرد ... سرش رو چند بار به چپ و راست تکون داد و با لحن افسوس باری گفت:
- متاسفانه تو کلیه سمت راستت رو از دست دادی! باید خیلی مراقب خودت باشی که خدایی نکرده اتفاقی واسه اون یکی کلیه ات نیفته. ممکنه این بار دیگه شانس نیاری.
دستامو جلوی صورتم گرفتم و نالیدم:
- خدای من!
زندگی با یه کلیه! بهتر از این نمی شد! فردریک کثافت. بالاخره زهر خودتو ریختی. دیگه نمی خواستم هیچ کدومشون رو ببینم نه فردریک رو ، و نه باباشو. با بغض نالیدم:
- ازشون متنفرم اونا ذره ذره جون منو می گیرن. دیگه نمی خوام کلفت زیر دستشون باشم. حاضرم توی کارتن بخوابم ولی دیگه ریخت اونا رو نبینم. از همه مردا متنفرم. همه اشون مثل همه ان. همه اشون کثافتن. یه مشت آدم عوضی حال به هم زن. جز زورگویی به جنس ضعیف تر از خودشون هیچ کاری بلد نیستن. من انتقام می گیرم. من از همه مردا انتقام می گیرم. انتقام همه کتکایی که خوردم. انتقام همه اشکایی که تو تنهایی ریختم. انتقام همه تحقیرها، همه تهمت ها. انتقام کلیه امو می گیرم. خدایا من از تو هم انتقام می گیرم. من از همه انتقام می گیرم.
دنیل و دکتر با تعجب به من که تند تند با زاری به فارسی حرف می زدم نگاه می کردن. دنیل طاقت نیاورد و گفت:
- حالا که چیزی نشده افسون ...
- دیگه چی باید می شد؟ هان؟ فقط ناقصم نکرده بود که کرد ...
دکتر و دنیل هر دو آه کشیدن و دنیل رفت سمت در اتاق ... دکتر گفت:
- خیلی ها با یه کلیه زندگی می کنن افسون جان ... هیچ مشکلی هم ندارن، توام به زودی مرخص می شی و دیگه چشمت به ما نمی افته.
ترسیدم. مرخص بشم کجا برم؟ نمی خوام برم خونه. نمی خوام برم پیش اونا. باید فرار کنم، آره این بهترین راهه. بمیرم پامو تو اون خونه جهنمی که توش از جسم و روحم سو استفاده می شه نمی ذارم.

دکتر بی توجه به ترسی که تو چشمای من لونه کرده بود لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون ... بعد از رفتن دکتر دنیل برگشت ... روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:
- یه چیزایی هست که باید بدونی. می دونم توی شرایطش نیستی. ولی متاسفانه چاره ای نیست افسون جان.
باز چی شده؟! باز چه مصیبتی سرم اومده؟ دیگه شدم فولاد آب دیده. دیگه نباید هیچ دردی منو از پا بندازه. من باید سر پا بمونم. خیلی دوست دارم رو پا باشم و از همه مردها انتقام بگیرم. برای همین زنده ام. سکوتم رو که دید ادامه داد:
- برادرت زندانه. به جرم ضرب و شتم تو. جای ضربه های کمربند هم براش دردسر شد. چون همه همسایه ها شهادت دادن که هر شب ... از خونه تون صدای جیغ می شنیدن ...
به اینجا که رسید ساکت شد ولی در عوض نفس عمیقی کشید. آخی! دلت واسه من می سوزه؟ نیازی نیست. من دیگه نیاز به ترحم ندارم آقای مذکر. گفتم:
- خوب؟
- یه ماموری اینجاست که شکایتنامه رو آورده تا شما امضا کنین. به راحتی چند سال باید بره گوشه زندان آب خنک بخوره ... اما قبلش من باید باهات صحبت کنم ...
نگاش کردم ... ادامه داد:
- اون مرد که ادعا می کنن پدرته، واقعا پدرته؟
نکنه اینم می خواد به من بگه حرومزاده؟! فقط سرم رو تکون دادم ... زمزمه کرد:
- پس چطور طرف تو رو نگرفت؟
- چون فکر می کنه بابای من نیست ...
- آره ... تو بازپرسی هم گفته که پدرت نیست ... اما خوب این حرف براش بدتر شد ... ازش پرسیدن پس تو توی اون خونه چی کاره بودی؟! اونم گفت دختر زنش بودی ... حالا بیشتر مسئوله! تو فقط به من بگو ... ضرب و شتمشون فقط در حد زدن با کمربند بوده؟ یا آزار جنسی هم در کار بوده؟
پس اونم فهمیده! از کجا؟ خدایا آبروم رفت! سرمو بالا نیاوردم ... چی می تونستم به این مرتیکه بگم؟ بگم هم جنسش به محرم خودش تجاوز می کرده؟ این برای من افت نیست؟ وای کاش آب می شدم می رفتم تو زمین ... سکوتم رو که دید نفسش رو فوت کرد و گفت:
- پس اون فردریک لعنتی درست گفته ...
سرم رو اوردم بالا و با تعجب نگاش کردم ... فردریک؟!! فردریک لعنتی چی گفته بود؟! پوزخندی زد و گفت:
- فردریک توی بازپرسی گفته تو زنشی نه خواهرش!
وای! صورتم رو بین دستام قایم کردم ... با صدایی پر از نفرت گفت:
- اون پدر و برادر عوضیت ظاهرا اصلا سر از قانون در نمی یارن! وگرنه با این حرفا خوشون رو بیشتر توی دردسر نمی انداختن!
دستمو از روی صورتم برداشتم و نگاش کردم ... خم شد از داخل کیفش که کنار پاش بود برگه ای رو خارج کرد ... گرفت سمتم و گفت:
- زیر این برگه رو امضا کن ... اصلا دوست ندارم تو درگیر کارای دادگاه شی ...
با تعجب نگاش کردم و خواستم در جوابش یه حرف قلمبه سلمبه بگم که گفت:
- من وکیل هستم ... اینطوری نگاه نکن!
- برام مهم نیست که تو کی هستی ... برای تو چه فرقی داره که من درگیر دادگاه باشم ... مشکلات من چه ربطی به تو داره ؟ من نیازی به کمک تو ندارم ...
انگشتش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
- هی هی دختر ... آروم باش ... تا حالا کسی بهت گفته خیلی گستاخی؟
هیچ کس نگفته بود اما خودم خوب می دونستم. بی توجه به حرفش گفتم:
- فردریک و لئو هر دو تو زندانن؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... خوشحال شدم ... پس دیگه لازم نبود برم توی اون خونه خراب شده ... من آزاد شده بودم ... اما ... اما حالا با کدوم پول می تونستم برای خودم یه خونه اجازه کنم؟ خونه پیشکش ، یه اتاق هم نمی تونستم بگیرم ... حتی یه پوند هم از خودم نداشتم! نمی دونستم باید چی کار کنم ... صدای دنیل بلند شد:
- بهتره وکالت من رو قبول کنی ...
بدون رودربایستی گفتم:
- من هیچ پولی ندارم که در ازاش ...
سریع گفت:
- ببین دختر! من کی گفتم از تو پول می خوام؟!
- پس واسه چی می خواین این کار رو بکنین آقای ...
با لبخند گفت:
- دنیل ...
- فامیل!
لبخندیش عمیق تر شد و گفت:
- مجستیک ...
تو دلم گفتم واقعاً بهت می یاد! اما به زبون نیاوردم که به بالاتر رفتن اعتماد به نفسش دامن بزنم ... آهی کشید و گفت:
- ببین افسون ... من برات یه پیشنهاد دارم ...
باز دیگه چی می خواست بگه؟

وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:
- بعد از اینجا کجا می ری؟
با غیظ گفتم:
- قبرستون ...
خودم کم درد داشتم اونم یادم می انداخت ... لبخندی زد و گفت:
- این برگه رو امضا کن ... یه دکتر هم الان برای معاینه ات می یاد ... با من نمی تونی راحت باشی با اون که می تونی! همه چیز رو براش بگو ... من همه کارا رو سری می کنم ... سالها می اندازمشون گوشه زندان و یه غرامت حسابی هم ازشون می گیرم برات ... تو نگران نباش ... فقط به من اعتماد کن ...
با شک نگاش کردم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- و در ازاش از من چی می خوای؟ باورم نمی شه که بدون دلیل این کارها رو برای من بکنی ...
لبخند زد از جا بلند شد و گفت:
- فکر کن من پدرتم ...
با چشمای گرد شده زل زدم بهش! اولا که با این سنش مال این حرفا نبود ... دوما اون که بابام بود چه گلی به سرم زد که این بزنه ... نگامو که دید با خنده گفت:
- اینجوری نگام نکن دختر ... هر چه نباشه دو برابر تو سن دارم!
تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب و اون در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
- استراحت کن ... به مغزت هم فشار نیار ... می شه سی و شش ...
اوووووه! بهش نمی یومد ... فوقش می زد سی و سی و یک سالش باشه ... اینقدر که مبهوت سنش شدم حرف اصلیش از یادم رفت. همین که از اتاق رفت بیرون پزشک دیگه ای که خوشبختانه زن بود اومد تو و ازم اجازه خواست که معاینه ام کنه ... داشت خوابم می گرفت ... به زحمت همه چیز رو براش تعریف کردم و اون یادداشت کرد بعد هم خودش مشغول معاینه شد و همه حرفای منو تایید کرد ... وقتی از اتاق خارج شد چشمام بسته شد ...
***
پرستار داشت کمک می کرد لباس هامو بپوشم ... من بودم و همین یه دست لباس کهنه! داشتم با سختی می پوشیدم و کاملا مراقب بودم که پهلوم صدمه نبینه ... در اتاق باز شد و دنیل اومد تو ... این مرتیکه برای چی اینقدر دور و بر من می پلکید؟! چرا دست از سرم برنمی داشت ... این خوش خدمتی هاش برای چی بود؟ به من لبخندی زد و رو به پرستار گفت:
- آماده است؟
پرستار با احترامی باور نکردنی گفت:
- بله آقای مجستیک ...
دنیل لبخندی زد و گفت:
- ممنون ...
بعد اومد به طرف من دست انداخت زیر بازوم ... منو می خواست کجا ببره؟ نمی تونستم مخالفت بکنم چون خودم جایی نداشتم که برم ... با کمک اون از اتاق رفتیم بیرون و زمزمه کردم:
- منو کجا می بری؟
با لبخند گفت:
- یه جای خوب ...
- باید بدونم کجاست!
- بهتره کنجکاوی نکنی ...
- تا توام مثل اون فردریک عوضی ...
- هیس! همچین خبری جایی نیست ... من می خوام تو رو ببرم یه جای امن ...
- مگه خطری منو تهدید می کنه؟
- نه ... اما می خوام روی آرامش رو ببینی ... می خوام خوشبخت باشی ...
- برای چی؟ تو کی هستی اصلا؟ به تو چه ربطی داره؟
- اجازه می دی از بیمارستان خارج بشیم؟ اینجوری فقط داری جلب توجه می کنی ... موقعیت من عادی نیست ... با این کارات برام بد می شه ...
- به من ربطی نداره! من دوست دارم بدونم منو کجا می بری؟
هر دو از بیمارستان خارج شدیم ... منو کشید سمت پارکینگ و گفت:
- اینقدر مهمه؟
- بیشتر از اینقدر ...
- داریم می ریم خونه من ...
سر جام توقف کردم ... با چشمای گشاد شده گفتم:
- چی؟!!!!
- همین که شنیدی ...
بعد بی توجه به من دستم رو گرفت و با قدرت کشید ... داد کشیدم:
- من با تو هیچ جا نمی یام !
آخ چه لذتی داشت که می تونستم خودم باشم! می تونستم داد بزنم ، نترسم ، از حقم دفاع کنم ، حرف خودمو بزنم! گفت:
- دختر تو برای چی اینقدر سرکشی می کنی؟ هیچ چیز بدی در انتظارت نیست ... خیالت راحت باشه ...
- برای چی من باید بیام خونه تو؟ من نمی یام ...
- پس کجا می خوای بری؟ هان؟ دیگه خونه ای نداری ...
- حاضرم تو خیابون بخوابم ... اما تو خونه تو نمی یام ...
منو هول داد تو ماشینش و در رو بست شروع کردم به جفتک انداختن خواستم در رو باز کنم که سریع سوار شد و در ها رو قفل کرد ... جیغ کشیدم:
- مگه کری؟ من با تو هیچ جا نمی یام ...
- باید بیای ... چون نمی تونم اجازه بدم دختر خونده ام تو خیابون بخوابه و هر کس و نا کسی بهش تعرض کنه ...
با چشمای گرد شده نگاش کردم ... این مرتیکه چی می گفت؟!! جدی جدی باورش شده بابای منه؟ ماشینش رو راه انداخت و گفت:
- اینجوری نگاه نکن ... من از امروز پدر خونده توام ... کم کم این قضیه رو می پذیری ... قبول کن که بهتر از آواره شدن تو خیابونه! قرارمون هم اینه ... هر موقع احساس خطر از جانب من کردی ... با این موبایل ...
به اینجا که رسید گوشی شیکی رو گرفت به سمتم و ادامه داد:
- زنگ می زنی به پلیس و خیلی راحت من بازداشت می شم ... در ضمن تو خونه من من و تو تنها نیستیم ... دایه من هم هست ... دایه مارتا ... چند تا خدمتکار خانم و یه باغبون پیرمرد هم داریم ... تو اونجا آزادی ... من حبست نمی کنم ... برعکس کمکت می کنم تا زیبایی های زندگی رو لمس کنی ... هر موقع هم خواستی می تونی بری ... غرامتی که از پدر و برادرت خواهیم گرفت کم نیست ... می تونی زندگی خوبی داشتی باشی ...
با بدبینی نگاش کردم ... گفت:
- من در برابر تو مسئولم ... شاید اگه اون شب من تعقیبت نکرده بودم و ازت آدرس الکی نپرسیده بودم ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- چی؟!!! آدرس الکی؟ تعقیب؟!
نفسش رو با صدا فرستاد بیرون و گفت:
- درسته ... حالا در اون مورد بعداً حرف ...
داد کشیدم:
- چی چیو بعداً حرف می زنیم ... سر هوس توی عوضی من کلیه ام رو از دست دادم! می فهمی ... خونه زندگی دیگه ندارم ... کلی چاقو خوردم ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- در مورد کلیه و چاقوها حق داری ... منم دارم جبرانش می کنم ... اما اون زندگی بود از نظر خودت؟ به شکلی من نجاتت دادم دختر ... در ضمن هوسی در کار نبود! چون داداشت عوضی بود دلیلی نمی شه همه مردها همینطور باشن من اگه منظور دیگه ای داشتم مطمئن باش رک بهت می گفتم ... من با خودم تعارف ندارم ... با طرف هام هم ندارم ... تو برای من یه دختر کوچولویی و بس ... حالا بهتره انتخاب کنی ... زندگی الانت بهتره یا اونموقع؟
واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم ... این زندگی بهتر بود یا اون؟ توی اون یکی یه جای خواب داشتم و غذایی که بخورم ... اما هر شب سهم کتک و آزار جنسی و بیگاری هم داشتم ... توی این یکی زندگی من هیچی نداشتم اما جسمم و روحم آزاد بود ... کدوم بهتر بود؟ دنیل گفت:
- سعی کن بهم اعتماد کنی ... فعلا چاره ای جز این نداری ... فقط مطمئن باش من اونقدر پست نیستم که سابقه خونوادگی خودم رو زیر سوال ببرم ...
اوووه چه می نازید به این سابقه اش! معلوم نیست چه کوفتیه! اما حق با اون بود فعلاً هیچ کاری نمی تونستم بکنم حداقل تا وقتی که دیه خودم رو نگرفتم ... بعدش می تونستم یه خونه برای خودم بگیرم و از شر همه مردا راحت بشم ... اینبار دیگه نباید می ذاشتم زندگیم بازیچه دست مردها بشه ... حتی این آقای وکیل که نمی دونستم واقعا وکیل هست یا نه!

