دوروثی با تمسخر در حالی که چشمکی به دنیل می زد رو به من گفت:

- هرچند که فکر کنم اینا سایزشون به تو نخوره، باید بگم لباسای سایز کوچیک رو برای تو بیارن!
خوش خیال بدبخت! می خواست با این حرفا منو از چشم دنیل بندازه، دیگه خبر نداشت اگه دنیل بخواد منو به دید بدی نگاه کنه خودم چشماشو در می یارم و نیازی به این بی شرمی ها نیست. فروشنده وارد شد سفارش دوروثی رو گذاشت جلوش گفتم:
- خانوم، به جز اینا لباس دیگه ای ندارین؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- چرا مدل های جدید زیاد برامون اومده! من اونایی رو آوردم که می دونستم با سلیقه خانوم و سایزشون هماهنگه!
سعی کردم عین دوروثی با اعتماد به نفس برخورد کنم:
- می شه مدل های دیگه رو ببینم؟ لباس خواب هم می خوام ، ترجیحاً حریر!.........

- بله حتماً!
اینو و گفت و رفت، تو دلم گفتم لباس خواب حریر می خوای گورتو باهاش بکنی؟! آخه تو که نمی پوشی برای چی زر می زنی؟ در جواب خودم گفتم: برای اینکه روی این بشر کم بشه فکر نکنه فقط خودش حالیشه. هر چی هم که عقب افتاده باشم یه تلویزیون تو اون خونه بود که چهار تا ترفند ازش یاد بگیرم. بدتر از اون ف اح ش ه خونه بغل خونه مون بود! دوروثی پا روی پا انداخت و گفت:
- زیاد هول نشو! هر موقع بخوای می تونی بیای اینجا خرید کنی.
می خواست تحقیرم کنه، نمی دونم دنیل در موردم بهش چی گفته بود! اما هر چی هم که گفته بود بهش اجازه نمی دادم با من بد حرف بزنه. نگاهم به دنیل افتاد که با اخم خواست حرفی به دوروثی بزنه، اما پیش دستی کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- با وجود دنیل حتماً!
فعلاً تنها راه چزوندن این دختر خودخواه و مغرور استفاده از محبتی بود که دنیل نسبت به من داشت. باز لبخند نشست روی لب دنیل و باز اخمای دوروثی در هم تر شد. دختر فروشنده با چند جعبه داخل شد و یکی یکی جلوی من بازشون کرد! خداییش لباس زیراشون محشر بود! همه رنگ های جیغ، مدل ها جلف! دنیل با لبخند یکی از مدل های عروسکی رو برداشت و گفت:
- این قشنگه!
اینا منو چی فرض کرده بودن؟! بچه کوچولو؟ اخمی کردم و بی توجه به سلیقه دنیل و پوزخندای دوروثی، چند مدل خیلی جینگولی برداشتم برای لب ساحل و استخر! البته اینو جلوی دوروثی گفتم، وگرنه خودم خوب می دونستم آدم این حرفا نیستم که برم لب ساحل لخت بشم یا اینکه هوس شنا به سرم بزنه چون اصلاً بلد نبودم. چند مدل هم س.ک.س.ی برداشتم برای خالی نبودن عریضه! چند تا هم معمولی اما ساده و شیک برای پوشیدن مداوم. فکر کنم روی هم رفته بیست دست شد! همچین عین ندید بدید ها داشتم خودمو خفه می کردم. قانع بزرگ شده بودم ولی قناعت رو بلد نبودم. سه چهار تا هم لباس خواب برداشتم. قیافه دنیل دیدنی شده بود! داشت با تعجب به من و اعتماد به نفسم و انتخابام نگاه می کرد. مطمئن بودم لباسایی که من برداشتم خیلی قشنگ تر از ست های دوروثی جونشه! از چشماش می فهمیدم. متاسفانه یا خوشبختانه تو این مورد تجربه زیاد داشتم و خیلی چیزا رو می تونستم از چشمای مردا بخونم. داشتم هنوز لباسا رو زیر و رو می کردم تا یه موقع چیزی جا نمونه، که دنیل یکی از لباس ها رو که یه ست توری مشکی رنگ بود رو برداشت و رو به دورثی گفت:
- عزیزم این خیلی شیکه! با اون لباس خواب حریر مشکیه دیوونه کننده می شه!
دوروثی سریع به فروشنده گفت از اون لباس سایزش رو براش بیارن، فروشنده با شرمندگی گفت:
- متاسفم، اون لباس سایز شما رو نداره! و با لباس خوابش هم ست شده، نمی تونم لباسش رو تک بهتون بدم.
بیچاره دوروثی! دلم براش سوخت، اما از رو نرفتم و گفتم:
- سایز من چطور؟
لبخندی زد و گفت:
- سایز شما چنده؟
جالبی اون فروشگاه این بود که اول انتخاب می کردی بعد سایزت رو می پرسیدن! خواستم سایزم رو بگم که دوروثی پیش دستی کرد و سایزی که حدس می زد رو گفت. بیچاره الان باز ضایع می شد! چون سایز من رو دقیقاً دو سایز از خودش کوچیکتر تخمین زده بود در حالی که من یه سایز بزرگ تر بودم. چپ چپی نگاش کردم و سایز اصلی رو گفتم، اگه بگم چشماش چهار تا شد بیراه نگفتم. دنیل هم داشت نگام میکرد، اما اینبار از نگاش چیزی نمی شد بخونم. فروشنده سری تکون داد و گفت:
- بله سایز شما رو داریم.
خوشحال و خندون گفتم:
- پس اینو هم برام بذارین لطفا!
کارد می زدی خون دوروثی در نمی یومد! داشت منفجر می شد. دنیل سعی می کرد با جمله های کوتاه حواسش رو پرت کنه، اما چندان موفق نبود. فروشنده کد لباس های انتخابی منو یادداشت کرد و رفت که سفارش های منو آماده کنه. دوروثی که داشت منفجر می شد گفت:
- خودتو خفه کردی؟! یعنی اینقدر بی لباس مونده بودی؟
پا روی پا انداختم و گفتم:
- دنیل نذاشت از خونه قبلی چیزی با خودم بیارم، اینه که واقعاً بی لباس شدم.
دهنش بسته شد، می دونست اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه باز به وسیله دنیل جزش می دم. جالبی کار اینجا بود که دنیل هم هیچی نمی گفت. بدجور رفته بود تو فکر، یه جورایی حس می کردم نگرانه. شاید به خاطر حرفای من، وقتی گفتم لباس س.ک.س.ی نیاز دارم، یا لباس خوابای حریر! نکنه پیش خودش فکری ... به درک! بذار هر فکری می خواد بکنه، بکنه! من که کاری نمی خوام بکنم، فقط خواستم دوست دختر محترمش رو بچزونم که چزوندم. اونقدر که یادش رفت اومده لباس خواب بخره و قصد داشته از سلیقه دنیل استفاده کنه! خود دنیل یاداوری کرد بهش. بیچاره! فروشنده با چند باکس خوشگل که همه سفارش های من توش چیده شده بود اومد تو و گرفتشون سمت ما! همه از جا بلند شدیم و دنیل رفت صندوق که همه رو حساب کنه. دوروثی دیگه منتظر نموند و از مغازه زد بیرون.
منم همراه دنیل رفتیم بیرون، دنیل پرسید:
- دیگه چیزی نیاز نداری؟
- نه ممنون!
- لباس برای دانشگاه؟
- نه کمدم به اندازه کافی پر هست.
- اما حس می کنم پالتو به اندازه کافی نداشته باشی، هوا روز به روز سردتر می شه. نمی خوام سرما بخوری.
دوروثی که از ما جلوتر می رفت با غیظ برگشت و گفت:
- می شه یه کم تند تر راه بیاین؟ من عجله دارم!
دنیل با تعجب گفت:
- مگه جایی کار داری؟
- آره باید برم خونه ...
- خیلی خب عزیزم، پس تو برو!
دوروثی با حیرت گفت:
- چی ؟ من برم؟ پس تو چی؟ مگه با من نمی یای خونه مون؟
- نه، من که بهت گفتم امروز نمی تونم بیام خونه تون چون افسون همراهمه. الان هم می خوام براش چند تا پالتو بخرم. تو برو، بعداً می بینمت ...
دوروثی که دیگه طاقت موندن نداشت، خداحافظی سردی کرد و رفت. نه به بوسه گرم هنگام سلامش، نه به سردی خداحافظیش. دنیل هم زیر لب گفت:
- انگار ناراحت شد!
به من ربطی نداشت، مشکل خودشون بود! من در حدی دوروثی رو جز می دادم که به خودم مربوط می شد به رابطه اون دو نفر کاری نداشتم. همراه دنیل وارد پاساژ دیگه ای شدیم و دنیل به سلیقه خودش چند تا پالتوی کوتاه و بلند و چند جفت چکمه و شال و کلاه برام خرید. وقی از خرید فارغ شدیم به پیشنهاد اون رفتیم جایی ناهار بخوریم. از حق نگذریم روز خوبی رو سپری کرده بودم! ثبت نام توی دانشگاه، خرید لباس های آنچنانی، حرص دادن یه دختر از خود راضی، و خوردن ناهار با مردی که کم کم داشتم باور می کردم می خواد جای پدرم باشه!

نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! بیست و هشت سال زندانی برای فردریک! خودش یه عمر بود، فردریک بیست و سه ساله، تا بیست و هشت سال آینده پنجاه و یک ساله می شد. همه جوونیشو پای خودخواهی و هوسش باخت! دلم خنک شده بود، اما نگرانی من بابت لئونارد بود که فقط دو سال و نیم زندانی براش بریده شده بود، در اصل مدت زندانی فردریک بیست و پنج سال و لئونارد یک سال بود، اما چون پولی برای پرداخت غرامت نداشتند مدت بیشتری باید توی زندان می موندن. دنیل کنجکاوانه به من خیره شده بود تا ببینه خوشحال شدم یا ناراحت، می دونستم که از قیافه ام هیچی نمی تونه بفهمه، چون خودم هم نمی فهمیدم الآن دقیقاً چه مرگمه! صداش بلند شد:
- خب؟
- خب که خب!
- خوشحال نیستی؟ فردریک به سزای عملش رسید.
- چرا ... هستم!
- پس چرا به نظر پکر می یای؟
- شاید هم خونسرد!
- بهت نمی یاد خونسرد باشی.
- لئونارد چی؟
متوجه دلیل ناراحتیم شد و گفت:
- از الآن می خوای تا دو سال و نیم دیگه که لئونارد آزاد می شه نگرانش باشی؟ افسون، فکر کردی من حکم چیو دارم توی زندگیت؟
فقط نگاش کردم، شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مثلاً می خوام پدرت باشم! می شه اینقدر نگران نباشی و همه چیز رو بسپری به من؟
- به تو؟ وقتی حتی حاضر نیستی هویتت رو برای من فاش کنی؟
با کلافگی چنگی توی موهاش زد و گفت:
- مطمئن باش من هیولا نیستم! قصدم هم فقط و فقط کمک کردن به توئه!
- می دونم ... البته اگه دوست دخترت بذاره!
خنده اش گرفت و گفت:
- دوروثی کمی حسوده! عادت داره خودش در صدر همه چیز باشه! دختر سِر بودن این بدی ها رو هم داره! بهش عادت می کنی، دختر بدی نیست!
- از نظر تو که همه خوبن!
خندید و گفت:
- تو خیلی بدبینی دختر!
- توام خیلی خوش بینی پسر!
- فکر نمی کنی برای پسر بودن سنی ازم گذشته باشه؟ دیگه بهتره بهم بگی پیرمرد!
نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:
- روزی که دیدمت با خودم گفتم خیلی سن داشته باشی سی و یک سال داری! به نظرت مرد سی و یه ساله پیره؟
- اعتماد به نفس خوبی بود.
- تعریف نکردم، حقیقت رو گفتم ...
- بگذریم، دانشگاهت چطور بود؟
- برای روز اول خوب بود ... بهترین خوبیش اینه که همه هم سن و سالیم! اما بچه ها هنوز خیلی خشکن! دوست دارم چند تا دوست داشته باشم ...