حسابی تو خودم فرو رفته بودم و داشتم به سرنوشت شیرینی که داشتم فکر می کردم، معلوم نبود قراره دیگه چه به روزم بیاد، اما دلمو زدم به دریا، آب که از سر من گذشته، چه یه وجب، چه صد وجب! اینقدر تو خودم فرو رفته بودم که متوجه نشدم از شهر خارج شده ، با دیدن بزرگراه خارج از شهر سیخ نشستم و گفتم:

- کجا می ری؟
خونسردانه عینک آفتابیشو به چشمش زد و گفت:
- آفتابگیر رو بده پایین، امروز برعکس روزای قبل آفتابیه، دوست داری بریم کنار تایمز کمی قدم بزنی؟ اگه موافقی که دور بزنم ... هنوز خیلی از لندن دور نشدیم.
با اخم گفتم:
- دارم به زبون خودت حرف می زنما! می گم چرا از شهر خارج شدی؟
- برای اینکه ویلای من توی برایتونه ...
- برایتون؟!! اوه خدای من، من نمی خوام از لندن خارج بشم، من ... اصلا منو پیاده کن!
- دختر چرا از هر فرصتی برای لگد زدن استفاده می کنی؟ برای تو چه فرقی داره که تو لندن باشی یا توی یه شهر ساحلی با فاصله یک ساعت از لندن؟ من خودم هر روز این راه رو می رم و بر می گردم، چون دفتر کارم اونجاست، توام هر وقت خواستی با خودم می برم ... باشه؟
موشکافانه نگاش کردم. لبخندی زد و گفت:
- نگفتی، دوست داری کنار تایمز قدم بزنیم؟
- با این بخیه هام! ترجیح می دم برم یه جای گرم ...
- اوه متاسفم، حواسم به بخیه هات نبود، راستی جات راحته؟ می خوای بری صندلی عقب دراز بکشی؟
با غیظ گفتم:
- اونوقت که منو شوت کردین رو صندلی اصلاً یادتون بود من پهلوم سوراخه؟ الان هم یادتون نمی افتاد دیگه!
خندید و گفت:
- خیلی تخسی! این اخلاقت رو دوست دارم ... بهت نمی یومد!
با نفرت زل زدم توی چشماش و گفتم:
- ترجیح می دم هیچی منو دوست نداشته باشی!
با تعجب چند لحظه نگام کرد، نگاشو دزدید و گفت:
- هیچ وقت دیگه بهم اینطوری نگاه نکن!
- چطوری؟
- اینهمه نفرت توی چشمات چه جوری جا شده؟
دستامو مشت کردم و با صدایی لرزون گفتم:
- اینو از هم جنسات بپرس ...
کم کم داشت احترامش تو ذهنم از بین می رفت! ولم می کردن بهش فحش هم می دادم! اصلاً مرد رو چه به احترام؟! آهی کشید و گفت:
- سپردم دایه مارتا برات یه سوپ خوشمزه درست کنه، البته دایه خیلی توی خونه من ارج و قرب داره! وظیفه آشپزی هم نداره، اما خودش این کار رو دوست داره! کاریش هم نمی شه کرد. اینو هم بگم که یه کم گوشت تلخه، اما می شه باهاش کنار اومد، سالها خدمت به سلطنت ازش زن خشکی ساخته! باید حواست رو جمع کنی که از دستت ناراحت نشه، وگرنه خون من و تو رو توی شیشه می کنه.
چه جالب بحث رو عوض کرد! چشمامو بستم و گفتم:
- تو که نمی خوای از من سو استفاده کنی؟
خیلی جدی گفت:
- دختر، من سی و شش سالمه!
- نیاز نیست هی سنت رو به رخم بکشی، مردای سن بالا از دختر های سن کم بیشتر خوششون می یاد. این طبیعت هرزه مردهاست، همیشه دنبال چیزای نو هستن. متنفرم از همه شون ... از همه شون! من چیزی برای از دست دادن ندارم ... فعلا که سرنوشت داره هر طور که دلش می خواد باهام بازی می کنه.
- افسون اگه نظرت راجع به مردا اینه، پس چرا پدرت هیچ وقت بهت تعرض نکرد؟
چشمامو باز کردم و براق شدم، زل زدم تو چشماش و گفتم:
- اولاً اسم بابا رو روی اون خوک کثیف نذار، دوماً به تو ربطی نداره، سوما اگه می خوای دائم گذشته منو بکوبی تو سرم بهتره بکشی خلاصم کنی ... می فهمی؟ توام آشغالی، یه آشغال عوضی ... بدم می یاد ازت، چیه ؟ جالبه که یه دختر مورد سو استفاده برادرش باشه؟ دنبال بقیه اشی؟ می خواستی بری به لئونارد هم پیشکشم کنی، بگی خوب تیکه ایه چرا تو ازش کام نگرفتی؟ هان چرا نرفتی بگی؟ لابد حالا هم داری منو می بری که کار نیمه تموم لئونارد رو تموم کنی ...
به نفس نفس افتاده بودم. دنیل که از حالت من جا خورده بود با سرعت ماشین رو کشید کنار و توی یکی از بریدگی های کنار جاده پارک کرد، چرخید طرفم، دستاش رو برد بالا و گفت:
- هی، هی افسون، آروم، آروم باش دختر، باشه تو درست می گی ... من ... من معذرت می خوام!
با دستم محکم زدم زیر دستش و گفتم:
- نکنه قراره بشم موش آزمایشگاهی تو؟ هان؟ من خیلی عجیبم؟ خیلی برات جالبه که داداشم باهام خوابیده؟ می خوای بپرسی ببینی من چه حسی داشتم اون لحظه؟ یا می خوای بفهمی فردریک چه لذتی می برده؟
کوبیدم تو صورتم و جیغ زدم:
- از خودم متنفرم ، متنفر!
با یه حرکت سریع منو کشید توی بغلش، شروع کردم به دست و پا زدن، یکی از دستاش رو ملایم گذاشت روی پهلوم که توی اون لگد زدنا زخمش سر باز نکنه و با دست دیگه اش منو مهار کرد و محکم توی بغلش نگه داشت، عین یه بچه جوجه می لرزیدم، بغض لعنتیم سر باز نمی کرد ... فقط نفس نفس می زدم و می لرزیدم. مطمئنم اگه اون لحظه فردریک رو می ذاشتن جلوم با دندونام تیکه و پاره اش می کردم. دنیل در گوشم آروم گفت:
- همه چی تموم شده عزیزم، همه چی تموم شده! جای تو امنه دیگه نمیذارم هیچ بلایی سرت بیاد، قول می دم! من خودم پشتت هستم ... منو ببین! من نمی ذارم کسی اذیتت کنه، به من اعتماد کن، همه چیز رو بسپر به من ...
حرفاش آرومم نمی کرد، اون حرفا فقط اگه از دهن مامانم بیرون می یومد آرومم می کرد، اون لحظه جز مامانم نه کسی رو میخواستم و نه دوست داشتم کسی رو ببینم ... مامان کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ چرا مامان؟ آغوش دنیل داشت حالمو بد می کرد. ولی اینقدر سفت منو گرفته بود که هر چند ثانیه به زحمت می تونستم یه جفتک بپرونم. اونم اینقدر منو نگه داشت تا لرزش بدنم قطع شد، بعد آروم منو از خودش جدا کرد، دستشو هم از روی زخمم برداشت و با نگرانی گفت:
- خوبی؟
روی صندلی جمع شدم توی خودم و گفتم:
- به تو ربطی نداره! دیگه دوست ندارم به من دست بزنی!
انگار همین جمله خیالش رو راحت کرد که من بهترم، چون آهی کشید و ماشین رو راه انداخت، چشمامو بستم دیگه نمی خواستم باهاش هم کلام بشم، اونم مرد بود، چرا حس کردم حرفاش می تونه سر گرم کننده باشه؟ اونم فقط بلد بود زخم زبون بزنه ... اونم مرد بود ... یه مرد عوضی ...