دنیل با کنجکاوی گفت:
- پسر؟
- اونو که اصلاً حرفشو نزن! مرد جماعت قابل اعتماد نیست.
- منم ترجیح می دم دوستیت با پسرا در حد سلام و علیک باشه، نمی خوام بابتت نگرانی داشته باشم.
- بهت نمی یاد دیدت اینقدر محدود باشه.
- که چی؟
- که دوستی با پسرا رو غدقن کنی.
- غدقن نکردم! من فقط می گم الآن به صلاح نیست که دوست پسر داشته باشی و وارد روابط احساسی بشی. وگرنه دوست داشتن از هر جنسی حق توئه!
یه تای ابروم رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
- چشم بابا جون!
اخم بامزه ای کرد و گفت:
- حالا دیگه بابا رو تنها بذار، می خواد استراحت کنه.
از جا بلند شدم و بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم از اتاقش بیرون. فعلاً باید به همین چند سال آرامش دل خوش می کردم. وقتی درسم تموم بشه یه کاری برای خودم دست و پا می کنم و از اینجا می رم. بعضی وقتا می زد به سرم یه کم دنیل رو تیغ بزنم و پولامو جمع کنم برای روز مبادا! اما بعدش وجدان درد می گرفتم! باید انصاف به خرج می دادم، بیچاره دنیل جز مرد بودنش هیچ جرمی مرتکب نشده بود. پس سزاوار نامردی نبود.

دو هفته ای گذشته بود، همه چی آروم بود جز غر غر های دایه مارتا که بعضی وقتا واقعاً هوس می کردم یه دل سیر کتکش بزنم! اما دیگه باهاش کنار اومده بودم، راه می رفتم داد می کشید:
- صاف راه برو! قوز نکن! قدماتو آروم بردار و شمرده! توی یه خطر راه برو ... تلو تلو نخور مگه مستی؟ سینه تو بده جلو!
غذا می خوردم داد می زد:
- گوشتو با چاقو تکه کن، نه با چنگال! دستمال نذاشتی روی لباست! دور دهنت رو آروم پاک کن، تو که مرد نیستی! غذاتو از دور بشقابت جمع کن که نریزه بیرون.
تلویزیون می دیدم داد می زد:
- تکیه بده به پشتی کاناپه، پاهاتو نذار روی کاناپه، پاهاتو از روی میز بردار! پاتو تکون نده، بلند نخند، وسط فیلم صحبت نکن!
خلاصه که به همه چیز من گیر می داد! دو روز دیگه دنبالم راه می افتاد توی دستشویی به نقطه چینمون هم گیر می داد! والا! اوایل سرکش می شدم و به حرفش توجهی نمی کردم، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که دایه از رو نمی ره! تا وقتی یه کاری رو نکنی عین مته مخت رو سوراخ می کنه. پس تصمیم گرفتم جلوش همونطوری باشم که اون می خواد تا کمتر با هم کنتاکت پیدا کنیم. همین هم کم کم باعث شد در طی چند ماه رسم شاهزاده بودن را یاد بگیرم و کم کم تبدیل به یه خانوم با وقار بشم. بیشتر از همه نگران مسخره شدنم توسط دوروثی بودم. نمی خواستم از اون چیزی کم داشته باشم. یه روز که داشتم می رفتم سمت نشیمن وسوسه شدم سری به اتاق بنفش بزنم و به وقتش وسایلم رو به اونجا منتقل کنم. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو، دایه نبود، پس می تونستم هیجانم رو تخلیه کنم. دستامو از هم باز کردم چرخی دور خودم زدم و با خوشحالی گفتم:
- رنگ یعنی بنفش!
خودمو پرت کردم روی تخت و لحاف نرم بنفش رنگ رو کشیدم توی بغلم. چه لذتی داشت واقعاً! تصمیم گرفتم همون لحظه با دنیل سر این موضوع صحبت کنم و اتاقم رو عوض کنم. رفتم سمت در بین دو اتاق و دستم رو گذاشتم روی دستگیره اما با شنیدن صدای دنیل سر جام میخکوبم شدم:
- بله دایه، این افسون دختر همون افسانه است!
- باورم نمی شه! همون افسانه ای که یک ماه اینجا بود و همه چیز رو به هم ریخته بود!
- اون بیچاره چیزی رو به هم نریخت دایه، مقصر من بودم.
- یعنی چی؟
- داستانش مفصله، خواستم فعلاً دلیل اینکه افسون رو پیش خودم آوردم رو بدونین. من باعث شدم پدرم نابود بشه و افسانه به دره بدبختی سقوط کنه. فقط به خاطر تفکر بچه گونه ام!
- چی می گی دنیل؟ تو اون موقع یه پسر بچه بودی!
- درسته، فقط یازده سالم بود!
- من حسابی گیج شدم ...
- براتون جریان رو می گم اما خواهشاً هرگز به گوش افسون نرسه، دارم دنبال یه دلیل دیگه برای اون می گردم که قانعش کنه. اون اگه حقیقت رو بفهمه هیچ وقت منو نمی بخشه. همینجوری بیچاره شدم تا اعتمادش رو جلب کردم. یادتونه که اون اوایل چقدر جفتک می انداخت.
- خیالت راحت، کسی چیزی از من نمی شنوه!
- اگه به رازداریتون ایمان نداشتم حرفی نمی زدم، اما حقیقتاً تحمل این راز یک تنه خیلی داره آزارم می ده.
- قول می دم رازدار خوبی باشم ...
- یادتونه که پدر یه اخلاق خیلی خاص داشت! وقتی جرم یک مجرمی ثابت می شد و پدر می فهمید اون مجرم به خاطر فقر به خلاف رو آورده می رفت سراغ خونواده مجرم و بهشون پولی می داد تا بتونن در نبود سرپست خونواده زندگی کنن و حتی اگه در توانش بود برای مادر اون خونواده یه شغل خوب پیدا می کرد که خدایی نکرده به هرزگی کشیده نشه.
- یادمه!
- یه روز که پدر می ره سروقت یکی از خونواده ها توی راه برگشت، با زنی برخورد می کنه که کنار جاده نزدیک فرودگاه افتاده بوده، لباس تنش نبوده و وضعیتش خیلی اسفبار بوده. یه جورایی رو به مرگ ...
- خب؟
- اون زن افسانه بوده، پدر اول بهش شک می کنه و تصمیم می گیره بی خیالش بشه. حتی سوار ماشینش می شه و به راهش ادامه می ده ... اما وسط راه عذاب وجدان برش می گردونه. بعدش هم بدون توجه به عواقب کار اون زن رو که از حال رفته بوده سوار ماشینش می کنه و می بره بیمارستان. داشته توی تب می سوخته و هذیون می گفته، اما به زبونی که بابا سر در نمی آورده. خلاصه افسانه رو به بیمارستان منتقل می کنه و یه هفته ای طول می کشه تا حال جسمانی اون دختر خوب می شه. از قضا بارها بهش تجاوز شده بوده و از لحاظ روحی داغون بوده!
- نه!
- بله، این جریان افسانه! از اون طرف اینجا توی خونه آشوب به پا بود. خاطرتون که هست، مادر و پدر می خواستن از هم جدا بشن. هر روز دعوا و جنجال داشتن.
- یعنی به خاطر افسانه بود؟
- نه ... جریان بر می گرده به قبل از افسانه.
- خب؟
- اونا درگیر طلاق بودن که پدر افسانه رو آورد خونه.
- اینجا رو خوب یادمه، پدرت گفت دختر یکی از دوستاشه و باید یه مدت نگهش داره... اه دنیل می شه اینقدر به لپ تاپت ور نری و با من حرف بزنی؟
صدایی از دنیل بلند نشد ... دایه بلند تر از بار قبل گفت:
- مگه با تو نیست دنیل؟!!
کم مونده بود منم وارد اتاق بشم، یقه دنیل رو بچسبم و ازش بخوام ادامه بده!! اما سکوتش خیلی هم طول نکشید، آهی کشید و اینبار با صدایی که حسابی غصه دار بود گفت:
- مادر اصلاً اون لحظه به هیچ چیزی جز طلاق فکر نمی کرد و برای همین هم خیلی راحت حرف پدر رو باور کرد. براش اهمیتی هم نداشت. فقط می خواست هر طور شده دایان رو با خودش ببره ... فکر و ذکرش شده بود همین. اما اینها همه ظاهر امر بود. حقیقت این بود که پدر کم کم داشت شیفته اخلاقیات افسانه می شد، و همینطور شیفته نگاه جذابی که افسانه با معصومیت نثار پدر می کرد. افسانه چشمای وحشی خاکستری داشت و موهای موج دار، درست مثل افسون! و پدر دل به زیبایی شرقی افسانه و خصوصیات منحصر به فرد اون باخت. البته هیچ وقت برای من نگفت افسانه چه خصوصیاتی داشت، فقط یک بار گفت افسانه گستاخ و در عین حال با شهامت و مقید بوده! این رو هم چند سال بهش گفت وگرنه من خودم چیزی یادم نبود. الان که دقت می کنم می بینم افسون از لحاظ اخلاقی هم خیلی شبیه مادرشه!

 
- خوب جرم تو این وسط چیه؟
- همه جرم ها زیر سر منه!
- یعنی چی؟
- من خیلی از جدایی پدر و مادرم ناراحت بودم و با همون شم کارآگاهی که از بچگی داشتم دنبال یه دلیل برای این جدایی می گشتم. فکر می کردم چی باعث به وجود اومدن این سردی شده؟ می خواستم هر طور شده اون مانع رو نابود کنم تا بتونم پدر و مادرم رو با هم داشته باشم ...
- خب؟
- اولین کسی که بهش مشکوک شدم افسانه بود و وقتی یه شب که پدر رفته بود پیشش فال گوش ایستادم چیزایی شنیدم که باعث شد بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب بشم. پدرم داشت به افسانه دلداری می داد که سختی هاش تموم می شه و فقط باید صبر کنه تا از مادرم جدا بشه و بعد با اون ازدواج کنه. پدرم به افسانه قول داد که حتی اگه اون مایل باشه از انگلیس ببرتش بیرون تا یاد خاطرات بدش نیفته.
- خدای من!
- شنیدن همین کافی بود تا ذهن کودکانه من به این نتیجه برسه که دلیل جدایی پدر و مادرم افسانه است! اولین کاری که کردم رفتم و همه چیز رو گذاشتم کف دست مادرم، مادرم خیلی ناراحت شد چون اصلاً فکرش رو هم نمی کرد که به این زودی براش جایگزین انتخاب بشه. اما وقتی دروغای منو شنید خونش به جوش اومد!
- دروغ؟
- درسته! من بهش گفت پدرم از خیلی وقت پیش با افسانه رابطه داشته و دلیل مشکلاتشون این بوده که پدرم عاشق زن دیگه ای بوده! گفتم پدر می خواد منو از انگلیس خارج کنه که دیگه نتونم مادرم رو ببینم و بدتر از اون ...
- دیگه چی؟
- بهش گفتم یه بار یواشکی حرفای افسانه رو با تلفن شنیدم که داشته به کسی می گفته بعد از ادواج با پدرم خونه رو صاحب می شه و کم کم همه اموال مجستیک ها رو بالا می کشه ...
- دنی!
- وای دایه هنوز هم که بهش فکر می کنم شرمنده می شم!
- پس جریانات بعدی چی؟ اونا هم زیر سر تو بوده؟
- از ریشه آره! مادر رفت با افسانه صحبت کرد و بهش گفت اگه گورش رو گم نکنه آبروش رو می بره و بلایی سرش می یاره که دیگه نتونه توی این کشور بمونه. آخه افسانه مشکل اقامت داشت، بهش پناهندگی نداده بودن و اگه گیر دولت می افتاد سریع دیپورت می شد. پدر می خواست قبل از اینکه این افتاق بیفته با افسانه ازدواج کنه و اقامت دائمش رو بگیره. مادر هم با همین نقطه ضعف افسانه رو تهدید کرد. اما افسانه محکم سر موضعش ایستاد و کوتاه نیومد. به پدر خیلی اعتماد داشت و می دونست اتفاقی نمی افته! اما اشتباه می کرد و از مکرهای زنانه خبر نداشت ...
- مکر زنانه؟ نکنه جریان جرمی زیر سر مادرته؟
فکر کنم دنی تایید کرد که دایه با بهت گفت:
- دنــــی!
- مادر بدترین راه رو انتخاب کرد و پسر باغبون رو با پول تطمیع کرد و شبونه فرستاد توی اتاق افسانه. افسانه که به خاطر مشکلات روحیش آرامبخش مصرف می کرد خوابش خیلی سنگین بود، جرمی رفت توی تخت خوابش خوابید و اونو توی بغلش کشید، همون لحظه مادر این خبرو به گوش پدر رسوند و پدر سراسیمه رفت توی اتاق افسانه و اونو توی بغل جرمی دید ...
- بقیه اش رو خوب یادمه! گریه های افسانه، قسم هاش و التماساش و فریاد های پدرت و فحش های مادرت!
- درسته! افسانه رو شبونه از باغ بیرون انداختن و پدر با این فکر که تو شناخت آدما دچار مشکل شده تا مدت ها دچار نا امیدی و افسردگی شده بود. کسی دیگه نفهمید چه به روز افسانه اومده تا اینکه من کم کم بزرگ شدم و ... دایه یادته من بیست و سه سالگی دچار افسردگی شدید شدم؟
- خوب یادمه!
- دایه نفرین افسانه دامن منو گرفت، دامن مادر رو هم گرفت، چون دایان هیچ وقت به مادر احترام نذاشت و همیشه تحقیرش کرد. اما دامن منو بدتر گرفت ... من هیچ وقت نتونستم عشق رو تجربه کنم ... هیچ وقت! توی بیست و سه سالگی وقتی دیدم دوستام یکی پس از دیگری دارن با دوست دخترهاشون ازدواج می کنن ولی من هیچ کششی نسبت به ازدواج و دوست دختر داشتن ندارم دچار افسردگی شدم. نمی دونستم چرا اینطور شدم، اون موقع بود که یاد افسانه افتادم. دوست داشتم همه چیز رو برای پدر بگم تا افسانه رو پیدا کنه، البته بعید می دونستم توی انگلیس باشه چون اقامت نداشت. اما جرئت نکردم، نمی خواستم بفهمه پسرش چه خیانتی بهش کرده، بعدش هم اگه می فهمید مادرو بیچاره می کرد! پس تصمیم گرفتم خودم دنبالش بگردم، اما هر چی بیشتر گشتم، کمتر به نتیجه رسیدم ... تا اینکه یک سال پیش افسون رو دیدم!
- کجا دیدی افسونو؟
- طبق روند پدر رفته بودم برای کمک به خونواده یکی از مجرمین که دستشو خودم رو کرده بودم، پایین شهر، کنار پیاده رو افسون رو دیدم. همین که دیدمش قیافه اش به نظرم آشنا اومد و یه لحظه افسانه تو ذهنم شکل گرفت. از بعد از بیست و سه سالگی اینقدر عکس افسانه رو نگاه کرده بودم که چهره اش رو از بر بودم. با خودم گفتم محاله اون دختر افسانه باشه! افسانه باید خیلی از اون مسن تر می بود. بی اراده تعقیبش کردم، لنگ می زد و درست نمی تونست راه بره. چهره اش خیلی پکر و گرفته بود. رفت توی یه ساختمان خیلی بد ریخت! از اون به بعد کارم شد تحقیق و سرک کشیدن تو زندگی افسون! همسایه ها چیز زیادی بروز نمی دادن در موردشون، فقط فهمیدم اسمش امیلیه با پدر و برادرش زندگی می کنه و مادرش چند ساله فوت شده! اما در مورد ایرانی بودنش و اسم مادرش کسی چیزی نمی دونست. تصمیم داشتم هر طور شده سر از زندگیش در بیارم. پس جیمز رو سر راهش قرار دادم.
- جیمز کیه؟ اسمش امیلی بوده؟
- جیمز یکی از دوستای وکیل منه! امیلی هم اسمیه که همه افسون رو باهاش می شناختن.
- جیمز چیزی هم فهمید؟
- جیمز رفت توی فروشگاهی که افسون کار می کرد استخدام شد و سعی کرد هر طور شده خودش رو به افسون نزدیک کنه ، چند ماهی طول کشید، چون افسون اصلاً راه به جیمز نمی داد. به شدت مردم گریز بود و حالت تدافعی داشت. اصلاً نمی شد کسی باهاش صمیمی بشه. جیمز می گفت حتی با دخترها هم صمیمی نمی شه. بیچاره جیمز! چقدر از کار و زندگیش زد تا تونست بالاخره یه کم اطلاعات برای من در بیاره. اسمش امیلی نبود، افسون بود و این منو یه قدم به چیزی که می خواستم نزدیک تر کرد. افسون، خیلی شبیه افسانه بود و من تقریباً به این اطمینان رسیدم که افسون دختر افسانه است! خبر بعدی شکنجه شدن دائمی افسون بود. جیمز می گفت که افسون درست نمی تونه راه بره و همیشه دست و صورتش کبوده! اما با دروغ اونا رو توجیه می کنه. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم اگه واقعاً افسون دختر افسانه است بفهمم کی داره شکنجه اش می کنه؟ چی از جونش می خوان؟! رفتم سر وقت پدر و برادر عوضیش، تعقیبشون کردم و فهمیدم چه آدمای مزخرفی هستن، خلافکار و الاف و خوش گذرون! هیچ وقت افسون همراهشون نبود. برادرش صبح تا بد از ظهر توی یه کلوب کار می کرد و پدرش هم هر وقت، وقت می کرد یه سر می رفت توی فاحشه خونه سر کوچه شون، شغلش اونجا بود، گویا دختر براشون جور می کرد و صاحب اونجا هم معشوقه اصلی خودش بود.
- خوبه افسون رو پیشکش نکرده!
- قصدش رو داشت، اما خدا رو شکر من زود به داد افسون رسیدم.
- خب؟
- اینا رو که دیدم فقط دنبال یه بهونه بودم که افسون رو بیارم پیش خودم، نمی خواستم حتی یه روز دیگه تو اون خونه باشه. بدبختی اینجا بود که جیمز هم داشت از عذاب کشیدن افسون عذاب می کشید.
- نکنه؟!
- درسته، جیمز دلباخته افسون شده بود و می ترسیدم هر آن اتفاقی بیفته و همه نقشه هام رو نقشه بر آب کنه.
- مثلاً چه اتفاقی؟
- مثلاً بره خونه افسون اینا و بیفته روی سر پدر و برادرش بزنه ناکارشون کنه. در هر صورت این کار رو نکرد، اما یه بار از خود بیخود شد و افسون رو بوسید، همین بوسه باعث شد افسون از اون مارکت اخراج بشه.
- اوه! چه بد!
- سریع شغلی توی یه رستوران توی همون محدوده براش دست و پا کردم که به کارای خلاف کشیده نشه و پدرش از این موقعیت سو استفاده نکنه بخواد ببرتش توی فاحشه خونه! شب اولی که رفت توی اون رستوران بالاخره دلو زدم به دریا و منم رفتم اونجا ...
- که چی بشه؟ باهاش حرف بزنی؟
- نه، دوست داشتم نگاش کنم، شباهتش به مادرش عجیب بود! اگه این شباهت رو نداشت من هیچ وقت نمی تونستم شناساییش کنم.
- دنی! مثل پسرای عاشق پیشه؟ فقط یه گیتار کم داشتی.
دنیل خندید و گفت:
- نه دایه، واقعاً اون رو مثل دختر خودم می دونستم و می خواستم نجاتش بدم. حس می کردم اون دختر مال منه، متعلق به منه! یه حس عجیب! هنوز هم نمی تونم این حس رو درک کنم.
- به خاطر عذاب وجدان و احساس گناهت بوده.
- شاید ... اون شب خوب نگاش کردم و وقتی راهی خونه شد دنبالش رفتم، دیگه حالم دست خودم نبود، می خواستم هر طور شده باهاش حرف بزنم و بگم می خوام کمکش کنم. شاید خودش می تونست راه حلی به من بده! چون مسلماً همینطوری نمی تونستم اونو با خودم ببرم و قانون چنین اجازه ای بهم نمی داد. افسون هجده سالش تموم شده بود و می دونستم اگه خودش بخواد می تونم اونو با خودم ببرم پس رفتم جلو اما ...
- اما چی؟
- برادر روانیش از راه رسید و ما با هم درگیر شدیم. بعد هم افسون چاقو خورد و باقی ماجرا ...
- چه سرنوشت تلخی!
آهی کشید و گفت:
- درسته! خیلی تلخه!
- ار افسانه دیگه چیزی نفهمیدی؟
- چرا، وقتی افسون رو می خواستم منتقل کنم به اینجا، رفتم توی اون خونه ای که توش زندگی می کرد دفتر خاطرات افسانه اون جا بود. البته پدرش ازش مخفی کرده بود که هیچ وقت دستش بهش نرسه! دلیلش رو هم نمی دونم، اما تو کارای لئونارد نباید دنبال دلیل گشت، اون یک روانی تمام عیاره! به حدی که بارها شک کردم پدر واقعی افسون باشه! خلاصه که همه دفتر چه خاطرات افسانه رو خوندم ...
- چه به روزش اومده بود؟
- از خونه ما که بیرون رفته بود با یه باند آشنا شده بود، باندی که اعضای اون با دخترا و پسرای خارجی ازدواج می کردن و کمکشون می کردن که اقامت بگیرن. از شانس گند افسانه ، اون با بدترینشون ازدواج کرده بود، لئوناردو ...
- پدر افسون؟
- بله! همونطور که گفتم یه روانی به تمام معنا! نه تنها همه پولاش رو گرفته بود، بلکه وادارش کرده بود بره خونه اش و کلفتیش رو بکنه، وقتی افسانه تصمیم به فرار می گیره، اونو حامله می کنه. افسانه هم تصمیم می گیره بمونه به خاطر بچه اش، چون به قول خودش خوب می دونسته که اگه فرار کنه، بچه اش زنده نمی مونه و هیچ چیز خوبی هم منتظرش نیست، اما اگه می مونده، حداقلش یه سقف بالای سر داشته. پس می مونه و پسرش رو به دنیا می یاره، فردریک!
- برادر افسون ...
- بله و این پسر می شه همه چیز افسانه، اما متاسفانه از لحاظ اخلاقی نسخه دوم پدرش می شه. لئونارد فردریک رو به شدت به خودش وابسته میکنه که افسانه هیچ وقت نتونه فرار کنه. کلفت خوبی داشته ، نمی خواسته هیچ وقت از دستش بده. افسانه هم مادر بوده! نمی تونسته پسرش رو بذاره و بره، بارها با پسرش حرف می زنه و ازش می خواد که با هم فرار کنن اما فردیک هم بدتر از پدرش مادرش رو محکوم می کرده. یه شب لئونارد مست می کنه و بعد از مدت ها با افسانه ارتباط برقرار میکنه. حاصل همون رابطه می شه افسون ... اما ...
- اما چی؟
- لئونارد هیچ وقت باورش نمی شه که خودش افسانه رو حامله کرده، مدام محکومش می کرده که خیانت کاره! افسانه تصمیم می گیره بیخیال پسرش فرار کنه که لئونارد می فهمه و این اجازه رو بهش نمی ده. اون مرد روانی بوده! می گفته از ایرانی ها بدش می یاد و می خواد افسانه رو بچزونه! قصدش هم فقط همینه! افسون به دنیا می یاد و باز یه دلگرمی می شه برای افسانه، اما یه وسیله می شه برای لئونارد که افسانه رو بیشتر بچزونه! با تهمت زدن بهش، با آزار دادن دخترش و خیلی چیزای دیگه. پسرش هم تو این راه همراهیش می کرده.
- آه خدای من چه دردناک! زن بیچاره!