با توقف ماشین سرم رو از پشتی صندلی کندم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم ... دور تا دور ماشین فضای سبز بود و جلوی رومون یه در عریض سفید رنگ ... سمت راست در تا دور دست و سمت چپش تا دوردست تر دیوارهای سنگی سفید بود و روی دیوار رو بوته های گل ریز سفید رنگ کامل پوشونده بود ... دنیل دستش رو دوبار روی بوق فشار داد و از گوشه چشم به من نگاه کرد ... آب دهنم رو که گویا توی خواب سرازیر شده بود از گوشه دهنم پاک کردم و گفتم:
- اینجا کجاست؟
در باغ به صورت برقی باز شد و دنیل گفت:
- خونه ام ...
بعد زیر لب غر زد:
- نشد یه بار این ریموت رو با خودم ببرم! دائم باید مزاحم جک بشم!
در کامل باز شد و من قطعه ای از بهشت رو پیش روم دیدم ... بهشت! کی گفته بهشت مال اون دنیاست؟! من که قبول ندارم اصلا اون دنیایی باشه، همه چیز تو این دنیاست ... فقط من نمی دونم گناه من و مادرم چی بود که اسیر جهنم شدیم! روبروم تا چشم کار می کرد فضای سبز بود و در بین فضای سبز برخی قسمت ها سنگ ریزه های سفید، جاده ای شنی درست کرده بودن و اطراف جاده، گل های رز سفید کاشته شده بود. وسط این فضای سبز یه عمارت دو طبقه عریض سفید رنگ قرار گرفته بود و به معنای واقعی کلمه می درخشید. دنیل آروم می رفت تا من بتونم خوب همه جا رو نگاه کنم. زیر لب گفتم:
- زندگی مال پولداراست، مرده گی مال ما فقیر بیچاره ها! اگه دختر هم باشیم که دیگه هیچی ...
با اخم گفت:
- هی خانوم! تیکه و طعنه نداریم ...
پوزخند زدم و سکوت کردم ... توی محوطه باز جلوی عمارت پارک کرد و رو به من گفت:
- به خونه خودت خوش اومدی افسون جان ...
باز بهش پوزخند زدم ... گفت:
- نمیخوای پیاده بشی؟
آهی کشیدم و رفتم پایین. دنیل هم پیاده شد و گفت:
- خونه جدیدت رو دوست داری؟
سکوت کردم ... حرفی نداشتم به این بزنم! در عمارت باز شد و خانومی تقریباً میانسال با موهای بلوند و آرایش غلیظ اومد بیرون. (خانومای اروپایی وقتی مسن می شن آرایش غلیظ می کنن اکثراً) با دیدن من اخم کرد و بی توجه به حضورم رو به دنیل گفت:
- اومدی دنیل؟
دنیل رفت به طرفش و گفت:
- دایه من امروز چطوره؟
- از دست کارای تو مگه می شه خوب بود؟
- دایه! غر نزن ، می دونی که خوشم نمی یاد!
بعد به من اشاره کرد و گفت:
- معرفی می کنم، دختر من ، افسون!
دایه موشکافانه منو برانداز کرد، بعد از چند لحظه نگاه خیره چرخید سمت دنیل و گفت:
- خوشگله! اما نه برای این که دختر تو باشه! دنیل ، خودت رو گول می زنی؟
دنیل غش غش خندید و گفت:
- بهتره بریم تو، گفتی دوست داری بچه من رو ببینی ... اینم بچه ام! دیگه مشکل کجاست؟
چشمم رفت سمت استخری که روبروی عمارت بود، اطرافش چند تا صندلی تاشو قرار داشت و آفتاب افتاده بود توی آب، حیف که حالم خوب نبود، وگرنه شیرجه می زدم تو این آب تا بلکه خشمم رو با آب خالی کنم. تو دلم به خودم پوزخند زدم و گفتم:
- ادای بچه پولدارارو در نیار ... تو شنا بلدی آخه بدبخت؟ تو سرنوشتت سیاهه! به این دم و دستگاه دل خوش نکن! اینا همه اش مال یه مرده و وقتی چیزی مال مرد باشه یه درصدش هم به زن نمی رسه! تو اگه شاهکار کنی بتونی خودتو نجات بدی از دست این مرتیکه و یه زندگی برای خودت بسازی ...
صدای دنیل بلند شد:
- افسون، روی پا واینسا ... بیا بریم تو، تو باید استراحت کنی!
نفسم رو فوت کردم و همراهشون راه افتادم، دایه داشت تند تند می گفت:
- چرا گیج و منگه؟! اشرافیت رو هم که اصلاً بلد نیست! این چه مدل راه رفتنه؟ مثل لات ها می مونه! دنیل بچه آوردی من تربیت کنم؟ می دونی اگه یکی از مهمونهای سلطنتی اون رو ببینن و بفهمن دختر خونده توئه چه آبروریزی بزرگی می شه؟ هان؟ چی کار می خوای بکنی؟
- دایه! افسون دختر منه، با این حرف ها هم چیزی تغییر نمی کنه. می تونی تربیتش کنی، همونطور که دلت می خواد.
حیف که داروهای مسکن بدنم رو بی حال کرده بود وگرنه حالیشون می کردم که دارن راجع به یه آدم حرف می زنن نه توله سگ! دایه هنوز داشت زیر لب غر می زد ... از پله های جلوی عمارت بالا رفتیم و وارد شدیم، اوه! موندم اونجا خونه بود یا خونه ما، توی لندن هم همچین ویلاهایی وجود نداشت! چقدر بزرگ بود، عین زمین فوتبال! بزرگ و مملو از وسایل عتیقه و زینتی ... یه سالن خیلی بزرگ که دور تا دورش مبلمان سلطنتی چیده شده بود و مجسمه های کوچک بزرگ. گوشه گوشه خونه گلدون های بزرگ مملو از گل های طبیعی قرار داشت ... همه هم رز سفید، فهمیدم که این بشر علاقه زیادی به گل های سفید داره ... محو تماشای موزه اطرافم بودم که دنیل چرخید به طرفم و گفت:
- اتاقی که برات در نظر گرفتم طبقه بالاست، همه اتاق ها طبقه بالا هستن، امیدوارم احساس راحتی بکنی ...
بعد فریاد کشید:
- کرولاین!
به! این دیگه کیه؟ دختر کم سن و سالی با سرعت پرید وسط روی زانوهاش یه بار در حد چند سانت بالا و پایین شد و گفت:
- بله آقا!
- خانوم رو ببر اتاقشون رو بهشون نشون بده ، اتاق سفید!
دختره نگاهی به من کرد ، دوباره بالا پایین شد و گفت:
- بله آقا!
بعد رو به من گفت:
- بفرمایید خانوم ...
مونده بودم برم یا نه! یه جوری همه جلوی این مرتیکه تعظیم می کردن که ابهتش داشت منو هم تحت تاثیر قرار می داد. ناچاراً همراه کرولاین راه افتادم، از از پله های پیچ تو پیچ گوشه پذیرایی داشت می رفت بالا ، منم رفتم دنبالش ، دوباره صدای دنیل بلند شد:
- کرولاین ...
دختره دوباره برگشت، یه پله اومد پایین تر من کمی خم شد و گفت:
- بله آقا؟
- از امروز دستورات خانوم رو مو به مو اجرا می کنی ، دوست ندارم بهش سخت بگذره ... فهمیدی؟
باز کرولاین بالا و پایین شد و گفت:
- بله آقا ...
آی چه حالی می داد یه لگد بزنم به ماتحتش تا از رو پله ها پخش زمین بشه! چقدر تعظیم می کنه! اونم جلوی یه مذکر! خاک بر سر بدبخت! بعد از این حرف دوباره راه افتاد به سمت بالا و منم به دنبالش کشیده شدم، دیگه روی پا بند نبودم، خیلی خوابم می یومد ... دوست داشتم خیلی حرفا بزنم اما اون لحظه نمی شد، فعلا فقط یه جایی می خواستم که بشه توش خوابید ، حتی اگه شد گوشه آشپزخونه ...

از پله ها که رفتیم بالا پیش روم یه راهروی طویل و طولانی دیدم که سرتاسرش در های مختلف قرار داشت. داشتم تو ذهنم فکر می کردم اینجا بیمارستانه آیا؟ هتله؟ چه خبره؟ کرولاین خیلی خشک در یکی از اتاق ها رو که وسط راهرو قرار داشت باز کرد و گفت:
- بفرمایید خانوم، اتاقتون ...
بعد کنار ایستاد تا من برم تو، چقدر این برخورد ها برام عجیب بود. تا حالا کسی به من نگفته بود خانم! اونجا احساس غریبی می کردم. حس می کردم رفتم توی یه هتل پنج ستاره ، بیشتر از پنج ستاره که نداریم داریم؟ اگه داریم ده ستاره! چه می دونم. داشتم خل می شدم، چشمای منتظر کرولاین رو که دیدم چشم از راهرو و درهای زیادش برداشتم و رفتم تو . یه اتاق پیش روم بود تقریبا اندازه یه خونه! سرجام همونجا جلوی در خشک شدم. همه چی اتاق سفید بود، ملافه ها ، دیوارها فرش ها، پرده ها و نکته جالب توجه این بود که توی همه از پر استفاده شده و اتاق رو یه چیزی کرده بود دیدنی! حالا می فهمیدم منظور از اتاق سفید چی بوده! کرولاین بی توجه به گیجی و منگی من سمت تخت خواب بزرگ دو نفره که یه گوشه از اتاق قرار داشت رفت و در حالی که بالش و لحاف ها رو با ضربه های کوتاه و محکم صاف و صوف میکرد رو به من گفت:
- بفرمایید خانم، آقا فرمودن شما سر پا نایستید ...
مثل عروسک کوکی چند قدم رفتم جلو، از لب تخت بلند شد، رفت سمت کمد بزرگی که روبرروی تخت به دیوار تکیه داده شده بود، در کمد رو باز کرد و رو به من گفت:
- داخل کمد براتون لباس قرار دادیم. اما فقط یه تعداد جزئی. خریدهای اصلی رو خودتون به همراهی آقا وقتی بهتر شدین انجام می دین. بهتره یه لباس راحت تنتون کنین که برای استراحت مشکلی نداشته باشین.
بعد بی توجه به من دست داخل کمد کرد و یه لباس خواب راحت صورتی بیرون کشید و اومد طرفم، لباس رو گذاشت لب تخت و دستش رو به سمت پالتوی مندرس من دراز کرد که از تنم درش بیاره. دستشو پش زدم و بی اراده داد زدم:
- چی کار می کنی؟
بیچاره جا خورد یه قدم عقب ایستاد، سرشو کم خم کرد و گفت:
- جسارت منو ببخشید. فقط خواستم کمکتون کنم.
دوست داشتم بره از اتاق بیرون، با وجود اون اصلا احساس راحتی نداشتم. دستم رو به سمت در دراز کردم و گفتم:
- خودم می تونم آماده بشم، شما برو ...
بدون هیچ حرفی کمی خم شد و بعد با سرعت از اتاق رفت بیرون. رفتم سمت در و کلید رو توی در چرخوندم. وحشت داشتم از اینکه کسی بیاد تو ... دور تا دور اتاق دو تا در دیگه هم وجود داشت. نمی دونستم اونا به کجا راه دارن! رفتم سمت در اول، حمام و دستشویی بود! چه حمامی! کامل آینه کاری شده، همراه با وان و دم و دستگاه هایی که اصلاً ازشون سر در نمی آوردم! توالت هم یه گوشه حمام تعبیه شده و دور تا دورش میله بود که بشه پرده رو بکشی و از حمام جداش کنی. پوزخندی زدم و گفتم:
- حموم و دستشویی اینا رو! ما همچین چیزی تو خونه مون داشتیم می کردیمش پذیرایی!
درو کوبیدم به هم و رفتم سمت در بعدی، این یکی نزدیک تخت خوابم بود. بازش که کردم پیش روم یه اتاق با دکوراسیون آبی نمایان شد، با تعجب یه قدم رفتم داخل اتاق، همه چیزش شبیه اتاق سفیده بود اما دکوراسیونش کامل به رنگ آبی آسمونی بود! اونجور که من اون لحظه استنباط کردم همه اتاق های این خونه دو تا دوتا به هم راه داشتن. اومدم تو اتاق سفید رنگ، در اتاق آبی رنگ رو بستم و با کلیدی که روی در بود سه بار قفلش کردم. خیالم راحت شد که جام امنه ، رفتم سمت تخت خوابم و با همون لباسا دراز کشیدم روی تخت، نه چیزی کشیدم روی خودم نه سرم رو گذاشتم روی بالش، همینجوری عادت داشتم! لباسم رو هم دوست نداشتم عوض کنم. عین جنین تو خودم جمع شدم و نفهمیدم چی شد که پلکام بسته شدن ...
با صدای کوبیده شدن در چشم باز کردم:
- خانم، خانوم خواب هستین؟ خانوم جواب بدین!
پا شدم رفتم طرف در، صدای اون دختره بود، کرولاین! نمی خواستم در رو باز کنم . از همه شون می ترسیدم، دوست داشتم فعلا توی همین اتاق دردندشت بمونم، امنیتم رو اینجا پیدا کرده بودم. صدای دنیل رو شنیدم که گفت:
- چی شده کرولاین؟
- آقا در رو باز نمی کنن! حتی جواب هم نمی دن ...
اینبار ضربه محکم تری به در خورد و صدای پر جذبه دنیل بلند شد:
- افسون ... افسون ... چرا جواب نمی دی؟ افسون خواهشاً یه چیزی بگو ...
ترسیدم اگه حرف نزنم در رو بشکنن ، سریع خودمو چسبوندم به در و گفتم:
- چیه؟ چی کارم دارین؟
- افسون جان ... در رو باز کن، وقت شامه! کسی بدون تو شام نمی خوره!
به ساعت روی دیوار روبروم خیره شدم. ساعت هشت شب بود، چقدر خوابیده بودم! گفتم:
- من شام نمی خورم، بیرون هم نمی یام، در رو هم باز نمی کنم.
اینبار صدای دایه مارتای غر غرو بلند شد:
- چه خبره اینجا؟! دنیل! چی شده؟ چرا نمی رین سر میز ؟
- افسون در اتاقش رو باز نمی کنه!
صدای دایه بلند شد.
- بهتر! دنیل نکنه می خوای افسون رو بیاری جلوی دوروثی؟! می دونی اگه خبرش رو به گوش سر پائولو برسونه چی می شه؟! آه خدای من چه آبروریزی؟ برین سر میز، غذای این دختر رو می فرستیم به اتاقش!
خدا رو شکر برای اولین بار این دایه مارتا به نفع من حرف زد، هرچند که تحقیرم کرد اما راضی بودم. دوست نداشتم از اتاق برم بیرون. صدای دنیل بلند شد:
- نمی شه! دوروثی اومده اینجا که با افسون آشنا بشه ... باید بیاد بیرون!
- بس کن دنی! دوروثی اصلا هم از دیدن این دختر خوشحال نمی شه!
- چرا که نه؟! افسون خیلی دوست داشتنیه!
- دنی انگار نمی فهمی! دوروثی دوست دختر توئه! شاید در آینده همسرت بشه ... چطور می تونه حضور یه دختر غریبه رو ...
دنیل پرید وسط حرف دایه و گفت:
- اون دختر منه!
- و آیا این قضیه قانونیه؟
دنیل با خشم گفت:
- کرولاین برای چی ایستادی اینجا؟ برو پایین ببین دوروثی چیزی نیاز نداشته باشه ، بگو به زودی بهش ملحق می شم ...
صدایی از کرولاین نشنیدم، لابد دوباره تعظیم کرده و راهشو کشیده و رفته. دایه مارتا هم با خشم گفت:
- منم می رم پیش دوروثی! یادت باشه اگه این دختر رو بیاری آبروی خودت رو بردی و دوروثی رو ناراحت کردی ...
دنیل حرفی نزد و صدای پاشنه های کفش دایه نشون داد که از اونجا دور شده، صدای نرم دنیل بلند شد:
- افسون جان ... افسون ...
زیر لب گفتم:
- اه ! افسون جان و مرض!
ادامه داد:
- چرا جواب نمی دی باز؟
- چی بگم؟ حرف حساب رو یه بار می زنن، من نه شام می خوام نه از اتاق می یام بیرون.
- همین یه امشب رو دختر خوب! خواهش می کنم ...
جیغ کشیدم:
- نمی یـــــام! مفهوم نیست؟
یه دفعه با کف دستش کوبید روی در و گفت:
- نیا به جهنم!
و صدای قدم هاشو شنیدم که دور شد ... با خیال راحت خودمو ول کردم روی تخت. دوروثی دیگه چه خری بود؟! همین چند نفری که دیده بودم شده بودن مامورای عذابم ! همین مونده بود که برم با دوست دختر این مرتیکه لندهور هم آشنا بشم!

وقتی که همه دور شدن تازه زد به سرم که با همه جای اتاقی که توش بودم آشنا بشم. اول از همه پنجره های بلند رو چک کردم، خوب از زمین فاصله داشت و کسی نمی تونست از راه پنجره وارد بشه ، قفل و بستش هم محکم بود می شد ببندمش، ویوش سرتاسر زمین جلوی عمارت تا دم در بود ... استخر ولی سمت چپ قرار داشت و از پنجره این اتاق مشخص نبود. پنجره رو بستم و پرده های بلند و سفید رنگ رو کیپ تا کیپ کشیدم. بعد از اون رفتم سر وقت کمد ها! کرولاین ابله! می گفت خرید جزئی. پس این همه لباس برای چی بودن؟! انواع و اقسام لباس های شب توی کمد آویزون بود که اکثرا هم اشرافی بودن و من تا به حال لمسشون هم نکرده بودم چه برسه به پوشیدن! در کمد رو بستم و رفتم سر کمد بعدی، مملو بود از لباس های خواب و لباس های راحتی ... نگاهی به خودم انداختم، پالتوم رو دراورده بودم و فقط یه پلیور رنگ و رو رفته گشاد یاسی رنگ پوشیده بودم با یه شلوار جین که از بس شسته بودم هم گشاد شده بود هم پاره پوره، مدام هم دستم به کمرم بود که شلوارم نیفته و بی آبرو نشم! تصمیم گرفتم لباسم رو عوض کنم، زیر لب غر زدم:
- حالا که فعلا اینجام! معلوم هم نیست قراره بعد از این چی بشه! پس بهتره راحت باشم، حداقل توی این اتاق!
دلم رو یک دل کردم و یه دست بلوز و شلوار راحت ولی پشمی و گرم از داخل کمد بیرون کشیدم، مارکش هنوز بهش اویزون بود، سریع مارک رو جدا کردم و رفتم جلوی آینه، الان وقت در آوردن لباسم بود ... بلوز و شلوار آبی رنگ رو روی تخت رها کردم و پلیورم رو از تنم کشیدم بیرون، حتی لباس زیرم هم وضع خوبی نداشت! اما پولی از خودم نداشتم که بتونم یه بهترش رو بخرم! دوباره برگشتم سر کمد ، اما هر چی گشتم لباس زیری پیدا نکردم! رفتم سمت کشوهای میز توالت ... پنج تا کشو داشت ... توی یکی فقط لوازم ارایش ریخته بود! توی یکی سشوار و اتو مو و انواع و اقسام وسایل حالت دادن مو قرار داشت ... سه تای بعدی ولی خالی بود! لعنتی هیچ لباس زیری تو اون اتاق پیدا نمی شد! چپ چپ تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم خوب بیشعور! اونا سایز لباس تو رو از کجا باید بدونن؟!!! یه لحظه ته دلم یه جوری شد ... بعضی مردا با همون نگاه اول تا ته خط رو می رن و سایز و مایز که هیچی ... چیزایی می فهمن که خودت هم ازشون خبر نداری! مثل فردریک پدر سگ ... اما یکی مثل دنیل ... اون حتما به من نگاه نکرده که متوجه نشده ... شاید هم ... این کار رو کرده که خودش رو مظلوم جلوه بده! خدا رو چه دیدی! شاید ... آهی کشیدم و راه افتادم سمت حموم ... دو تا شیر بالای وان بود ... آب گرم رو باز کردم و اجازه دادم تا پر از آب بشه... چقدر دلم یه حموم طولانی می خواست! اونم توی وان! دوست داشتم بدنم دردناکم آروم بشه ... لباس هامو کامل در آوردم و صبر کردم تا وان پر از آب شد ... وان که پر شد آروم طوری که بخیه هام صدمه نبینه توی آب دراز کشیدم ... وای! چه لذتی داشت! دور تا دورم رو آب گرفت! لبه وان قسمتی که سر قرار می گرفت یه بالشتک چرمی قرار داشت، با آرامش سرم رو گذاشتم رو بالشتک ... چند دقیقه ای همونجا خوابیدم تا اینکه بدنم از رخوت خارج شد ... بلند شدم و یکی از مواد شوینده هایی که به نظر خوش رنگ تر و خوش بو تر از بقیه می یومد رو خالی کردم توی وان! اصلا نمی دونستم چی هست! همین که بوی خوب می داد کافی بود ... خودم رو شستم و از وان اومدم بیرون. حوله همونجا به دیوار آویزون شده بود، یه حوله نرم سرخ رنگ ... حوله رو تنم کردم و رفتم از حموم بیرون ... احساس می کردم پوستم داره نفس می کشه ... نشستم روی صندلی میز آرایش و توی آینه به چشمای خاکستریم زل زدم، چقدر دلم برای مامان افسانه تنگ شده بود، کاش اونم می یومد اینجا، کاش اونم اینجا رو دیده بود! هر بار که تو آینه نگاه می کردم حس می کردم دارم مامان رو می بینم ، شباهتم بهش عجیب غریب بود! از جلوی آینه بلند شدم، کلیپس موهامو که قبل از رفتن به حموم باز کرده و روی تخت انداخته بودم برداشتم و موهای بلندم رو بالای سرم جمع کردم. بلوز شلوار رو پوشیدم، چقدر نرم بود! باز داشت خوابم می گرفت، یه لحظه رفتم سمت در و کلید رو از توش در اوردم تا بتونم بیرون رو دید بزنم، اونم از سوراخ کلید! به زحمت می شد دید ، اما مشخص بود که امن و امان است! آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و لای در رو باز کردم. اول سمت چپ رو نگاه کردم، انتهای راهرو می رسید به یه سالن که داخلش رو نمی شد دید و نمی دونستم کجاست! سرم رو چرخوندم سمت راست، انتهای این طرفی می رسید به پله های متصل شده به طبقه پایین، کسی هم اون دور و بر نبود، خیالم جمع شد که جام امنه! اومدم در رو ببندم که صدای قهقهه ای مستانه فضا رو شکافت، سریع سرم رو چرخوندم، دنیل و یه دختره از پله ها اومده بودن بالا، دختره تو بغل دنیل بود و در حالی که می خندید دست و پا می زد. دنیل هم با خنده می گفت:
- آروم بگیر دختر! چند بار بگم اینقدر مست نکن؟
سریع پریدم توی اتاق، لحظه آخر دنیل منو دید، اما برام مهم نبود، امشب سرگرمی داشت مثل اینکه! صداشون هنوز می یومد، دختره با لحن کش دار گفت:
- می خوام امشب دیوونه ات کنم دنی! باید مست می شدم تا بتونم تو رو اسیر خودم کنم ...
یه دفعه صدای دنیل بلند شد:
- چی کار می کنی دوروثی؟
صدای پاشنه هایی کفشی می یومد که داره می دوه، همراه با صدای قهقهه ! نا خودآگاه چشمم رو چسبوندم به سوراخ کلید، خدا رو شکر دقیقا جلوی چشم من بودن، دوروثی چسبیده بود به دیوار و هر چی دنیل می خواست بهش نزدیک بشه با خنده از زیر دستش در می رفت. صدای خنده هر دوشون داشت دیوونه ام می کرد. یاد جیغای زنایی افتادم که همراه فردریک و لئونارد تا صبح موسیقی متن زندگی من می شدن! دوست داشتم دستم رو بذارم روی گوشم و از ته دل جیغ بزنم. از هر چی مرد بود بیزار بودم. نا خودآگاه دوباره بهشون نگاه کردم، دنیل با یه خیز دوروثی رو بین دستاش اسیر کرد و با خنده گفت:
- گرفتمت! حالا اگه می تونی فرار کن!
بعد در حالی که می خندیدن از جلوی در اتاق من کنار رفتن، لعنتی چه زود خودشو باخت! دوروثی احمق! من اگه جای اون بودم می ذاشتم که تا صبح له له بزنه ولی دستش به چیزی نرسه! مرتیکه با اونه هیکلش دنبال دختره می دوه! همه شون عین همه ن! همه شون زن رو فقط برای یه چیز می خوان و زنا چقدر احمقن که به وسیله همون یه چیز مردا رو اسیر و عبید نمی کنن! آخ اگه من روزی دستم باز بشه ... اگه من از این اسارت خلاص بشم، می دونم با مردای دور و برم چه معامله ای بکنم! به پاس همه اون زجر هایی که از دست فردریک کشیدم، به خاطر همه اون کتکایی که از لئونارد خوردم! به خاطر همه اونا هم جنساشون رو نابود می کنم! تا وقتی این جنس برتر عوضی به دست و پام نیفته آروم نمی شم، روی تخت خواب افتادم و در حالی که زمزمه می کردم:
- مامان، من انتقام خودم و تو رو از این عوضیا می گیرم!
به خواب رفتم ...
***
دامنم رو برانداز کردم، یه دامن کوتاه مخمل، تازه خریده بودم! چقدر قشنگ بود، بالاخره پولامو جمع کردم و تونستم بخرمش! دختر بودم دیگه ، دوست داشتم بعضی اوقات هم به جای شلوار دامن بپوشم، می دونستم اگه کسی اینو توی تنم ببینه حسابم پاکه، برای همین باید وقتایی می پوشیدمش که تو خونه تنها باشم، الان هم که تنها هستم، کسی قرار نیست بیاد! رفتم جلوی آینه ، لباسامو تند تند عوض کردم، یه تاپ رنگ و رو رفته از توی وسایل مامانم برام باقی مونده بود، زرشکی بود و تنگ، تاپ رو پوشیدم، بعد هم دامن مخمل کوتاه رو، سیاهی لباسم رفته بود به جنگ با پوست سفیدم ... هوس کردم یه کم هم قر بدم! حالا که کسی نبود خونه، تلویزیون رو روشن کردم و مشغول شدم، جلوی آینه برای خودم دلبری می کردم و می خندیدم، زیر چشمم کبود بود، همه تنم درد می کرد، اما رقصیدن با اون لباسا آرومم می کرد. با شنیدن صدای فردریک درست پشت سرم مو به تنم راست شد، یه دفعه به التماس افتادم:
- داداش غلط کردم! داداش ببخشید ...
فردریک با چشمای سرخ اومد به طرفم، اصلا نفهمیدم کی اومده تو! من عقب عقب رفتم و اون آروم آروم اومد به طرفم ... می دونستم الان دوباره با کمربند می زنتم! می دونستم الان باز زخم روی زخمم می سازه! دوست داشتم از ترس بمیرم ... هنوز به کتکاش عادت نکرده بودم ... خوردم به دیوار و ایستادم ... از ترس به سکسکه افتادم ... بی توجه اومد طرفم و وقتی به خودم اومدم دیدم چسبیده بهم ... می خواستم دست و پا بزنم! اما نمی شد، اشک صورتمو خیس کرد ...
- فرد تو رو خدا! فرد دیگه از این کارا نمی کنم ... بیا ببر لباسامو بفروش ... ببر پاره کن ... اما نزن منو ... داداش ...
دستش رو گذاشت روی پام ... داشت مور مورم می شد ... نمی دونستم می خواد چی کار کنه! درسته که سیزده سالم بود اما از یه چیزایی خوب سر در می آوردم و اونم از صدقه سر مدرسه رفتن و آشنایی با دختر پسرای دیگه بود! اون لحظه ولی به هرچیزی فکر می کردم جز اینکه فردریک قصد سویی داشته باشه ... با ترس نگاش کردم ... خودشو بیشتر چسبوند بهم ... دیگه داشتم می لرزیدم! اینجوری تا حالا نزده بود منو ... کمرمو محکم فشار داد .... دردم گرفت ... گفتم:
- آی کمرم، فردریک چی کار می کنی؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که لباشو چسبوند روی لبام ... نفس تو سینه ام حبس شد ... چند لحظه ای گیج و منگ با چشمای گشاد شده نگاش کردم ... یه دفعه مغزم به فعالیت افتاد ... شروع کردم به دست و پا زدن ... منو یه بار از دیوار جدا کرد و بعد محکم دوباره کوبید توی دیوار ... دهنم طعم خون می داد ... کمرم درد گرفته بود ... اما بازم از کار نایستادم ... شروع کردم به هول دادنش ... با ناخنام سینه اشو خراش دادم ... دادش در اومد چند لحظه ازم جدا شد و به زخمش نگاه کرد، داشتم دنبال راه فرار می گشتم که وحشی شد و خیز گرفت به طرفم. وقتی به خودم اومدم که گوله شده بودم گوشه هال ... از درد به خودم پیچیدم، همه وزن بدنم افتاده بود روی دستم و دستم بدجور درد می کرد ... اومد طرفم همینطور که می یومد به سمتم دستش رفت سمت کمربند شلوارش ... فهمیدم بازم می خواد منو بزنه ... بزنه به درک! ولی نخواد کاری باهام بکنه می ترسیدم ... زار می زدم ... با همه وجودم ... از ته دل ... کمربندش رو باز کرد ولی بر خلاف تصورم کتکم نزد کمربند رو انداخت اون سمت و اومد به طرفم ... دکمه شلوارش رو باز کرد و بعدم زیپ رو ... شستم خبردار شد! با وجود درد دستم سیخ نشستم سر جام ... سعی می کردم خودمو بکشم عقب ولی نمی تونستم ... یهو به خودم اومدم دیدم از زور ترس خودمو خیس کردم! ولی مهم نبود ... زار می زدم با چنگ و دندون افتادم به جونش ... اونم نامردی نکرد ... سیلی می زد ... گاز می گرفت ... داد می زد ... مشت می کوبید تو دهنم و وقتی دید بازم از رو نمی رم و نمی ذارم بهم دست درازی کنه دستمو گرفت پیچوند ... همون دستی که درد می کرد ... از زور درد دیگه زوزه می کشیدم ... منو به پشت خوابوند و ... حس می کردم همه مفاصل تنم داره از هم جدا می شه ... دستم داشت از جا کنده می شد ... جیغ می کشیدم:
- نــــه! تو رو خدا ... فردریک ... نـــــــه!
با صدای ضربه های محکمی به در از جا پریدم ... تنم خیس عرق بود ... در با یه ضربه محکم باز شد و دنیل پرید تو ... داشتم می لرزیدم ... دنیل نشست روی تخت و با یه حرکت منو کشید تو بغلش جیغ کشیدم:
- نــــه! نه فردریک ... خواهش می کنم ... این کار رو نکن ... درد دارم ... نه فردریک ... ولم کن ...
منو محکم روی سینه اش فشار می داد و می گفت:
- آروم باش ... آروم دختر خوب ... همه چیز یه خواب بود ... نگاه کن من دنیلم ... دنیل! نمی ذارم دست فردریک بهت برسه! آروم باش عزیز دلم ...
صدای غضب آلود دایه مارتا بلند شد:
- چی شده دنیل؟ این چرا داره مثل جوجه می لرزه؟!!! من بهت می گم این دختر طبیعی نیست ، قبول ...
دنیل پرید وسط حرف دایه و داد کشید:
- برین بیرون! همه برین بیرون ... نمی بینین ترسیده؟!!! تنهاش بذارین ...
چشمامو آوردم بالا ، علاوه بر دایه چند تا دیگه دختر با لباس خدمتکار هم اونجا بودن ... یه دختر هم با لباس خواب صورتی درست پایین تخت من ایستاده بود و داشت نگام می کرد ... دنیل که دید هیچ کس گوش نمی کنه طوری داد کشید که لرزش سیب گلوش رو زیر گونه ام حس کردم ...
- مگه با شما نیستم؟!!! برین بیرون! دایه ... دوروثی ... خدمتکارا رو ببرین خودتون هم برین ...
توی یه چشم به هم زدن اتاق خالی شد ... هنوز هق هق می کردم و می لرزیدم ... دوست داشتم دنیل رو پس بزنم ... اما نمی شد ... هیچ انرژی تو تنم نمونده بود ... آروم گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
- گریه نکن عزیزم ... گریه نکن! تموم شد دیگه ... همه اش فقط یه خواب لعنتی بود ... من اون پسر رو به سزای عملش می رسونم ... بهت قول می دم ... فردا روز دادگاهشونه ، هم فردریک هم لئونارد ، هر دو رو به خاک سیاه می شونم ... افسون ... افسون جان!
فقط هق هق می کردم ... یاد اون شب افتاده بودم، اون شب لعنتی! همون شبی که فردریک با بی رحمی بهم تجاوز کرد و من از زور درد بیهوش شدم ... وقتی به هوش اومدم گوشه آشپزخونه افتاده بودم ... دستم ورم کرده بود و خیلی بی ریخت شده بود ، حس می کردم شکسته ... همه بدنم درد می کرد ، به زور خودمو سر جام جا به جا کردم ... می دونستم اگه یه زنگ بزنم به پلیس حساب فردریک رو می رسن! اما با کدوم تلفن؟ تو همین فکرا بودم که فردریک اومد ... یه مرد هم همراهش بود ... خودمو سر جام جمع کردم ... فردریک هنوزم توی نگاش نفرت بود ... اما دیگه یه چیزی عوض شده بود، من که تا اون لحظه فردریک رو داداش خودم می دونستم، هر موقع ازش کتک می خوردم با فرد صدا کردنش و التماس سعی می کردم دلشو به رحم بیارم ... دیگه نتونستم بهش این حس رو داشته باشم ... من مثل یه تیکه سنگ شدم ... دیگه هیچ وقت گریه نکردم ... هیچ وقت التماس نکردم ... مرده دستم رو معاینه کرد و سر سری گفت شکسته! بعدم سر سری تر گچش گرفت و رفت ... همین! انگار نه انگار که من اونجا داشتم جون می دادم! لئونارد هم وقتی وضع من رو دید هیچی از فردریک نپرسید ... تنها لطفی که بهم کردن این بود که دو روز گذاشتن من به حال خودم باشم و توی اون دو روز خیلی چیزا عوض شد ... دنیای رویایی من ویرون شد ... من که همیشه فکر می کردم یه روزی سرنوشتم مثل سیندرلا می شه و یه نفر پیدا می شه که از اون دخمه نجاتم بده حالا از همه مردا متنفر شده بودم! فقط می خواستم پرواز کنم ... می خواستم پر بزنم و آزاد باشم ... آزاد و رها از قید و بند همه مردها! اما چه سود! بعد از اون جریان پنج سال اسیر دست فردریک بودم و حالا معلوم نیست چند سال اسیر دست این مردک باید باشم! بالاخره یه کم انرژی به دست اوردم و خودم رو کشیدم کنار ... داد کشیدم:
- برو از اتاق من بیرون ! نمی خوام ببینمت ... نمی خوام! ازت متنفرم!
دنیل چپ چپ نگام کرد و گفت:
- بگیر بخواب! تو چرا هی وحشی می شی؟
- وحشی خودتی! می گم برو بیرون ... می خوام تنها باشم ...
- افسون بذار بمونم تا خوابت ببره! ممکنه دوباره از خواب بپری ...
- من به کمک تو و امثال تو هیچ نیازی ندارم! بــــرو!
از جا بلند شد و گفت:
- باشه می رم! ولی در اتاقت شکسته دیگه نمی تونی قفلش کنی ... اگه باز خواب بد دیدی مطمئن باش که من بالای سرت می یام و دیگه هم نمی تونی بیرونم کنی. فهمیدی؟!
دیگه صبر نکرد که من حرفی بزنم ... منم با غیظ نگاش کردم و اون از اتاقم رفت بیرون و در رو بست ... خودم رو دمر انداختم روی تخت و اجازه دادم بغض لعنتیم سر باز کنم ... فرد خدا ازت نگذره! فرد امیدوارم استخونات هم توی زندون پودر بشه ... آشغال هرزه! با من چه کردی؟ ازت متنفرم ... من از همه متنفرم ... از همه ...