- واقعاً! وقتی این چیزا رو می خوندم می خواستم سرمو بکوبم توی دیوار! بدجور احساس عذاب وجدان دارم، اگه من اون کار رو نکرده بودم، افسانه با پدر ازداوج می کرد و خوشبخت می شد. افسون هم می شد خواهر عزیزم!
- حالا شده دخترت!
- کار دیگه ای براش از دستم بر نمی یاد. من از اون زندگی نکبت بار که نیمیش زیر سر خودم بود فقط تونستم افسون رو نجات بدم، حاضرم برای آرامش این دختر هر کاری بکنم! حس می کنم پدر از دستم ناراحته! می خوام با این کار اونو هم راضی کنم.
- افسانه خونواده ای نداشت که کمکش کنن؟ یعنی اینقدر بی کس و کار بود؟
آهی کشید و گفت:
- چرا، داشت ، اما ... افسانه یه دختر فراری بود. به خاطر فضای خفقان اور کشورش تصمیم به مهاجرت می گیره، گویا توی ایران سر پر سودایی داشته و خیلی جسور بوده!
- درست مثل افسون!
- آره منم با خوندن این قسمت از خاطراتش و حرفای بابا به همین نتیجه رسیدم که افسون خیلی شبیهه مادرشه، از هر لحاظ ... با این وجود صبری که باعث می شه افسانه تو اون خونه بمونه و بچه هاشو بزرگ کنه برام عجیبه! اون دختر سرکش این همه صبر رو از کجا آورده بوده خدا عالمه!
- خب می گفتی؟
- خونواده اش باهاش مخالفت می کنن و پدرش که آدم مذهبی بوده اونو توی خونه زندانی می کنه و قسم می خوره هر بار از دهن افسانه حرف رفتن خارج بشه دهنشو پر خون کنه. افسانه نوشته بود بیست و هشت بار از پدرش تو دهنی خورده! تا اینکه به کمک یکی از دوستاش از خونه فرار می کنه. اون دوستش هم وضعیتی مشابه افسانه داشته و اتفاقاً با حرفای اون بوده که افسانه هوایی می شه بره!
- خب؟
- هر دو از خونه فرار می کنن و با قاچاقچیای آدم همراه می شن، اما دوستش بین راه به خاطر تجاوزهای زیاد می میره!
- وای! چه وحشتناک!
- خیلی ، افسانه هم با بدبختی به انگلیس می رسه. اینجا که می رسه پولاش ته می کشه و موندگار می شه.
- مگه نگفتی لئونارد در ازای پول باهاش ازدواج کرده؟ پس پول از کجا اورده؟ نکنه وقتی اینجا بوده ...
- نه نه! پدر وقتی اونو از خونه انداخته بیرون به خاطر عشقی که بهش داشته دلش نیومده همینجوری ولش کنه به امان خدا و یواشکی کیفش رو پر از پول کرده بود ...
- بیچاره کنت!
- پدر یکی دو سال قبل از مرگش به بی گناه بودن افسانه پی برده بود، اینو بعدها از توی وصیت نامه اش فهمیدم. خیلی هم دنبالش گشته، اما پیداش نکرده.
- از کجا فهمیده؟
- جرمی اعتراف کرده بوده!
سکوت بینشون حاکم شد، همه بدنم داشت می لرزید. دستمو محکم جلوی دهنم گرفته بودم که صدای هق هقم از اتاق خارج نشه و به گوششون نرسه. نمی خواستم بفهمن من این چیزا رو شنیدم. نمی خواستم دنیل بفهمه من پی به ذات بد ذاتش بردم، خودمو کشیدم کنار. هر چی باید می فهمیدم رو فهمیده بودم. حالا می دونستم چرا قیافه کنت الکساندر برام آشناست. مامان یه بار عکسشو به من نشون داد، توی یه بریده روزنامه و با حسرت گفت یه روزی عاشق این مرد بوده. خیلی سعی کردم از زیر زبونش بکشم بیرون که چطور عاشقش شده و قضیه چی بوده! اما اون هیچی نگفت. خودمو انداختم روی تخت و با یادآوری رنج های مامان و خودم از ته دل زار زدم. حالا می دونستم باید کی رو مقصر بدونم، تا قبل از اون خونواده مامی رو مقصر می دونستم، اما حالا ... بیشتر تقصیرا افتاد گردن دنیل و من دوست داشتم تا اخرین قطره خونش رو بمکم! تا اخرین قطره رو!
- جرئت نکردم به پدرم حرفی بزنم، نمی خواستم بفهمه پسرش چه خیانتی بهش کرده، بعدش هم اگه می فهمید مادرو بیچاره می کرد! مادرو بیچاره می کرد! مادرو بیچاره می کرد!
- من عاشق این مرد بودم، عشق اول من بود، ناجی من شد، عاشقش بودم، عاشقش بودم، عاشقش ...
از خواب پریدم و نشستم روی تخت، نفس نفس می زدم. صدای مامان هنوز تو ذهنم اکو می شد:
- عاشقش بودم!
دنبالش صدای نحس دنیل بود:
- مادرو بیچاره می کرد!
مادر اون نباید بیچاره می شد تا مادر من به خاک سیاه بشینه! لعنتی! حتی اگه کار بچگی اش رو هم یم تونستم ببخشم کاری که تو بزرگ تر شدنش کرده رو نمی بخشم. شاید اگه زودتر با پدرش حرف می زد و پدرش در صدد پیدا کردن مامان بر می یومد می تونست از اون فلاکت نجاتش بده. شاید در اون صورت مامان هم الان زنده بود. دنیل عوضی بود که باعث شد مامان به عشقش نرسه، مامان تن به ذلت بده! دنیل نذاشت مامان دلخوشی و آرامش داشته باشه ... از جا بلند شدم، روی تنم عرق سرد نشسته بودم، رفتم سر کمد، ساعت هشت صبح بود. سر سری یه دست لباس در اوردم و پوشیدم، کلاهمو کشیدم روی سرم و زدم از اتاق بیرون. کسی سر راهم نبود، با سرعت از پله ها رفتم پایین، اولین کسی که عین اجل معلق جلوم حاضر شد دایه بود:
- کجا به سلامتی؟
بغض داشت خفه ام می کرد. از همون نوعی که شکسته نمی شد و فقط گلومو زخم می کرد. صدامو خودم هم نشناختم:
- قبرستون!
صدای دادش بلند شد:
- درست صحبت کن! این چه وضع ...
- چی شده؟
هر دو چرخیدیم سمت دنیل، چقدر دوست داشتم برم تف بندازم توی صورتش! پسره آشغال روانی! اما الان وقتش نبود، براش نقشه های بهتر داشتم ... دایه سریع گفت:
- این دختر باز زده به سرش! اول صبحی معلوم نیست کجا داره می ره! امروز یکشنبه است! طبیعتاً کلاس های دانشگاه امروز تعطیله!
دنیل بی توجه به دایه یه قدم اومد سمت من، دستمو مشت کرده بودم و به سختی جلوی خودم رو می گرفتم که محکم نکوبم پای چشمش. یه روب دوشامبر قهوه ای تنش بود و مشخص بود زیرش لباس دیگه ای نپوشیده. اونم تازه از خواب بیدار شده بود و چشماش پف داشت. اومد سمتم و با مهربونی پرسید:
- کجا می خوای بری عزیزم؟
دوباره تکرار کردم:
- قبرستون.
دایه اومد خیز برداره به طرفم که دنیل دستشو بالا آورد و اونو سر جاش متوقف کرد، نگام کرد و گفت:
- یعنی چی؟
دیگه نتونستم نرمال برخورد کنم، صدام رفت بالا:
- نمی فهمی؟ احمقی؟ می خوام برم قبرستون، سر خاک مادرم!
نفس آه مانندی از سینه هر دو خارج شد، دنیل چند لحظه سرش رو زیر انداخت و من توی دلم فریاد کشیدم:
- باید هم خجالت بکشی آشغال! باید خجالت بکشی، خون افسانه هم گردن توئه!
صداش بلند شد:
- چند لحظه فرصت بده حاضر بشم بیام، خودم می برمت.
- لازم نکرده، می خوام تنها باشم!
دنیل بی توجه به حرف من گفت:
-تنهات می ذارم، فقط تا اونجا می رسونمت.
دایه بدون حرف دیگه ای از ما دور شد انگار خیالش راحت شد که بهش توهینی نشده. بعد از رفتن دایه دنیل هم رفت و من بلاتکلیف نشستم لب پله ها. فعلاً چاره ای نبود و باید به سازش می رقصیدم. رفت و برگشتش پنج دقیقه طول کشید. رسمی و شیک جلوی روم ایستاد! از جا بلند شدم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم از عمارت بیرون ماشین دنیل زیر سایه بون جلوی عمارت پارک شده بود. دنیل در سمت منو باز کرد و خودش هم سوار شد. مشغول تماشای مناظر بیرون شدم و ترجیح دادم سکوت کنم باید خشمم رو کنترل می کردم تا کم کم بتونم نقشه ام رو عملی کنم. دنیل سعی کرد با نرمش با هام برخورد کنه:
- چی شد که یهو یاد مامانت افتادی؟
- من همیشه یاد مامانم هستم!
- حس می کنم حالت خوب نیست آخه!
- خوابشو دیدم.
- متاسفم!
برو برای خودت متاسف باش شازده! خبر نداری چه نقشه ای برات دارم من تو رو بیچاره نکنم و به خاک سیاه نشونم دست بردار نیستم. بقیه راه تا لندن در سکوت سپری شد. وقتی به لندن رسیدیم دنیل آدرس رو پرسید و راهی قبرستون شد. ماشین رو که پارک کرد بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به به دویدن. می خواستم به سمت مامانم پرواز کنم و از اخبار جدید براش بگم. همین که رسیدم به قبر سفید رنگش که بین چمن های بلند پنهان شده بود، خودم رو روی سنگ قبر انداختم و شروع کردم به حرف زدن. بغض داشت خفه ام می کرد، اما لعنتی نمی شکست! همه چیز رو برای مامان گفتم، از سرنوشت عشق و حالا از پسر اون ... و در اخر از تصمیم خودم:
- مامان! قسم می خورم به پاکی تو، قسم می خورم به پاکی خدای بالا سرمون که دنیل رو نابود کنم! اون نذاشت تو به عشقت برسی، اون نذاشت تو روی آرامش رو ببینی، اون نذاشت ... من هم نمی ذارم! مامان من دنیل رو عاشق می کنم، عاشق خودم! می دونم که می تونم، می تونم مامان. دنیل رو عاشق می کنم و بعد بدترین بلایی رو که یه معشوقه می تونه سر عشقش بیاره سرش می یارم! بهش خیانت می کنم و ترکش می کنم. طوری اونو زمین می زنم که هرگز نتونه بلند شه. به خدا قسم نمی ذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره! فقط شاهد باش مامان، نه تنها دنیل که همه مردهای اطراف دنیل رو هم از راه به در می کنم، از امروز می خوام هم معنی اسمم باشم، می خوام مردها رو افسون کنم و از خورد شدنشون لذت ببرم همونطور که اونا تو رو زیر دست و پاشون له کردن و حتی برنگشتن پشت سرشون رو نگاه کنن ببین چه به روز تو اومده! فقط منتظر باش مامان، منتظر باش تا انتقام اشکاتو، زجراتو بگیرم. من ثابت می کنم که چه توانایی هایی دارم، توانایی هایی که تا امروز به خاطر حیا و عفت و مدفونشون کرده بودم! از امروز می شم افسونگر ... یه افسونگر بی رحم! ببین و لذت ببر مامان!