صدای دایه مارتا باعث شد از خواب بپرم:
- دختر بلند شو! من دنیل نیستم که برام ناز کنی ... بلند شو باید با من بیای بیرون ...
چشمامو محکم تر روی هم فشردم، لعنتی اگه دنیل دیشب در رو نشکسته بود الان در قفل بود و نباید صدای این رو کنار گوشم می شنیدم. دوست نداشتم بیدار بشم، چرا باید به حرفای این زن گوش می کردم؟ لحاف رو که نفهمیده بودم کی کشیدم روی خودم رو کنار زد و با غیظ گفت:
- بهت می گم بیدار شو! نترس نمی خوام بلایی سرت بیارم ، باهات کار دارم!
ناچاراً چشمامو باز کردم، ظاهراً چاره ای جز این نداشتم! با دیدن چشمای بازم از تخت فاصله گرفت و گفت:
- بشین!
چشمامو چرخوندم به نشونه اینکه داره حوصله مو سر می بره و بلند شدم نشستم، اونم نشست روی یکی از مبل های کنار تخت و گفت:
- دختر ... اسمت افسون بود درسته؟
فقط سرمو تکون دادم، گفت:
- تو اومدی توی این خونه، کاری به این ندارم که من موافق بودم یا مخالف، چون توی این خونه همه چیز به میل دنیل انجام می شه و ما هم نمی تونیم بر خلاف میلش کاری بکنیم. در هر صورت تو اومدی ... و الان جزو اعضای خونه به حساب می یای ... پس بهتره یه سری چیزا رو بدونی و اجرا کنی ... من چیزی در مورد گذشته تو نمی دونم ... اینو هم نمی دونم که چرا ترجیح می دی توی اتاقت باشی! برام هم مهم نیست و نمی خوام بدونم دلیلش چیه ... اما این مسخره بازی ها بهتره هر چه زودتر تموم بشه ... این خونه قوانین خودشو داره ...
زیر لب به فارسی غر زدم:
- انگار ارتشه!
صدای دادش باعث شد از جا بپرم:
- حق نداری به زبونی حرف بزنی که ما ازش سر در نمی یاریم! شیر فهم شد؟
فقط نگاش کردم، تا داد می زد حقیقتاً مو به تنم راست می شد! فقط سرم رو تکون دادم و اون گفت:
- بلند شو، باید بری حمام!
نکبت چی فکر کرده پیش خودش؟ که سر تا پام پر از شپشه؟ از لای دندونای به هم فشرده ام گفتم:
- دیروز رفتم ...
- مهم نیست! هر روز صبح باید دوش بگیری! لباس جدید بپوشی، سر میز صبحانه حاضر بشی! بعد از اون تا ظهر آزادی، ظهر برای ناهار آماده می شی، عصر برای عصرانه و شب برای شام! برای همه وعده های غذایی باید سر میز باشی! فهمیدی؟
ای بابا! همینم مونده بود که دائم جلوی چشم این میرغضب با اون پسره مشکوک باشم! با غد بازی گفتم:
- و اگه حاضر نشم؟
- بهتره که روی حرف من حرف نزنی! چون بد می بینی! همینطور که می تونم با سرکشی هات کنار بیام و سعی کنم درکت کنم به همون نسبت هم می تونم بد خلق و عصبی باشم! کاری نکن که زندگیت جهنم باشه!
- نیست که الان بهشته!
- کم کم می فهمی که پا توی چه بهشتی گذاشتی! خیلی ها آرزو دارن یه روز اینجا زندگی کنن! شانس به تو رو کرده و تو برای مدت نا معلومی اینجا هستی ... پس بهتره با قوانین کنار بیای تا ما هم با تو کنار بیایم.
- کی گفته؟! به محض اینکه تکلیف من روشن بشه من از اینجا می رم!
- مطمئن باش خوشحالمون می کنی! اما تا روشن شدن تکلیفت، باید ...
- می شه اینقدر باید باید نکنین؟
- اگه دختر حرف گوش کنی باشی مجبور نمی شی هر روز این باید ها رو بشنوی.
خیر! این بشر از رو نمی رفت، کاملاً مشخص بود اگه من کوتاه نیام تا شب می خواد ادامه بده. خسته و کسل گفتم:
- باشه! حالا باید چی کار کنم؟
- از جا بلند شو، برو دوش بگیر! یه ربع وقت داری، یک دست لباس برات آماده می ذارم، اومدی بیرون تنت کن! کرولاین کمکت می کنه! و بعد از اون همراه کرولاین برو تا همه جای عمارت رو بهت نشون بده! کم کم باید با محل زندگیت آشنا بشی، سر میز ناهار می بینمت! دوست دارم آراسته باشی ...
بعد از این حرف با دست به در حموم اشاره کرد، ول کن نبود! از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم توی حموم اداشو در اوردم. زنیکه مسخره! پنج دقیقه ای دوش گرفتم و رفتم بیرون، کرولاین دست به سینه منتظرم بود. من باید جلوی این لباس عوض می کردم؟ عمراً!!! از لخت شدن جلوی یه نفر دیگه متنفر بودم، حتی اگه اون یه نفر دختر باشه! با دست به در اشاره کردم و در حالی که حوله رو به خودم می پیچیدم گفتم:
- نیازی به کمک ندارم، می تونی بری!
- می خوام عمارت رو نشونتون بدم.
- وقتی آماده شدم صدات می زنم.
باز روی زانو بالا و پایین شد و رفت بیرون. خدایا! توی خواب هم نمی دیدم کسی بهم تعظیم کنه یه روز! رفتم سمت تخت خواب، یه بلوز و شلوار از جنس ساتن به رنگ صورتی روی تخت بود. چرا باید این لباس رو می پوشیدم؟ چون دایه انتخاب کرده بود؟ مگه خودم بی دست و پام؟ حیف که حال و حوصله سلیقه به خرج دادن نداشتم اون لباس هم راحت به نظر می یومد. پس بدون ترس پوشیدمش، از دیدن خودم توی آینه واقعاً لذت بردم. خیلی وقت بود که چنین حسی بهم دست نداده بود. حس لذت بردن از زیباییم! به خودم لبخندی زدم و بدون بستن موهام از اتاق خارج شدم، خبری از کرولاین نبود. برام عجیب بود که خبری از دنیل هم نبود! وسط راهرو ایستاده بودم و نمی دونستم باید از کدوم سمت برم و چی کار کنم، که در یکی از اتاق های آخر سالن باز شد و کرولاین اومد بیرون. لبخند روی لبش بود ، با دیدن من لبخند رو از روی صورتش پاک کرد و با سرعت اومد طرفم. می دونستم هر چی ازش بپرسم جوابم رو می ده، وظیفه اش بود! چه لذتی داشت به زیر دست زور گفتن! تازه می فهمیدم لئونارد و فردریک از دستور دادن به من چه حالی بهشون دست می داده. اما من درک می کردم برای همن هم زیاد دلم نمی یومد به کرولاین سخت بگیرم.

سعی کردم نرمال برخورد کنم:
- این اتاق ها مال کیه؟
- اکثر اتاق ها خالی هستن، برای مهمون استفاده می شن. اما اتاق آخر راهرو، اتاق آقای مجستیکه! اتاق زرد رنگ هم اتاق خانوم دوروثی هست. اتاق خاکستری که همین اتاق سمت چپیه هم اتاق دایه مارتاست.
و با دست به یکی از اتاق ها اشاره کرد. با کنجکاوی گفتم:
- هر کدوم از اتاق ها یه رنگ داره؟
- بله!
- و همه اتاق ها به هم راه دارن؟
- نخیر، هر دو اتاق به هم راه دارن.
پس حدسم درست بود! با نفرت گفتم:
- و لابد اتاق زرد رنگ که همون اتاق خانوم دروثیه مستقیم وصل می شه به اتاق آقای مجستیک!
لبخند محوی روی لبش نشست و گفت:
- نخیر، خانوم دوروثی چون عاشق رنگ زرد بودن مجبور شدن اتاق این سمت راهرو رو بردارن. اتاق آقای مجستیک اون سمت راهروئه و درش به اتاق بنفش باز می شه. البته از آقا خواستن که دکوراسیون اتاق ها رو عوض کنن، اما آقا قبول نکردن.
بی توجه به حرفش رفتم تو فکر ... بنفش! رنگ مورد علاقه من! با ابروی بالا پریده گفتم:
- می شه اتاق بنفش رو ببینم؟
سری تکون داد و راه افتاد، منم به دنبالش، رفت توی اتاق کنار اون اتاقی که خودش توش بود، وارد اتاق که شدم از دیدن اون همه وسیله بنفش کنار همدیگه متحیر شدم! چقدر قشنگ بود! دهنم باز مونده بود فکر کنم که کرولاین با دیدن من لبخند نشست کنج لبش. چرخی دور خودم زدم و گفتم:
- چه رویایی!
حرفی نزد شاید در جواب احساسات من نباید چیزی می گفت. آه خدا! این همه تجمل لازم بود یعنی؟! توی عمرم این همه چیز خیره کننده رو یه جا ندیده بودم. اما هیجان تو وجودم خشک شده بود. شاید اگه یه آدم عادی بودم الان از زور هیجان جیغ می کشیدم. قبل از اینکه کرولاین بتونه جلومو بگیره، رفتم سمت در بین دو اتاق و بازش کردم، پیش روم یه اتاق به مراتب بزرگتر از بقیه اتاق ها قرار داشت که همه سرویسش به رنگ مشکی و قرمز بود! چه رنگی! انگار خیلی آتیشش تنده! یه میز بزرگ هم گوشه اتاقش قرار داشت که روش پر از کاغذ و دفتر و این جور چیزا بود. کرولاین به نرمی تذکر داد:
- خانم، خیلی عذر می خوام، ولی آقا دوست ندارن کسی توی اتاقشون سرک بکشه!
در اتاق رو بستم و از در فاصله گرفتم. نه به خاطر حرف کرلاین، کلاً کاری با اون اتاق نداشتم. کاش اتاق متصل به این اتاق خوش رنگ، اتاق دنیل نبود تا من می تونستم ازش استفاده کنم. عاشق رنگش شده بودم و دکوراسیونش. شاید اگه مدت اقامتم اینجا طولانی بشه با خودم کنار بیام و این اتاق رو تصاحب کنم. انگار داشتم خودم رو از یاد می بردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر بی جنبه باشم. جو اونجا منو بدجور گرفته بود. تازه داشتم حس می کردم آدمم! احساس دارم! آره من می یام توی این اتاق، فوقش مجبور می شدم همیشه در اتاق رو قفل کنم. آهی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون، کرولاین راه افتاد به سمت قسمت آخر راهرو، دو در بزرگ چوبی اون قسمت قرار داشت که بسته شده بود، کرولاین درها رو باز کرد و گفت:
- اینجا قسمت نشیمن خونه است.
کنار ایستاد تا من اول وارد بشم، وارد شدن همانا و سوت کشیدن مغزم همانا! یه تلویزیون خیلی بزرگ در حد یه سینما یه گوشه قرار داشت و چند دست مبل هم جلوش چیده شده بود ، همه چرمی و راحتی! سمت چپ سالن هم دو تا میز بیلیارد قرار داشت، که فقط توی تلویزیون دیده بودم. چند قاب هم به در و و دیوار اون قسمت آویزان شده بود که بی اراده منو به خودشون جذب کردن. اولی عکسی از خود دنیل بود با کت شلوار رسمی، بعدی یه عکس از دنیل با یه دختر بود که خیلی به خودش شبیه بود و حدس زدم خواهرش باشه! و عکس بعد، یه عکس خونوادگی بود، دنیل و همون دختر در کنار یه مرد و یه زن! چشمم خیره موند روی چهره مرد، خیلی برام آشنا بود! نمی دونم چرا، زیاد هم شبیه دنیل نبود که بگم به خاطر شباهتشونه! دنیل و خواهرش بیشتر شبیه مادرشون بودن. پدرش یه مرد با موهای تقریباً جو گندمی و چشمای آبی بود، قد بلند و استوار! ابهتش از تو عکس هم منو گرفت. کرولاین توضیح داد:
- این عکس خونوادگی آقای مجستیکه! مادرشون خانم الیزابت کیم و خواهرشون خانم دایان! ایشون هم پدرشون هستن، کنت السکاندر مجستیک، قاضی عالی رتبه دربار ملکه که متاسفانه سه ساله فوت شدن.
چی می گفت این؟!! کنت؟ یعنی دنیل پسر کنت بوده؟ پس بگو چرا اینقدر از سابقه درخشان خونوادگیش می گفت! شاید به خاطر همین بود که قیافه اش برام آشنا بود، شاید ... نمی دونم چرا، ولی یه کم خودمو جمع و جور کردم. دایه مارتا می گفت خیلی ها دوست دارن اینجا باشن، حق داشت! کم کسی نبود، خدایا من بازم خودمو به خودت می سپارم! من اینجا چی کار می کردم؟ کرولاین از نشیمن رفت بیرون و من باز هم مثل جوجه ای به دنبال مادرش، دنبالش راه افتادم. رفت طبقه پایین و اونجا سالن غذا خوری، سالن مهمونی، کتابخونه، استخر زیرزمینی و باشگاه بدنسازی دنیل ، اتاق بار، اتاق پیانو و ... رو به من نشون داد. وقتی خوب به همه جا سرک کشیدیم و من سر درد گرفتم از اون همه تشریفات، و یه جورایی لوچ شدم، کرولاین منو راهنمایی کرد به سمت سالن غذاخوری. اینقدر دوست داشتم برم تو اتاقم و نرم تو سالن غذا خوری که حد نداشت! اما چاره ای نبود، حقیقتاً از دایه مارتا حساب می بردم. نمی خواستم زندگی اینجا هم مثل زندگی تو خونه لئونارد برام جهنم بشه. باید با سیاست زندگی می کردم، برای یه بارم که شده باید زندگیم رو با برنامه پیش می بردم. سر میز فقط دایه مارتا و دنیل نشسته بودن، چه عجب بالاخره دنیل پیداش شد! یه لحظه جرقه ای تو ذهنم زده شد، دیشب ... دیشب بهم گفت امروز دادگاه داره! دنیل با دیدن من لبخندی زد و سرش رو به نشونه سلام تکون داد. سرمو زیر انداختم و رفتم یه نقطه از میز که خیلی از دنیل دور بود نشستم، صدای دایه بلند شد:
- افسون! صدای سلامت رو نشنیدیم!
با غیظ نگاشون کردم، دنیل گفت:
- اذیتش نکن دایه!
دایه هم بدون اینکه از موضع خودش عقب نشینی کنه گفت:
- تربیت این دختر رو به من سپردی دنیل! پس خواهشاً دخالت نکن ...
همین حرف کافی بود تا دنیل رو ساکت کنه. لبم رو جویدم و به زور گفتم:
- سلام ...
دنیل با خوشرویی جوابم رو داد، دایه سری برای خدمتکار تکون داد و اون مشغول سرو ناهار شد. بدون توجه به بقیه گفتم:
- دیشب گفتین امروز دادگاه فردریکه، چی شد؟
قبل از دنیل دایه گفت:
- سر میز غذا حرف های متفرقه، مخصوصا صحبت در مورد کار ممنوعه! غذاتو بخور!
طاقت نیاوردم و گفتم:
- مگه اینجا دارین سرباز تربیت می کنین برای ارتش؟
دنیل خنده اش گرفت و سریع سرش رو انداخت پایین و مشغول هم زدن سوپش شد. دایه چشمای آبیشو توی صورتم براق کرد و گفت:
- قانونه!

ای درد و قانونه! اینم منو کشت با این قانوناش! بردارم بشقاب سوپم رو بکوبم تو سرش! دنیل برای اینکه از هر اتفاقی جلوگیری کنه سرشو آورد بالا ، لبخند کوچیکی زد و گفت:
- بعد از ناهار در موردش حرف می زنیم.
نفس عمیقی کشیدم و مشغول خوردن سوپم شدم، خیلی گرسنه بودم. آخرین باری که غذا خوردم رو اصلاً یادم نمی یومد. بعد از خوردن سوپ، خوراک مرغ و چیپس و یه سری چیز دیگه که تا حالا نخورده بودم روی میز چیده شد. یه کم از رون مرغ برداشتم و مشغول شدم، اما زیاد نتونستم بخورم، معده م خیلی کوچیک شده بود. بعد از سیر شدنم به تقلید از دایه با دستمال کاغذی دور دهنم رو پاک کردم و اومدم بلند بشم که باز صدای دایه عین چکش کوبیده شد فرق سرم:
- بشین، تا وقتی که دنیل از جا بلند نشده تو نباید ...
اینبار دیگه علناً چپ چپ نگاش کردم. زنیکه عقده ای ترشیده! چه القابی هم بهش نسبت دادم، عقده ای و ترشیده! خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم، دنیل هم دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
- سیر شدم، افسون بیا اتاق من.
بله؟ چشم حتما! فکر کنم از نگاهم پی به افکارم برد که سریع گفت:
- توی نشیمن با هم حرف می زنیم.
از جا بلند شد و در حالی که سالن غذا خوری رو ترک می کرد رو به خدمتکار گفت:
- قهوه بیار توی نشیمن.
خدمتکار سری تکون داد و رفت، منم از جا بلند شدم و بدون نگاه کردن به دایه راهی نشمین شدم. دنیل روی مبل یه نفره ای نشست به مبل روبروش اشاره کرد و گفت:
- بشین فکر کنم فاصله مون به قدری باشه که احساس راحتی کنی.
بدون توجه به طعنه توی کلامش نشستم و مشغول ضربه زدن با پام روی زمین شدم. با مهربونی پرسید:
- خوبی؟ دیشب نگرانم کردی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- خوبم ...
پا روی پا انداخت و گفت:
- خوب ، چی بشنوی خوشحال می شی؟
- می کشنش؟
خندید و گفت:
- بکشنش؟ به چه جرمی؟
با خشم گفت:
- جرم بدتر از کارایی که اون کرده؟
خدمتکار با چرخ گردان وارد شد ، سینی محتوی فنجان ها و قوری قهوه رو روی میز چید و رفت دنیل دو فنجون قهوه ریخت و گفت:
- جرمش سنگین بود، چون وکیل این پرونده من بودم، قاضی همه حرفام رو با استناد به مدارکم پذیرفت، حکم هفته اینده صادر می شه. مطمئن باش به سزای عملش می رسه.
- مثلاً چی؟
- مثلاً چیزی در حدود سی سال زندان و هزاران پوند غرامت ...
یه کم دلم خنک شد، اما سریع گفتم:
- لئونارد چی؟
نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و گفت:
- متاسفانه بر علیه لئونارد هیچ مدرکی ...
با ترس پریدم وسط حرفش، رنگم پرید:
- آزاد شد؟
لب زیرینش رو کشید توی دهنش، فنجون قهوه اش رو بالا برد، چند جرعه داغ و داغ نوشید و گفت:
- آزاد که نه، چون در هر صورت من اون شب اونجا بودم و دیدم چطور از پسرش دفاع می کرد و مصر بود حتما تو کشته بشی، همین براش دردسر شد ...
- خب؟
- دو سال براش تعیین شد ...
- فقط دو سال؟
- کمه؟
- اون بیاد بیرون منو می کشه!
فنجونش رو گذاشت روی میز ، دستاشو تو هم قفل کرد و کمی به جلو خم شد:
- افسون، تو توی خونه من هیچ گزندی بهت نمی رسه! اینو باور کن ...
- تو ... تو چرا می خوای از من محافظت کنی؟ چرا باید حرفاتو باور کنم؟
- فعلاً مجبوری !
- تو مگه وکیل نیستی؟
- درسته!
افکار آزار دهنده ام رو ریختم بیرون:
- تو باید به عالم و آدم مشکوک باشی، پس چطور اینقدر راحت به من اعتماد کردی؟ شاید اینا همه اش یه نقشه باشه!
خندید و گفت:
- نگران نباش! من خیلی تیزم، خیلی چیزا می دونم که تو نمی دونی، برای نمونه، حضور من اون شب، اونجا، توی اون رستوران، اتفاقی نبود! من دنبالت بودم ...