کتاب رو بستم و کش و قوسی به بدنم دادم. واقعاً ذهنم خسته شده بود، درسا جدی شده بود و می خواستم اونقدر درس بخونم که با بهترین درجه ها مدرکم رو بگیرم. به این مدرک نیاز داشتم، شاید قرار می شد تا چند سال دیگه از پیش دنیل برم. باید چیزی داشته باشم که بتونم خودمو بالا بکشم. هر چند که تصمیم داشتم حسابی هم دنیل رو تیغ بزنم که وقتی می رم با دست پر برم، برنامه ها داشتم براش. اما هنوز نتونسته بودم اونطور که باید و شاید نقشه هامو اجرا کنم. یه کم ترس داشتم. خوب می دونستم که اگه بخوام می تونم بارها دنیل رو ببرم لب چشمه و تشنه برگردونم. اما یه کم هم می ترسیدم ... داشتم روی خودم کار می کردم که ترسم بریزه و کم کم پدر دنیل رو در بیارم. از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در اتاق، بهتر بود کمی تلویزیون نگاه کنم تا مغزم باز بشه و بتونم به بقیه درسم برسم. دنیل خونه نبود و خیالم راحت بود که فعلاً قرار نیست باهاش روبرو بشم. همون سر میز هم به زور تحملش می کردم. سرخوش داشتم می رفتم سمت نشیمن که صدایی پشت سرم شنیدم و با سرعت برگشتم. پسری غریبه، جذاب، جنتلمن مآب، در حدود سی سال، درست پشت سرم بود و با تعجب بهم خیره شده بود. نگام افتاد به خودم، یه لباس ساتن کوتاه به رنگ یاسی پوشیده بودم و موهامو اطرافم رها کرده بودم. آرایش نداشتم، ولی لباسم خیلی کوتاه بود. من به اون خیره شده بودم و اون به من. از حق نگذریم خیلی جنتلمن بود! قد بلند و خوش استایل، با موهای طلایی و چشمهای آبی روشن. فک مستطیلی شکلش نشون می داد که خیلی مغرور و در عین حال با جذبه است. صداش منو به خودم آورد:
- افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و طلبکار گفتم:
- شما کی هستی؟ اینجا چی کار داری؟
لبخند نشست روی لبش و گفت:
- تو باید افسون کوچولو باشی درسته؟
با تعجب ابروهامو انداختم بالا! این نره غول به من می گفت کوچولو؟! اصلاً این منو از کجا می شناخت؟! تعجبو که توی چشمام دید سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
- عذر می خوام دوشیزه! باید خودمو معرفی می کردم، من ادوارد هستم.
نه به اون کوچولو گفتنش نه به این دوشیزه گفتنش. اخم کردم و گفتم:
- باید بشناسم؟
- اوه نه! صد در صد نباید بشناسین، من باید به دنیل اعتراض کنم که تا حالا افتخار آشنایی با شما رو برای ما میسر نکرده. من برادر دوروثی هستم ... نامزد دنیل!
اولالا! یکی کم بود دو تا شد، با اخم گفتم:
- باشه، دنیل نیست، خواهرتون هم اینجا نیست، با هم رفتن ناهار بیرون. کی شما ره راه داد؟ کسی نگفت که خواهرتون و دنیل نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
- نگهبان ورودم رو به دایه مارتا اعلام کرد، دایه اجازه ورود داد. بعد هم بهم گفت که کسی نیست اما من خودم می دونستم کسی نیست، اومده بودم شما رو ببینم.
با تعجب گفتم:
- منو؟
- بله ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- ببخشید ... برای چی؟
لبخندی جذابی صورتشو از هم باز کرد و گفت:
- برای تعریفای خواهرم.
اصلا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقهه زدم ، دوروثی از من تعریف کرده باشه؟! محاله! از خنده ام پی به منظورم برد که سریع گفت:
- البته تعریف به عکس! من خواهرم رو خوب می شناسم، وقتی با اون شدت از کسی بد می گه، یعنی اون طرف خیلی از خودش سره!
آب دهنم رو قورت دادم، این دیگه کی بود! برای نزدیک شدن به من حاضر بود زیر آب خواهرشو بزنه. حسی داشت کم کم قلقلکم می داد. این برادر دوروثی بود، لابد خیلی هم براش عزیز بود. اینم می تونست یکی از طعمه های من باشه! چرا که نه؟ کم کم لبخند داشت روی صورتم نقش می بست. فقط باید جلوی ترسم رو می گرفتم. نباید می فهمید من ترسیدم. اون هیچ کاری نمی کرد، چون برادر دوروثی بود! و پسر سِر پائولو! منم اینجا دختر خونده دنیل بودم و اون باید ازم حساب می برد. بلایی بخواد سرم بیاره دنیل بیچارش می کنه. الان وقتشه افسون، الان وقتشه! دستمو با ناز کردم توی موهام نفسمو فوت کردم و گفتم:
- خوب، الان من باید چی کار کنم؟ تشکر؟
یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- او نه! من تعریف نکردم، حقیقت رو گفتم، فقط اگه افتخار بدید یه فنجون قهوه با هم بخوریم بسیار سپاسگذار می شم.
عجب آدمیه! من باید اونو دعوت می کردم نه اون منو! با اینحال لبخندی زدم و گفتم:
- اما من الان میلی به قهوه ندارم.
آشکارا هول شد و گفت:
- خب، هر چی که شما میل دارین.
- پس شما کلا علاقه دارین که یه چیزی با من بخورین!
انگار از خونسردی و اعتماد به نفس من جا خورده بود. آی قربونت برم دایه با اون تربیتای توپت! یه جا بالاخره به دردم خورد. با اینکه تعجب کرده بود اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:
- خب بله! کیه که دوست نداشته باشه با یه خانوم زیبا همراه بشه؟
راه افتادم سمت نشیمن و گفتم:
- حرفتون رو می ذارم پای تعریف. در هر صورت ممنونم.
بدون اینکه چیزی بگه همراه من اومد داخل نشیمن. سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. رفتم نشستم روی کاناپه و پاهامو روی هم انداختم. پای چپ روی پای راست! اینم از دستورها و تربیت های دایه بود.
ادوارد هم نشست روبروم و گفت:
- جدی تو دختر خونده دنیل هستی؟
لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- دنیل که اینطور می گه ...
همون موقع کرولاین وارد سالن نشیمن شد، صداش کردم و گفتم:
- برای من آب پرتغال بیار و برای آقای ادوارد ...
ادوراد سریع گفت:
- برای من قهوه بیار ...
کرولاین کمی خم شد و رفت. ادوارد لبخندی به من زد و گفت:
- دوروثی می گفت دانشجوی حقوق هستی ، درسته؟
با مکث و لبخند گفتم:
- درسته ...
- آفرین! دانشگاه کینگ!
- بله ...
- دختر باهوشی هستی پس ...
- بله ...
- باید نوزده سالت باشه تقریباً درسته؟
- بله ...
- می تونم بدونم چی شد که دنیل تو رو به فرزند خوندگی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خیلی عجیبه؟
- خب ... یه کم! دنیل اهل این حرفا ...
- حالا شده! از نظر شما ایرادی داره؟ اگه داره که من با دنیل صحبت می کنم.
سریع گفت:
- اوه نه! شما چقدر حساس هستید ...
فقط خندیدم ... آروم و ممتد. وقتی خنده ام ته کشید نگاش کردم، خیره شده بود روی من. یک پوئن مثبت برای من. از جا بلند شد و اومد نشست روی کاناپه کنارم. سعی کردم خودمو شرمزه نشون بدم و گوشه لبمو گازگرفتم. ادوارد با صدای آهسته ای گفت:
- تو ... خیلی جذابی!
لبخند زدم، ادامه داد:
- دنیل خیلی خسیسه، چرا زودتر تو رو به من معرفی نکرد.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- شاید چون به شما اعتماد نداشته، بالاخره من دختر ...
سریع گفت:
- نه بحث سر اعتماد نیست. اما شاید سر شما می ترسه، حق هم داره.
به اینجا که رسید لبخند زد و به کرولاین خیره شد که تازه وارد سالن شده بود. آب پرتغال و فنجون قهوه رو جلوی ما گذاشت و بدون حرف رفت از سالن بیرون. ادوارد جرعه ای از قهوه شو داغ خورد و گفت:
- در هر صورت خوشحال می شم اگه بتونم بازم با شما ملاقات کنم.
- دوروثی عزیز به شما نگفته که من خیلی درگیر درسام هستم؟
چقدر هم عزیزه! اینقدر که قلبم از دوریش می گیره! داشت خنده ام می گرفت، ادوارد گفت:
- حتی فرصت قبول درخواست شام من رو هم ندارین؟
- آه خیلی دوست دارم، اما متاسفانه واقعا وقت ندارم.
اخم ظریفی کرد و گفت:
- افسون!
به به! چه زود صمیمی شد! اخمی کردم و نگاش کردم، یه کم خودش رو جمع و جور کرد و اومد چیزی بگه که صدای دوروثی بلند شد و بعد هم خودش با هیجان پرید تو ... شاهزاده خانومو نگاه کن! یه پالتوی عسلی رنگ تنش بود با بوت های تا سر زانو همرنگ. ادوارد از جا بلند شد و با احترام رفت سمت دنیل. دنیل با لبخند خاص خودش باهاش دست داد. من که اصلا به خودم زحمت ندادم از جا بلند بشم. ادوارد گفت:
- دنیل ، تازه با افسون عزیز آشنا شدم. نگفته بودی دختر خونده ات اینقدر شیرینه!
حالا شدم شیرین. تا چند لحظه پیش خوشگل و جذاب بودم! دنیل بی پروا دستشو انداخت دور شونه من و گفت:
- معلومه که شیرینه! شیرین منه !
اخمای دوروثی در هم شد و من با لذت لبخند زدم. منتظر بودم ادوارد بگه به من پیشنهاد شام داده و من رد کردم اما ادوارد حرفی نزد. پس به این نتیجه رسیدم که می خواد دور از چشم دنیل با من ملاقات داشته باشه. احتمالاً از اون پدر سوخته ها بود. دوروثی پالتوشو در اورد و خودشو ولو کرد روی مبل. دختره بی حیا! یه دامن یه وجبی پوشیده بود و همچین پاشو انداخت رو پاش که همه بند و بساطش مشخص شد. اعصابم خورد شد و نگامو دزدیدم، یه لحظه به دنیل نگاه کردم و دیدم با خیال راحت به پاهای دوروثی خیره شده. هیچ عطشی توی نگاه دنیل به چشم نمی خورد، اما لذت چرا. دوروثی یه نگاه به من کرد یه نگاه به دنیل و بعد با بدجنسی پاهاشو بیشتر باز کرد و مرموذانه خندید. دختره عوضی! حالیت می کنم. اما به وقتش ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من می رم توی اتاقم، درس دارم ...
دنیل زد روی صندلی کناریش و گفت:
- یه کم پیشمون بشین، ما که اصلاً فرصت نمی کنیم ببینیمت.
با تصمیم قبلی رفتم به طرفش یکی از دستامو گذاشتم روی رون پاش خم شدم و در گوشش با صدای آروم و کشداری گفتم:
- هر موقع یاد گرفتی دخترت رو هی توی خونه تنها نذاری ... منم می شینم پیشت! ولی وقتی بودن با دوروثی رو به من ترجیح می دی منم تنهات می ذارم.
با دستم فشار آرومی به پاش دادم و صاف شدم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم. دنیل با دهن نیمه باز بهم خیره شده بود. نفس داغش روی صورتم پخش می شد. چشمکی بهش زدم و ایستادم و راه افتاد سمت در نشیمن. ادوارد خواست چیزی بهم بگه که سریع دوروثی سر حرف رو باز کرد تا شر من کم بشه. منم بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و توی دلم به همه شون خندیدم ... بدبختا!