با بهت نگاش کردم ... این چی می گفت؟ سرش رو تکون داد و گفت:
- فعلاً در این مورد کنجکاوی نکن، کم کم همه چیز رو می فهمی.
به فارسی گفتم:
- انگار این وسط من خنگم! یه نیم کاسه ای زیر کاسه ...
درست گفتم؟ مامان یه چیزایی می گفت ... توی فکر بودم که گفت:
- فارسی حرف نزن که متوجه نشم! چاره اش رفتن کلاس زبان فارسیه! اصلاً شاید بهتر باشه خودت بهم آموزش بدی ... هان؟
این از کجا فهمید من دارم فارسی حرف می زنم؟!!! خدایا! اینجا چه خبره؟ از دیدن قیافه متعجبم خنده اش گرفت و گفت:
- گفتم که من خیلی چیزا رو می دونم.
- اگه می دونی من ایرانی هستم، پس چرا اون روز تو بیمارستان ازم پرسیدی خارجی هستم یا نه؟
از جیب کناری کتش جعبه سیگارش رو خارج کرد، خونسردانه سیگاری گوشه لبش گذاشت و با فندکش روشنش کرد، اینقدر نگاش کردم تا از رو رفت، بعد از پک محکمی که به سیگارش زد گفت:
- می خواستم رد گم کنم، اون لحظه نمی خواستم چیزی بفهمی، چون ممکن بود چموش بشی و همراهم نیای!
با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم:
- من گیج شدم، تو داری از عمد با اعصاب من بازی می کنی، چرا رک بهم نمی گی کی هستی و چی از جونم می خوای؟
- الان هر کاری هم که بکنی چیزی نمی شنوی، چون زمان شنیدنش نرسیده.
داد کشیدم:
- اینو من تعیین می کنم نه شما!
هنوز جوابمو نداده بود که صدای ملوسی پشت سرم بلند شد:
- دنی ، عزیزم ...
سریع چرخیدم، دوروثی بود! الان دقیق تر می تونستم ببینمش، دیشب که اینقدر ترسیده بودم چیزی ندیدم. یه دختر قد بلند و خیلی خوش هیکل، قوس کمر و برآمدگی باسنش منو هم محوش کرده بود! یه دامن کوتاه تا بالای زانو پوشیده بود و پاهای خوش تراش سفیدش رو توی دید گذاشته بود، یه تاپ صورتی کم رنگ هم تنش بود که یقه خیلی بازی داشت، مدل موهاش رو ولی دوست نداشتم. خیلی کوتاه بود، عین پسرا! چشمای درشت آبی رنگش به چهره اش جذابیتی غربی و خاص داده بود. روی هم رفته خوشگل بود، ابروهاش کمرنگ و نازک بودن، دماغش قلمی و سر بالا، لبهاش هم نازک و بی حالت، می شد گفت که تنها عضو گیرای چهره اش همون چشماش بودن. بی توجه به من رفت سمت دنیل دست گذاشت سر شونه اش و خم شد روی لبهاشو بوسید، با نفرت صورتم رو بگردوندم، دنیل با تعجب گفت:
- دوروثی! کی اومدی؟
- همین الان! خونه بیکار بودم، گفتم بیام پیش تو ، خسته ای عزیزم؟
- آره خیلی، نیاز به استراحت دارم.
- پس بلند شو بریم اتاقت با هم بخوابیم.
به دنبال این حرف چشمکی زد و صاف ایستاد. دنیل هم بهش لبخندی و گفت:
- دوروثی جان، معرفی می کنم، افسون، همون دختر خونده من که بهت گفته بودم.
دوروثی با قیافه ای جدی نگام کرد، چشماش عین دو تا گوی یخی بودن، هیچ حسی رو به آدم منتقل نمی کردن. اومد جلوم ایستاد ، کاملا به اجبار دستش رو گرفت جلوم و گفت:
- خوشبختم افسون!
منم از اون بدتر به زور دستشو فشردم و گفتم:
- منم ...
دنیل گفت:
- افسون، دوروثی دوست دختر من و دختر یکی از دوستان چندین ساله خونواده من ...
سعی کردم لبخند بزنم، اما انگار نشد. بی اراده از این دختر خوشم نمی یومد. شاید اونم از من ... بی توجه به من دوباره سیریش دنیل شد چسبید بهش و گفت:
- بریم اتاقت عزیزم؟
دنیل هم با لبخند گفت:
- بریم عسلم ...
اه اه اه! حالم رو به هم زدن، زودتر از اونا راه افتادم سمت اتاقم و بلند گفتم:
- به زودی مزاحمتون می شم جناب آقای دنیل مجستیک، حرفای زیادی برای گفتن داریم!

نشنیدم دنیل چی گفت، شاید هم هیچی نگفت. راهمو کج کردم سمت اتاقم و رفتم توی اتاق، یکی از کتاب هایی که از توی کتابخونه کش رفته بودم، یعنی در اصل امانت برداشته بودم رو برداشتم، خودمو انداختم روی تخت و مشغول مطالعه شدم، اما هر کاری می کردم ذهنم متمرکز نمی شد. حرفای دنیل توی گوشم زنگ می زدن، اعصابم به هم ریخته بود. دنیل کی بود؟ منو از کجا می شناخت؟ روی تخت غلت زدم، کتاب رو بستم و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم. نکنه من گذشته ای دارم که خودم ازش خبر ندارم؟ اگه مطمئن نبودم هفت جد مامان همه ایرانی بودن، الان شک می کردم که شاید دنیل یکی از فک و فامیل مادریم باشه. نکنه؟!! سریع سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه ... نه! محاله!
اما فکر خبیث اومده بود تو ذهنم و بیرون هم نمی رفت! نکنه لئونارد و فردریک راست می گن؟ نکنه مامان با یه مرد دیگه رابطه داشته؟ نکنه من دختر واقعی دنیل باشم؟! یا مثلاً خواهرش؟ وای! خدایا توبه ... این فکرا چیه؟ مامان من از گل پاک تر بود. من مامانمو خوب می شناسم. باز غلت زدم، باید سر در می آوردم این مرد کیه! اینقدر فکر کردم که مغزم خواب رفت و به دنبالش خودم هم به خواب فرو رفتم ...
با تکون دستی بی حوصله غلت زدم، صداش بلند شد:
- خانوم، عصرانه حاضره! بهتره بیدار بشید.
دوست داشتم بالشمو بردارم و فرو کنم تو حلق کرولاین! خوابم می یومد ولی این دختر نمی خواست بفهمه! با تکون دست بعدیش کلافه نشستم روی تخت و گفتم:
- چیه؟
صاف ایستاد و گفت:
- آقا فرمودن بیدارتون کنم، باید توی سالن حاضر بشین.
- من عصرونه نمی خورم، می شه راحتم بذاری؟
- حتی اگه میل هم ندارین باید تشریف بیارین. دستور دادن ...
از جا بلند شدم و اداشو در آوردم:
- دستور دادن، دستور دادن! به چه حقی برای من تصمیم می گیرن؟ من اگه بخوام بخوابم ...
یه دفعه یاد دنیل و حرفایی که می خواستم باهاش بزنم افتادم. از جا پریدم و رفتم سمت در، صدای کرولاین بلند شد:
- خانوم! باید اول لباستون رو ...
بی توجه بهش در رو باز کردم و رفتم بیرون. می دونستم که عصرونه توی نشمین صرف می شه. نشیمن هم که آخر راهروی اتاق های هزار رنگ بود. دویدم سمت نشمین ، در رو باز کردم و رفتم تو. دایه و دنیل روی مبل ها نشسته و در حالی که اخبار تماشا می کردن با هم گپ می زدن. خبری از دوروثی نبود! با شنیدن صدای پای من هر دو به طرفم چرخیدن و دایه با پوزخند گفت:
- چه عجب!
بی توجه بهش خودمو انداختم روی مبل ها، دنیل اومد حرفی بزنه که دایه سریع تر از اون گفت:
- دو تا قانون شکستی و به خاطرش باید تنبیه بشی، اولاً لباست رو عوض نکردی! دوماً دیر حاضر شدی ... الان دیگه وقت خوردن عصرانه نیست! کرولاین، خواهشاً میز رو جمع کن.
روی میز جلوشون، یه قوری و چند فنجان و برشی کیک شکلاتی قرار داشت. کرولاین خم شد وسایل رو برداره که دنیل با تحکم گفت:
- بذار باشه!
دایه اعتراض کرد:
- دنیل!
- دایه، افسون ضعیف شده، هر تنبیهی خواستی براش در نظر بگیر، اما اجازه نمی دم خوراکش کم بشه. باید بخوره ...
به دنبال این حرف خم شد و فنجونی قهوه برام ریخت و سُر داد جلوم. نا خودآگاه بهش لبخند زدم، نمی دونم چرا اما وقتی ازم دفاع می کرد، چه با منظور، چه بی منظور، من ته دلم شاد می شد. دایه که حسابی جلوی من ضایع شده بود از جا بلند شد و گفت:
- من می رم به کارام برسم، اینم تو و این دختر بی تربیت و بی اصل و نسبت!
همین که پشتش رو به ما کرد زبونم رو در آوردم و پشت سرش شکلک در آوردم. دنیل خنده اش گرفت و با صدای آروم، طوری که دایه نشنوه گفت:
- افســــون!
کاملاً خودمو به خنگی زدم و گفتم:
- بله؟
باز خنده اش گرفت اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- خوب، حالا بگو ببینم چرا دیر اومدی؟
- خواب بودم ... در ضمن من از این قانونتون بدم می یاد. دوست ندارم همه کارام راس ساعت خاص باشه. حس خفه شدن بهم دست می ده ...
- فعلاً باید کنار بیای، دایه زن مهربونیه اگه به حرفش گوش کنی. یه مدت سرکشی نکن، تا اون روی خوبش رو هم ببینی!
موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم:
- بیخیال دایه و این خونه و قانوناش! من می خوام واقعیت رو بدونم.
یه تای ابروش بالا پرید و گفت:
- واقعیت؟ منظورت چیه؟
- منظورم اینه که شما کی هستی؟
خندید و گفت:
- دختر، تو هنوز داری به اون مسئله فکر می کنی؟
- شما حق ندارین منو توی خماری بذارین.
- اصلاً چیز مهمی نیست...
- من می خوام همین چیز غیر مهم رو بدونم ...
- باشه بهت می گم، اما باید یه کم صبر کنی. اول باید خوب با من و خونواده ام آشنا بشی. الان برای دونستنش زوده! اصرار بیجا هم نکن، چون چیزی نمی شنوی.