***
چند دور دور استخر چرخیدم، آب زلال و شفاف بهم چشمک می زد. چقدر دوست داشتم بپرم وسط آب ... اما حیف! کاش بلد بودم شنا کنم ... بیخیال استخر رفتم سمت دستگاه های بدنسازی دنیل. بیخود نبود هیکلش اینقدر روی فرم بود! اینجا می یومد روی خودش کار می کرد. باشگاه شخصی! خدا شانس بده ... بدبختانه کار با دستگاه ها رو هم بلد نبودم. یه دفعه چیزی تو ذهنم جرقه زد، دویدم سمت پله ها و رفتم بالا. بدون توجه به دایه که توی سالن پذیرایی مشغول مرتب کردن گل ها بود رفتم سمت پله ها و دوباره دویدم بالا. یه راست رفتم سمت اتاق دنیل ، بی اختیار دستم رو بردم بالا تا در بزنم اما با یه تصمیم شیطانی بدون در زدن پریدم توی اتاق. دنیل که پشت میز کارش نشسته بود یهو از جا پرید و حوله ای که روی گردنش انداخته بود افتاد روی زمین. یه عرق گیر پوشیده بود با یه شلوار گرم کن. لبخندی شیطانی زدم و گفتم:
- باشگاه بودی؟
دنیل که به خاطر ظاهرش کمی هول شده بود گفت:
- نه، تازه می خوام برم. این چه وضع وارد شدنه افسون؟ ترسیدم ...
- من بلد نیستم در بزنم! گیر نده دنیل ...
دنیل لبخندی زد و گفت:
- فقط چون تویی ایرادی نداره ...
پریدم طرفش و گفتم:
- می شه منم باهات بیام باشگاه؟ دنیل خواهش می کنم!!
دنیل با تعجب گفت:
- می خوای ورزش کنی؟
- آره ...
- بدنسازی؟
- دقیقا ...
- هیکل تو که خیلی رو فرمه!
آهان! همینو می خواستم بشنوم با خنده گفتم:
- اوه دنی خواهش می کنم! می دونم خوبم، اما می خوام خیلی بهتر بشم.
نفسشو فوت کرد و گفت:
- باشه، برو یه لباس مناسب بپوش تا بریم. مسلما اینطوری نمی تونی ورزش کنی.
با ذوق گفتم:
- الان می یام ...
دویدم سمت در ، لحظه آخر برگشتم به طرفش و گفتم:
- دنیل ...
- بله؟
- می شه من اتاقمو عوض کنم؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- از اتاقت راضی نیستی؟ چیزی کم داری؟
- چیزی که کم ندارم ... اما عاشق رنگ بنفشم!
- باشه ، هر طور راحتی ...
- ممنون!
- به دایه بگو تا به خدمتکارا بگه وسایلت رو جا به جا کنن .
پریدم طرفش در کسری از ثانیه گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- مرسی بابا دنی.
باز نگاه دنی حالت خاصی پیدا کرد دهنش نیمه باز موند و من با سرعت از اتاق جیم زدم. هنوز وقت پیاده کردن نقشه های انچنانی نبود.
رفتم توی اتاقم و شلوارک کوتاه جینمو با تاپ نیم تنه اسپرت پوشیدم. شکم صاف و تختم و پاهای کشیده و سفیدم بدجور می تونست یه مرد رو به هوس بندازه. خدا رو شکر جای کتکا و آزارای اون پدر و پسر روی بدنم نمونده بود. فقط و فقط یه قسمت دایره شکل روی کمرم ، قسمت بالا ، که قهوه ای شده و همونجا مونده بود. جای سوختگی بود، یه بار لئونارد توتون پیپش رو خالی کرد روی کمرم و همین برام یه یادگار شد. اما خدا رو شکر توی چشم نبود. به خودم توی آینه خیره شدم، باشگاه نرفته شکمم خط انداخته بود و می دونستم که هیچ نقصی ندارم . اما می خواستم این بی نقصی رو به رخ دنیل بکشم. رفتم از اتاق بیرون و بدو بدو رفتم از پله ها پایین به سمت باشگاه. دنیل روی تردمیل در حال دویدن بود همین که منو دید یه لحظه پاش سر خورد و نزدیک بود بیفته که سریع خودشو جمع و جور کرد با خنده ورجه وورجه کنون رفتم سمتش و گفتم:

- خب ... من چی کار کنم؟
با یه حرکت پرید از روی تردمیل پایین. سعی کرد به روی خودش نیاره با دیدن من هول شده، منم بی خیال خودمو زدم به اون راه. گفت:
- بیا اینطرف کوچولو!
نگاهی به خودم کردم، چرا همه می خواستن به من بفهمونن بچه ام؟ رشد هیکلم که خیلی خوب بوده. بی توجه شونه ای بالا انداختم و دنبال دنیل راه افتادم. دنیل به دوچرخه ثابت اشاره کرد و گفت:
- بشین اینقدر رکاب بزن تا بدنت گرم گرم بشه.
نشستم و با خنده گفتم:
- راه نیفته برم توی دیوار ...
گونه مو کشید و گفت:
- نترس شیطون خانوم!
من مشغول رکاب زدن شدم و دنیل خودش رو با دمبل ها سرگرم کرد. زل زده بودم به بدن تکه تکه پر عضله اش ، گرمش که شد عرقگیرش رو در اورد و بی توجه به من به کارش ادامه داد. نگاهم کشیده می شد روی شکم هشت تکه اش ... چه کیفی می داد اگه می رفتم و انگشتامو می کشیدم روی شکمش. یعنی دنیل چه حالی می شد؟ این شیطنت ها رو گذاشتم برای بعد. وقتی خوب بدنم گرم شد از دوچرخه پیاده شدم و گفتم:
- بعدی ...
دنیل کار با چند دستگاه رو بهم آموزش داد و خودش بالای سرم ایستاد تا خوب یاد بگیرم. کار با دستگاه ها خیلی برام سخت نبود ، اما وقتی مجبور به اضافه کردن وزنه می شدم یه کم سخت می شد. دنیل در حین کار کردن مدام نفس های بلند می کشید و سعی می کرد به من نگاه نکنه. هر دو خیس عرق شده و حسابی ورزش کرده بودیم. از نفس افتاده رفتم طرفش و گفتم:
- بابا دنی ...
با لبخند نگام کرد، انگار از این واژه خوشش می یومد. کمی بدنمو تاب دادم و گفتم:
- من دوست دارم شنا کردن رو هم یاد بگیرم.
- مگه بلد نیستی دخترم؟
نمی دونم چرا برعکس اون من از این واژه خوشم نیومد. اما بروز ندادم و گفتم:
- نه دیگه ، اگه بلد بودم که نمی گفتم.
- خب ... حالا باید چیکار کنیم؟
- می شه بریم یه جا اسم منو بنویسی کلاس شنا ؟
- می خوای خودم یادت بدم؟
بد فکری هم نبود! اما فعلاً برای تماس های بدنی اونم بدون لباس با دنیل حاضر نبودم. پس با ناز گفتم:
- اِ نه! می خوام برم کلاس ...
- باشه، همین جا توی برایتون اسمت رو می نویسم که نخوای زیاد از خونه دور بشی.
- الان بریم؟
- همین الان؟
- آره ...
- شیطون تو امشب یه جوری شدی !
با ناز خودمو کشیدم به طرفش، الان وقتش بود لب پایینمو کشیدم توی دهنم و قبل از اینکه بتونه خودشو بکشه کنار چسبیدم بهش و با صدای آروم گفتم:
- چه جوری؟
چشمای دنیل دو دو می زد و به من خیره شده بود. حقیقتاً هنگ کرده بود و نمی فهمید من چه مرگمه! وقتی دیدم نمی تونه چشم از چشمام بگیره خودمو ازش جدا کردم قهقهه ای سر دادم و رفتم از پله های باشگاه بالا، در همون حال گفتم:
- الان حاضر می شم دنی عزیزم ... زود باش که عجله دارم، بعدش هم باید منو ببری چرخ و فلک، مرکز لندن!
سرم رو تا جایی که می تونستم گرفتم بالا و سوت زدم، دنی با خنده دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
- دیگه وقت جا زدن نیست عزیزم! بلیط گرفتم و باید سوار بشیم.
- وای دنی خیلی بلنده!
- بله خیلی بلنده ... و خیلی هیجان انگیز، البته برای هم سن و سالای تو! واقعاً حس می کنم دختر کوچولوم رو آوردم سوار چرخ و فلک بشه ...
لجم گرفت و گفتم:
- پس بزن بریم بابای عزیزم.
دنی دستم رو گرفت و هر دو وارد کابین سفید رنگ و بزرگ چرخ و فلک شدیم. دور تا دورش شیشه کشیده شده بود. اصلاً از بلندی نمی ترسیدم اما می خواستم اینطور وانمود کنم. بعدا به کارم می یومد. داخل کابین حدودا پونزده نفر دیگه هم حضور داشتن اما کسی به کسی کاری نداشت. منو د نیل هم یه گوشه رفتیم و ایستادیم. در کابین که بسته شد چرخ و فلک به حرکت در اومد. با دستم میله های کنار کابین رو چنگ زدم و جیغ کشیدم ... دنی غش غش خندید و گفت:
- می ترسی افسون؟!!
- آره، ترسناکه! زیر پامون آبه!
- نیم بیشتر طرفدارای این چرخ و فلک به خاطر ویوی جذابش طرفدارش شدن. رودخونه تایمز درست زیر چرخ و فلک جریان داره! نگاه کن افسون، نترس! مناظر اون طرف رو ببین ، قصر ها رو ... ببین و لذت ببر ...
دوباره جیغ کشیدم:
- من می ترسم ...
یه قدم اومد طرفم و گفت:
- از چی می ترسی دختر کوچولو؟ شجاع تر از این نشون می دادی!
ترجیح دادم سکوت کنم، چرخ و فلک مدام بالا می رفت، بالا و بالاتر ... واقعا که چقدر همه چیز از بالا زیبا بود. وقتی حسابی رفتیم بالا چرخ و فلک متوقف شد. و همین توقف باعث تکون خفیفی توی کابین شد، منم که منتظر یه بهونه بودم خودمو پرت کردم تو بغل دنی و جیغ کشیدم. دستای دنی به سرعت دور کمرم قفل شد و گفت:
- نترس عزیزم، نترس! تو بغل من جات امنه!
اینو گفت و نرم خندید ... صدای خنده ملایمش کنار گوشم چه گوشنواز بود. به خودم فحش دادم:
- بی جنبه بازی در بیاری خودم توی تایمز غرقت می کنم افسون! حالیت شد؟
بیچاره احساسم در دم خفه شد. دنی منو تنگ تر توی آغوشش کشید و یکی از دستاشو از دورم باز کرد، سیگاری از جیب پالتوی خوش دوختش خارج کرد و گذاشت گوشه لبش. فندکش رو هم خارج کرد و خواست روشنش کنه که فندک رو کشیدم و گفتم:
- مکان عمومیه دنیل؟
نفسش رو فوت کرد و گفت:
- ای بابا! بعضی وقتا فراموش می کنم ...
فندک رو برگدوندم داخل جیبش و دستم رو همونجا نگه داشتم، بهش چسبیدم و روی پنجه های پا خودمو کشیدم بالا، صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم و گفتم:
- خیلی سیگار می کشی دنی ... یه کاری نکن منم بکشما ...
بدون حرف خیره شد توی چشمام ... هیچ کدوم نمی خواستیم سرمون رو ببریم عقب، چشم تو چشم هم بودیم، با لبخند نگام می کرد، دستش رو دور کمرم محکم تر کرد و سرم رو کشید زیر گردنش، آروم در گوشم گفت:
- یه پرنسس هیچ وقت سیگار نمی کشه! به خصوص پرنسس کوچولوی من، نمی خوام پوست صاف و شفافت خراب بشه.
از همونجا کمی خودم رو بالا کشیدم و گفتم:
- من اگه بکشم ته سیگارهای خودتو می کشم. سیگاری که لبای بابا دنی لمسش کرده باشه کشیدن داره!
نگاه از من گرفت و در حالی که به دوردست خیره می شد گفت:
- کاش می فهمیدم چی باعث شده که اینقدر شیطون بشی...
سرم رو توی سینه اش کشیدم و گفتم:
- دوست دارم برای بابام شیطونی کنم، مگه بده؟
- نه خیلی هم خوبه! اما می ترسم از اینکه برای کسای دیگه هم شیطونی کنی.
ایول دنی عزیز! منو خیلی خوب شناختی! خیلی خوب ... ناز کردم و گفتم:
- بابا! من دختر خوبیم.
به دنبال حرفم سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
- گازت می گیرما!
و قبل از اینکه بتونه خودش رو کنار بکشه چونه اش رو آروم گاز گرفتم.
آروم گفت:
- آخ!
بعد خندید و گفت:
- نکن وروجک! دوروثی بیچاره ام می کنه.
- ایش! دختره از خود راضی ... بابای خودمه!
- کنار اومدن با این قضیه یه کم براش سخته ...
- برای منم همینطور ...
منو کمی از خودش جدا کرد، سیگارش رو توی جای مخصوص خاموش کرد. خیره شد تو چشمام و گفت:
- برای توام سخته دختر من باشی؟
- اوه نه! برای من سخته که اون دوست دخترت باشه ...
خندید و گفت:
- چرا؟!
- خیلی خودخواهه!
- توی سلطنت خودخواه بودن یه رسمه!
- پس چرا تو خودخواه نیستی؟
- تو از کجا می دونی من خودخواه نیستم؟
- خب ... چیزی ندیدم تا حالا ...
- من الان سی و شش سالمه افسون. دیگه دوره خودخواه بودن و با غرور قدم زدنم گذشته ... الان دوره آرامش منه! اما توی جوونی یادمه که همه دوستام می گفتن به زمین زیر پام هم فخر می فروشم. من خیلی بد اخلاق بودم!
دوباره خودم رو لوس کردم، سرم رو فرو کردم توی سینه اش و گفتم:
- پس خوبه اون موقع منو پیدا نکردی ...
خندید و گفت:
- تو رو هر موقع که پیدا می کردم باهات همینطور رفتار می کردم.
- چرا؟
- چون تو خیلی شیرینی ...
یه تای ابرومو انداختم بالا و گفتم:
- اونقدر شیرین هستم که بتونی منو دوست داشته باشی؟
حرفم رو کامل در پرده ای از ابهام زدم ... اونم یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت:
- من تو رو دوست دارم ... تو شیرین منی!
- اما دوروثی رو بیشتر دوست داری ...
اخم کرد و باز به دوردست خیره شد، با صدای آهسته ای گفت:
- اون قراره همسرم بشه ...
تو دلم پوزخند زدم ... به همین خیال باش! دوروثی خیلی زود از زندگی تو حذف می شه، باید بشه. کاری می کنم به دست و پام بیفتی که باهات ازدواج کنم و اون روز دقیقا روزیه که من ترکت می کنم. برای همیشه و هیچ رد پایی هم از خودم به جا نمی ذارم ... تو می مونی و درد یه عشق توی قلبت که باید تا ابد باهاش سر کنی.
توی بغل دنی درست مثل یه جوجه گم شده بودم، درسته که قدم تقریبا بلند بود اما به پای دنیل نمی رسیدم. اون زیادی بلند بود ... بازوش درست روی سینه ام و زیر چونه ام بود، سرم رو خم کردم و گفتم:
- گازت بگیرم دنی؟
خندید و گفت:
- چه علاقه ای داری به گاز گرفتن؟
دستشو از دور شونه ام باز کردم، چرخیدم به طرفش و کف هر دو دستم رو گذاشتم روی سینه اش ، کمی هلش دادم عقب و گفتم:
- نیست که مردها هم خیلی از این حرکت بدشون می یاد!
اخم کرد و گفت:
- مردها؟
غش غش خندیدم، دنی هم خندید و گفت:
- اوه افسون! برای خاطر خدا هم که شده کمی حیا داشته باش!
خنده ام شدت گرفت و همون موقع کابین به حرکت در اومد، دوباره جیغ کشیدم و پریدم تو بغل دنی، اونم با روی باز محکم بغلم کرد و قبل از اینکه بفهمم داره چی کار می کنه منو از روی زمین کند و مشغول چرخیدن شد، جیغ اینبارم از روی هیجان واقعی بود و خنده هام از ته دل! اصلا برامون مهم نبود که آدم های دیگه ای هم داخل کابین هستن، صدای خنده هامون کابین رو پر کرده بود، کلاهم از روی سرم افتاد و موهام ریخت دورم ، دنی منو گذاشت روی زمین، هر دو هنوز داشتیم می خندیدم، به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم. خنده مون کم کم ته کشید ... حالا هر دو در سکوت به هم خیره شده بودیم. دستش رو جلو آورد و آروم طره ای از موهامو لمس کرد، لبخند زدم، اونم لبخند زد و گفت:
- هیچ وقت موهاتو کوتاه نکن!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- فکر می کردم موی کوتاه دوست داری! با توجه به دوروثی ...
با کمال خونسردی گفت:
- برای همسرم موی کوتاه دوست دارم، اما برای دخترم نه ...
تظاهر کردم به اینکه ناراحت شدم، دستش رو محکم پس زدم و با فاصله ازش ایستادم. آروم صدام زد:
- افسون ...
جواب ندادم و دست به سینه شدم. دوباره صدام کرد و حس کردم کمی هم بهم نزدیک شده:
- افسون جان!
صورتم رو برگردوندم، صدای خنده اش رو شنیدم، اما بازم عکس العملی نشون ندادم. دستم رو کشید و گفت:
- دختر، فکر نمی کنی برای قهر و آشتی یه کم سنم زیاد باشه؟
بازم نگاش نکردم، گفت:
- افسون، اگه حرف بزنی بهت یه خبر خوب می دم ...
یه قدم ازش فاصله گرفتم، انگار صبرش سر اومد، چون با یه حرکت منو چرخوند و کشید تو بغلش. دست و پا زدن هم فایده ای نداشت، چون حبسم کرده بود. در گوشم با صدای خشنی گفت:
- هیچ وقت حق نداری با من قهر کنی، هیچ وقت ... فهمیدی؟
با انگشتم زیر گردنش رو لمس کردم و آروم گفتم:
- دنی، من تو رو ... تو رو خیلی دوست دارم، نمی خوام بابامو با کسی شریک بشم.
دنیل فقط گفت:
- کوچولوی حسود من!
اما هیچی در مورد تموم کردن با دوروثی نگفت ... می دونستم که حالا خیلی زوده! چند لحظه تو آغوشش موندم تا اینکه به حرف اومد و گفت:
- نمی خوای خبر خوبم رو بشنوی؟
- خبر خوب؟
- بله، یه مهمونی در راه داریم.
- چه مهمونی؟
- یه مهمونی سلطنتی ... به مناسبت معرفی کردن دخترم به همه دوستانم.
وای نه! اصلاً نیمخواستم دنیل منو به عنوان دخترش به کسی معرفی کنه! اینجوری شاید خیلی مقاومتش در برابر من بالا می رفت. همه اش هم به بهونه نظر دیگران! پوست لبم رو کندم و گفتم:
- دنیل ...
- جانم؟
- قضیه من و تو که قانونی نیست ... هست؟
- اگه تو مایل باشی قانونیش می کنیم.
- به نظرم بهتره تا وقتی قانونی نشده کسی از این قضیه بویی نبره. شاید برات دردسر بشه.
- اما ...
- من نمی خوام فعلاً به عنوان دختر خونده ات معرفی بشم. منو یه دوست خونوادگی معرفی کن، یا بگو دوست خواهرت هستم!
- افسون!
صورتم رو گرفت بین دستاش و زل زد توی چشمام، یه بار پلک زدم و گفتم:
- خواهش می کنم!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- یه چیزی تو چشماته که ... باورش سخته برام!
بالاخره داشت نخ رو می گرفت. زل زدم توی چشماش تا اون چیز رو بیشتر درک کنه. دنیل لحظه به لحظه داشت کلافه تر می شد ... اتاقک ایستاد و درش باز شد. دنیل که انگار منتظر یه فرصت برای فرار بود دستاش رو کشید کنار و رفت بیرون. منم از بین جمعیت خودمو کشیدم بیرون و سریع پریدم جلوش و گفتم:
- باشه دنی؟
اخماش حسابی در هم بود ... انگار تازه داشت منو درک می کرد. فقط سرش رو تکون داد. راه لندن تا برایتون در سکوت کامل سپری شد، باید بهش وقت می دادم تا حسابی به من فکر کنه ...
**
چرخی دور خودم زدم و گفتم:
- دایه این محشره!
دایه که خودش هم از دیدن لباس چشماش نور افکن شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مگه می شه کار خانوم برانی بد باشه؟
خانوم برانی خیاط خونوادگی اون ها بود و لباسی که برام دوخته بود حقیقتا بی نقص بود. یه لباس پف دار پرنسسی به رنگ صورتی کثیف، با بالا تنه دکلته و دستکش های بلند ساتن تا بالای آرنج! البته دستکش هاش فقط تا قسمت روی دست بود و با یه بندینه به انگشت وسطم وصل شده بود. از اینکه انگشتام داخل دستکش نبودن احساس راحتی داشتم. لباسم رو هم خیلی دوست داشتم و از مدلش خوشم می یومد، به خصوص که قسمتای پایین لباس با تور دوخته شده بود و حسابی بهش جلوه داده بود. دایه با تحکم گفت:
- کافیه! لباس رو در بیار و حمام کن، تا نیم ساعت دیگه آرایشگر می یاد ... نمی خوام امشب دیر بین مهمونا حاضر بشی ... فهمیدی؟
خواستم یه تیکه درست و حسابی بهش بندازم اما نمی دونم چرا دلم سوخت و بدون حرف فقط سرم رو تکون دادم. دایه از اتاق خارج شد و لباس رو ناچاراً به کمک کرولاین از تنم خارج کردم. بعضی وقتا مجبور بودم ازش کمک بگیرم. وقتی لباس رو در آوردم اجازه ندادم با چشمای متعجبش هیکلم رو دید بزنه و سریع از اتاق بیرونش کردم. دوش گرفتنم یه ربعی وقت گرفت و وقتی بیرون اومدم آرایشگر منتظرم بود. خانوم سوفی داتیس ... به دستورش روی صندلی نشستم و اونم مشغول آرایش موهام شد. می دونستم توی آرایش صورتم خیلی اغراق نمی کنه. کلا اروپایی ها با آرایش آن چنانی موافق نبودن ... یاد حرفای مامانم افتادم ... وقتایی که برام از ایران می گفت، از دختراش و تیپاشون، می گفت با اینکه از همه طرف تحت فشار هستن اما از رو نمی رن و بازم تا جایی که بتونن خودشون رو توی لوازم آرایش غرق می کنن. چقدر دوست داشتم یه بار برم به سرزمین مادریم. اما این یه آروزی محال بود ...
با شنیدن صدای سوفی از جا پریدم:
- تموم شد خانوم، می تونین لباستون رو بپوشین!
همون موقع دایه پرید تو ، موهاشو بالای سرش جمع کرده بود و یه لباس شب مشکی رنگ تنش کرده بود! خدای من دایه چه جیگری شده بود! با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- اوه دایه! چه خوشگل شدی ...
لبخند کوتاهی روی لبش نشست اما سریع جمعش کرد و گفت:
- تو هنوز حاضر نشدی؟!! همه مهمونا اومدن و می خوان تو رو ببینن! دنی چند بار سراغت رو گرفته.
انگار همیشه باید خشونت به خرج بده! فکر کنم اگه بخنده لباش تعجب کنن. سریع گفتم:
- دایه فقط باید لباسم رو بپوشم ...
- سریع!
خواست از اتاق بره بیرون، لحظه آخر چرخید به سمتم و گفت:
- توام خیلی جذاب شدی ...
نموند تا جوابش رو بدم، سریع رفت از اتاق بیرون. رفتم سمت آینه و به خودم خیره شدم. واقعا عوض شده بودم! موهام رو بالا جمع کرده و از اون بالا مثل یه آبشار ریخته بود پایین. ابروهام کمی نازک تر شده بودن و هلالی بالای چشمای خاکستریم خودشون رو به رخم می کشیدن، چشمای کشیده ام با ریمل کشیده تر شده بود، یه رژ لب صورتی کمرنگ هم روی لبای قلوه ای و گوشتیم زده شده بود. سریع برق لبم رو از داخل کشو کشیدم بیرون و مالیدم روی لبام. سوفی مخالفتی نکرد. لباسم رو تنم کردم و صندل های پاشنه بلند همرنگ لباسم رو هم پوشیدم. نگاهی به دستام کردم و آه از نهادم بر اومد. سوفی با تعجب نگاش کرد، خودمو انداختم روی تخت و با عجز گفتم:
- خانوم سوفی، لاک نزدم!