با خشم گفتم:
- ولی ...
دستشو به نشونه سکوت آورد بالا و گفت:
- الآن می خوام در مورد یه چیز دیگه باهات صحبت کنم.
از جا بلند شدم و گفتم:
- وقتی جواب منو درست نمی دی، منم ترجیح می دم با شما صحبت نکنم.
سریع خم شد دستم رو گرفت و گفت:
- بشین افسون کارت دارم.
- و اگه نشینم؟
بلند شد ایستاد، دستاشو گذاشت سر شونه هام، با یه فشار خفیف مجبورم کرد بشینم و گفت:
- مجبورت می کنم!
با نفرت نگاش کردم، اونم اگه می خواست می تونست زور بگه و اذیت کنه. ناچاراً نشستم تا حرفاشو بزنه و بلند شم برم. خونسردانه گفت:
- می دونم که دبیرستانت رو با نمره های A پاس کردی ...
با تعجب نگاش کردم، این مرد همه چی رو می دونست! ولی از کجا؟ لبخندی به نگاه متعجبم زد و گفت:
- تعجب نکن! گفتم که خیلی چیزا می دونم! تو با سخت کوشی دوران دبیرستان رو تموم کردی و الآن واقعاً سر بلندی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره واقعاً! اون مدرک به چه دردی می خوره؟ قاب کنم بذارم بالای سرم خودم بهش افتخار کنم؟ وقتی نذاشتن برم دانشگاه! همون دبیرستان رو هم با زور و گریه می رفتم، بیشترین دلیلی که اجازه می دادن برم این بود که تو رستوران جلوی دبیرستان کار می کردم و حقوق خوبی هم می گرفتم. به خاطر اون حقوق گذاشتن برم درس بخونم، وگرنه محال بود!
آهی کشید و گفت:
- همه اینا رو می دونم، اما بهت گفتم که دوران سختی زندگی تو تموم شده و من می خوام تو رو به آرامش برسونم، آرامشی که لیاقتش رو داری. دوست داری توی چه رشته ای درست رو ادامه بدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- همیشه بزرگترین آرزوم این بود که برم دانشگاه کینگ ، اما می دونستم این یه حسرت می شه برام ...
ابروشو بالا انداخت و گفت:
- پس قصد داری هم دانشگاهی من بشی.
با بهت نگاش کردم و اون گفت:
- منم توی همون دانشگاه درس خوندم و مدرک گرفتم، می دونی که حقوق دانشگاه کینگ توی کل انگلستان حرف اول رو می زنه.
چند بار سرم رو تکون دادم، ادامه داد:
- حالا که این آرزو رو داری با توجه به نمره های عالی که گرفتی می تونم خیلی راحت تو رو به آرزوت برسونم.
باورم نمی شد! یعنی به این راحتی می خواست منو توی اون دانشگاه بزرگ ثبت نام کنه؟ یعنی جدی جدی قرار بود به آرزوم برسم؟ لبخندی زد و گفت:
- افسون ، اینو باور کن! هر چیزی که شادت کنه ، منو هم شاد می کنه! من می خوام تو رو به همه خواسته هات برسونم. می خوام خوشبخت باشی، میخوام لبخند واقعی و اعتماد رو توی زندگیت ببینم. باورم کن تا بتونم به آرامش برسم ...
این چی داشت می گفت؟ دستمو گرفت توی دستای داغش و گفت:
- من دوستت دارم، تو برای من خیلی عزیزی، دلیلش رو خودم هم نمی دونم! اما برام خیلی عزیزی ... اگه یه دختر داشتم، درست به اندازه تو دوسش داشتم!
پوزخند زدم و گفتم:
- فکر نکنم پسر کنت الکساندر مجستیک، راضی باشه توی سن هجده سالگی بچه دار بشه!
لبخند تلخی زد و گفت:
- چرا که نه؟ اگه می دونستم حاصل اون ازدواج دختر شیرینی مثل تو می شه، حتماً این کار رو می کردم.
اینبار من با ابروی بالا پریده نگاش کردم، اوه مامان! دارم کم کم بهت شک می کنم ، منو ببخش! راه افتاد سمت پنجره و گفت:
- داره بارون می یاد ...
- اینجا اگه بارون نباره مایه تعجبه! گاهی اوقات حس می کنم منم از جنس بارون و مه شدم و همیشه نم دارم!
خندید و گفت:
- تصور کن! تو از جنس مه باشی، وقتی دوری دیده بشی و از نزدیک ...
- چه کارا که نمی کردم!
- همین جوری خیلی کارا می تونی بکنی! فعلاً بهتره آماده بشی برای ثبت نام، آخر این هفته می ریم دانشگاه، من اونجا دوستای زیادی دارم و خیلی از اساتید رو می شناسم، فردا باهاشون صحبت می کنم، دو هفته از شروع کلاسا گذشته، شاید بتونم در این مورد کمی از نفوذم بهره ببرم. البته باید قبلش توی یه آزمون هم شرکت کنی که خوب ... یه کم سخته! اما نگران نباش کمکت می کنم.
از جا بلند شدم، در حالی که می رفتم سمت در سالن گفتم:
- شما پولدارها و قدرتمندا ، همه کاری می تونین بکنین! فقط کاش برای همه این کار رو می کردین، نه فقط اطرافیانتون!
بهش مهلت پاسخ گویی ندادم و راهی اتاقم شدم. شادی هام چندان با دوام نبودن برای هر چیز شادی بخشی فقط چند لحظه شوکه و خوشحال می شدم، اما بعد از اون دوباره به حالت قبل بر می گشتم! شاید این هم نوعی افسردگی بود ... شاید من افسرده شده بودم! بعید نبود!

نگاهی به کارت توی دستم انداختم و باز نیشم باز شد، صدای دنیل کنار گوشم بلند شد:
- وقت برای شادی کردن زیاد داری، فعلاً باید بریم خرید.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- خرید؟ خرید چی؟
- خرید لباس، ما خیلی چیزا نتونستیم برای تو بخریم.
یهو یاد لباس زیر افتادم، واقعاً لباس زیرم از رنگ و رو افتاده بود. از پوشیدنش حالت تهوع بهم دست می داد، برای همین هم مخالفتی نکردم و سوار ماشینش شدم. نشست پشت فرمان و راه افتاد، با کنجکاوی گفتم:
- تو ، نیاز به بادیگاردی، چیزی نداری؟
خندید و گفت:
- برای چی؟ من که به کسی ظلمی نکردم ... دشمن تراشی هم نکردم. زندگی من خیلی آرومه!
- بالاخره تو وکیلی، پسر کنت هم هستی، چند تا دشمن و حسود و از این حرفا که باید داشته باشی ...
گوشیش داشت زنگ می خورد، گوشیشو از داخل جیب کتش در آورد و گفت:
- شاید حق با تو باشه، اما من از این چیزا بدم می یاد، بادیگارد و راننده شخصی و ...
گوشیشو آورد بالا دکمه اتصال رو فشار داد و گفت:
- یه لحظه!
سرم رو تکون دادم و مشغول تماشای مناظر اطراف شدم، خیلی وقت بود لندن رو ندیده بودم. منی که عادت به پیاده روی هر روزه توی خیابونای کثیف پایین شهر داشتم، حالا نزدیک دو هفته ای می شد که اون قسمت شهر رو ندیده بودم، الآن هم داشتم همراه دنیل توی خیابونای بالا شهر با ماشین چرخ می زدم. نا خودآگاه حواسم معطوف حرفای دنیل و موبایلش شد:
- سلام عزیزم ... آره تو راهیم ... تو رسیدی؟ .... همونجا منتظر بمون ما هم زود می رسیم. این خریدا خانومانه است، دوست دارم تو با سلیقه منحصر به فردت بهش کمک کنی.
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- می بینمت ... خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و به من لبخند زد. با کنجکاوی گفتم:
- دوروثی بود؟
این فقط یه حدس بود اما از قضا درست در اومد:
- آره ... خواستم بیاد که تو خرید کمکت کنه. من توی ماشین می مونم، با دوروثی برو و هر چی نیاز داری بخر. کارتون که تموم شد با من تماس بگیرین. موبایلت همراهته؟
سرم رو تکون دادم. خیلی حرصم گرفته بود! دوروثی میخواست با سلیقه منحصر به فردش به من کمک کنه؟!!! نشونش می دم. خدایا چرا من اینقدر از این دختر بدم می یومد؟ شاید چون من همه عمرم رو زجر کشیده بودم و اون توی ناز و نعمت بزرگ شده بود. شاید حس می کردم حق منو خورده! بدتر از اون اینکه برام پشت چشم نازک می کرد و از بالا بهم نگاه می کرد. ماشین که متوقف شد نگاهی به پاساژ پیش روم انداختم و برق از سرم پرید. لباس زیرهای مغازه های این پاساژ تو کل لندن معروف بود. نامی ترین برند ها دور هم جمع شده بودن. سعی کردم خونسردانه پیاده بشم، انگار نه انگار که چیز خاصی دیدم. همون لحظه دوروثی اومد سمتمون. با اون پالتوی پوست قهوه ای رنگ و چکمه های تا روی زانوی همرنگ با کلاه بافتنی کرم قهوه ای خدایی جذاب و نفس گیر شده بود. کاملاً بی توجه به من از شیشه سمت دنیل خم شد تو و بدون سلام و حرفی، لبهای دنیل رو بوسید، اونم چه بوسه طولانی! با نفرت صورتم رو برگردوندم، یه دقیقه که گذشت دیدم نخیر، ول کن نیستن! با پروگی رفتم نشستم تو ماشین و در رو محکم به هم کوبیدم. دنیل یه دفعه متوجه من شد، چشماش باز شد و به نرمی خودش رو کنار کشید. دوروثی هم با ابروی بالا پریده به من نگاه کرد. دنیل گفت:
- چرا سوار شدی عزیزم؟ باید برین دنبال خریداتون.
- من این قصدو داشتم، اما بیرون سرده خواستم منتظر بشم کارتون تموم بشه، انگار خیلی خوشمزه بود!
این من بودم! با جسارت داشتم شوخی هم می کردم در این مورد حال به هم زن؟!! واقعا که فردریک و لئونارد با من چه کرده بودن که زبون به این درازی رو سالها مخفی کرده بودم! دنیل خنده اش گرفت، ولی برای جلوگیری از خندیدن لبش رو گاز گرفت و گفت:
- برو عزیزم، برو تا دیر نشده.
بعد رو به دوروثی که مغرورانه به من خیره شده بود گفت:
- می خوام برای دخترم سنگ تموم بذاری عزیز دلم.
دوروثی پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
- تو که دیگه سلیقه منو می دونی عسلم ... حواسم هست!
و چشمکی زد و کمی از ماشین فاصله گرفت، دنیل چرخید سمت من و گفت:
- همراهش برو، اون تو رو جای بد نمی بره.
کلاه بافتنی نارنجی رنگم رو که منگوله های قهوه ای داشت کشیدم روی سرم، ایشی گفتم و رفتم پایین. انگار خودم بلد نیستم خرید کنم! نشونش می دم سلیقه چیه. داشتم می رفتم سمت پاساژ که دوباره دوروثی از شیشه خم شد تو و گفت:
- دنی! اینبار توام بیا، می خوام سلیقه تو رو به کار بگیرم. یه لباس خواب می خوام بخرم ... می شه بیای؟
دنیل کمی چونه اش رو خاروند و گفت:
- باشه هانی، اجازه بده ماشین رو پارک کنم، جاش مناسب نیست!
لعنتی! خوب می دونستم فقط می خواد بهم ثابت کنه مالک دنیل خودشه! خوب باش! حالا انگار من می خواستم دنیل رو ازش بدزدم. دنیل ماشین رو پارک کرد و اومد سمتمون. دوروثی دستش رو دور بازوی دنیل حلقه کرد و هر سه وارد فروشگاه شدیم. یه جورایی داشتیم دنبال دوروثی کشیده می شدیم. یه راست رفت طبقه سوم و وارد یکی از مغازه های خیلی بزرگ شد. عجب آدمی بود! انگار نه انگار منم دنبالشونم. تقریباً داشتم دنبالشون می دویدم. دنیل هم مجبور بود دوست دخترش رو دو دستی بچسبه! وارد مغازه که شد همه فروشنده ها جلوش صف کشیدن! گویا خیلی سرشناس بود. همونطور مغرورانه سری براشون تکون داد و بی توجه به رگال های داخل مغازه جدید ترین مدل لباس ها رو خواست. یکی از دخترها سریع اونو به سمت اتاقی همراهی کرد و شروع کرد به ور ور کردن یا همون تبلیغ کردن. بعدم چند تا ست خیلی خوشگل جلومون باز کرد. چشمای دوروثی برق زد و یکی از ست های زرشکی رنگ رو کشید سمت خودش و رو به دنیل گفت:
- این چطوره؟
دنیل ابرویی بالا انداخت و گفت:
- محشره! می خوایش؟
دوروثی سری تکون داد و گفت سایزش رو از اون ست براش بیارن، دختره رفت و دوروثی رو به من گفت:
- من اینو می خوام، توام هر کدوم رو که می خوای بردار.
دنیل هم کنجکاوانه نگام کرد. حقیقتاً هیچ کدوم رو دوست نداشتم! گذاشتم اون فروشنده هه برگرده ، تا چیزی بگم. مثلا مثل دوروثی کلاس بذارم و بگم چند تا مدل جدید تر برام بیاره.

 

عکس دختران ایرانی کلیک کن