- اوه عزیزم! ناخن های بلند و خوش فرمت بدون لاک قشنگ ترن!
- نه من لاک می خوام!
لبخند زد و از توی وسایلش لاک همرنگ لباسم رو خارج کرد و اومد به سمتم. دستامو گذاشتم روی پاش و اون هم مشغول لاک زدن شد، وقتی دستم تموم شد، پاهامو از توی صندل ها در اوردم و گذاشتم جلوش، نگاهی به ناخن های کشیده و کمی بلند پاهام انداخت و سرش رو به نشونه ای بابا تکون داد و خندید! منم خندیدم، کار لاک زدن یه ربعی وقت گرفت! به کمک سوفی فوتشون کردیم تا خشک شدن و بعد دوباره صندل هام رو پوشیدم، آخرین نگاه رو توی آینه به خودم انداختم و رفتم سمت در. حسابی دیر شده بود! خرامان خرامان از اتاق خارج شدم و رفتم سمت پله ها! پاشنه های صندل هام کمی بلند تر از حد نرمال بود و نمی تونستم زیاد تند راه برم. بالای پله ها که رسیدم سعی کردم نفس عمیقی بکشم و خونسرد باشم. این مهمونی همون چیزی بود که خیلی وقت بود منتظرش بودم. آشنایی با همه اطرافیان دنیل و اذیت کردنشون. آره ... این چیزی بود که من می خواستم. کلی اعتماد به نفس دوید زیر پوستم و قدم اول رو رفتم پایین، قدم های بعدی خیلی راحت تر شده بود. سرم بالا گرفته بودم و یه تای ابروم هم نا خود آگاه بالا رفته بود، دستم رو روی نرده گذاشته بود و با خودم می کشیدمش پایین، با دست چپم کمی لباسم رو بالا گرفته بودم تا مزاحم راه رفتن نشه، کم کم همه داشتن متوجهم می شدن و به سمتم می چرخیدن. صدای پچ پچ ها داشت خاموش می شد و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای بلند موسیقی بود. نگاه مردها پر از تحسین و نگاه اکثر زنها پر از کینه بود. خدای من اینجا مهمونی بود یا سالن مد؟! تا به حال پا به همچین مهمونی نذاشته بودم. همه خانوم ها لباس رسمی و شب پوشیده بودن! اونم چه لباس هایی! مردها هم همه با کت شلوار و کروات و برخی با پاپیون! داشتم با نگاه دنبال دنیل می گشتم، دیدمش! کنار میز نوشیدنی ها ایستاده بود و به من خیره شده بود، قسم می خورم که حتی پلک هم نمی زد، دستش رو به صورت قائم نگه داشته بود و دوروثی که لباس شب بلند و تنگی به رنگ قهوه ای پوشیده بود دستش رو دور بازوش حلقه کرده بود و توی دستش جامی از شراب به چشم می خورد. دنیل هم حسابی خوش تیپ شده بود، کت شلوار مشکی و پیراهن سفید، همراه با پایپیون مشکی. کنارشون، ادوارد ایستاده بود با کت شلوار قهوه ای و کروات همرنگ. نگاه اون به من از نگاه دنیل هم بدتر بود، در یک لحظه جامش رو گذاشت روی میز و با سرعت راه افتادم سمت پله ها. چند پله دیگه بیشتر باقی نمونده بود. همین که پام رسید کف سالن ادوارد هم رسید بهم. بهش لبخند زدم، اونم صورتش با لبخندی زیباتر شد، دستم رو گرفت توی دستش و به نرمی روی دستم رو بوسید. اولالا! پرنسسی شده بودم و خبر نداشتم!
ادوارد سرش رو بالا آورد و با صدای آرومی گفت:
- شبیه فرشته ها شدی افسون! خیلی زیبا ...
همون لحظه، دنیل خودش رو رسوند کنارم، بازوم رو کشید و خواست چیزی بگه که دوروثی خودشو انداخت وسط و بی توجه به من ، بدون اینکه حتی سلام کنه یا اجازه بده من چیزی بگم گفت:
- بیا بریم دنیل! دخترت رو بسپار به ادوارد، خودش با همه آشناش می کنه. من می خوام برقصم ...
دنیل با تحکم گفت:
- چند لحظه صبر کن دوروثی!
دایه هم که تازه به جمع پیوسته بود گفت:
- دوروثی جان، ادب حکم می کنه دنیل خودش افسون رو به همه معرفی کنه.
دوروثی با صورتی که کمی قرمز شده بود گفت:
- پس من می رم پیش بابا، زود بیا پیشم ...
حرفش که تموم شد دوباره با تحکم گفت:
- خیلی زود!
دنیل سری براش تکون داد و دوروثی رفت. دایه زد سر شونه دنیل و گفت:
- زود باش دنیل، همه به شما خیره شدن ...
دنیل دستش رو انداخت دور کمرم، نمی دونم چرا حس کردم کمرم رو کمی فشار داد. دوست داشتم از زیباییم تعریف کنه. اما هیچی نگفت، بدون حرف راه افتاد بین مهمونا و تک تک منو به همه معرفی کرد. اون هم با عنوان یکی از آشناهای قدیمی خونواده. اخماش بدجور در هم بود. هنوزم از چیزی که توی چشمام دیده بود ، شب چرخ و فلک سواری ، دلخور بود انگار!
سعی کردم بیخیال اخماش بشم. خدا رو شکر که منو دوست خونوادگی معرفی کرد. اصلاً دوست نداشتم همه منو به چشم دختر دنیل نگاه کنن. سعی می کردم لبخندم از صورتم پاک نشه. نگاه مردها پر از هرزگری بود، اینو خیلی خوب حس می کردم. بعضیاشون با بی شرمی منو می کشیدن توی بغلشون و چند لحظه نگهم می داشتن، اگه دنیل اخطار نمی داد که دیره و باید با بقیه هم آشنا بشم، شاید منو دست مالی هم می کردن، حرف همه شون هم بدون استثنا این جملات بود:
- چه شاهزاده زیبایی!
- چه دختر فوق العاده ای !
- چه زیبایی وحشی ای!
و هر بار حس می کردم قیافه دنیل به طور عجیبی غمگین تر و گرفته تر می شه. شاید یاد مامانم افتاده بود اینکه اجازه نداده بود پدرش با مادرم توی این مجالس بچرخه و فخر بفروشه! پسره عوضی! این آروز رو توام باید به گور ببری درست مثل بابات!
معرفی مهمونا تموم شده بود که ادوارد اومد سمتون و گفت:
- دنیل ... می شه با دخترت برقصم؟
دنیل بدون اینکه جواب ادوارد رو بده چرخید سمت من و گفت:
- دوست داری برقصی؟
خودمو کشیدم بالا و در گوشش گفتم:
- من دوست دارم با تو برقصم، اما ... تو متعلق به دوروثی هستی! پس ادوارد یه غنیمته!
اخمای دنیل بیشتر در هم شد. چند روزی بود که لبخند روی لباش ندیده بودم. فقط اخم و اخم! بهش مهلت ندادم بیشتر از این ابروهای در هم گره خورده اش رو به رخم بکشه. چشمکی زدم و خواستم برم سمت ادوارد که دستم رو کشید و گفت:
- برای چی اینقدر آرایش کردی؟
با تعجب گفتم:
- آرایش؟ اما جز یه ریمل و یه رژ لب چیر دیگه ای استفاده نکردم!
با کلافگی گفت:
- پس چرا اینقدر خوشگل شدی؟
قیافه ام از هم باز شد، دوست داشتم بخندم ، خواستم جوابشو بدم که ادوارد دوباره گفت:
- افسون جان ... من منتظرم!
باز نصیب دنیل فقط یه چشمک شد. رفتم سمت ادوارد و گفتم:
- با کمال میل!
دستش رو جلو آورد و گفت:
- باعث افتخاره پرنسس من!
دستم رو گذاشتم توی دستش و هر دو رفتیم وسط پیست. خیلی بلد نبودم مجلسی برقصم، صادقانه گفتم:
- آقای ادوراد ...
سریع گفت:
- می شه منو ادی صدا کنی؟
حرف عوض شد و نشد بهش بگم خیلی خوب نمی تونم برقصم. البته اونم زیاد نمی رقصید. بیشتر داشتیم سر جامون تکون می خوردیم.
بدجنس شدم، دلبرانه لبخند زدم و گفتم:
- صمیمیت به این زودی خطرناک نیست؟
فشار دستش روی کمرم شدت گرفت و گفت:
- با ادوارد باشی هیچی خطرناک نیست ...
همون لحظه چشمم افتاد به دنیل و دوروثی که اومدن وسط و مشغول رقص شدن. اخمای دنیل هنوز در هم بود، دوروثی داشت در گوشش حرف می زد اما قسم می خورم که دنیل اصلاً نمی فهمید اون چی داره می گه. ادوارد پرسید:
- باور می کنی؟
نگاه از دنیل و دوروثی گرفتم و گفتم:
- کم کم بهم ثابت می شه ... مگه نه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می تونم یه جسارتی بکنم؟
با خودم گفتم الان پیشنهاد شام می ده دوباره! یه بار ابروی چپم رو بالا انداختم، بعد لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
- بفرمایید خواهش می کنم.
سرش رو زیر انداختم انگشتامو توی دستش یه کم فشار داد و بعدش آهسته گفت:
- می خوام بگم که تو ... خیلی ... هاتی!
دهنم از تعجب باز موند! بابا این دیگه کی بود! جاش بود همین الان دنیل رو صدا کنم و بگم حالشو بگیره. اما مگه من همینو نمی خواستم؟ وای خدایا چه سخت بود، دستشو نرم روی کمرم به حرکت در اورد از بالا به پایین، می خواست منو تحریک کنه. اما من هیچ حسی نداشتم، درست عین مجسمه ابولهول!
دستش رو از پشت گرفتم و گفتم:
- خیلی عذر می خوام ...
بعد دستش رو از خودم جدا کردم و ازش فاصله گرفتم، همونجا خشک شد! اما این راهش بود. یه کم نخ بدی تا طرف حرفش رو بزنه و بعد از مهلکه بگریزی و اونو توی شوک بذاری که از چی ناراحت شدی؟! می دونستم خیلی زود می یاد به سمتم. رفتم طرف میز نوشیدنی ها و گیلاسی شراب سفید برداشتم. جرعه جرعه مشغول نوشیدن شدم و مهمونا رو زیر نظر گرفتم. چقدر پسر خوش تیپ اینجا بود! اما خب به همون نسبت دختر هم حضور داشت. دخترایی که زیبایی برخیشون واقعاً نفس گیر بود. مشغول دید زدن اطرافم بودم که صدایی از کنارم بلند شد:
- دوشیزه زیبا، افتخار این دور رقص رو به من می دین؟
چرخیدم و با دیدن جیمز دهنم باز موند! واقعا نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. فقط با صدای آهسته ای شبیه ناله گفتم:
- جیمز ...
لبخند زد و قبل از اینکه بتونم خودم رو کنار بکشم منو کشید توی بغلش و گفت:
- چقدر خوشحالم که می بینمت افسون!
مثل مجسمه توی بغلش مونده بودم ...
در گوشم گفت:
- دلم برات تنگ شده بود!
همون لحظه صدای بلند دنیل رو شنیدم:
- جیمز!
جیمز منو از خودش جدا کرد و چرخید سمت دنیل. حس کردم دنیل هم از دیدن جیمز متعجب شده! برای منم عجیب بود. دنیل که نمی خواست بذاره من چیزی بفهمم پس نباید جیمز رو دعوت می کرد. دنیل سریع رو به من گفت:
- معرفی می کنم افسون، جیمز یکی از دوستای من! جدیداً با هم آشنا شدیم.
پرسشگر نگاش کردم، جیمز هم داشت با کنجکاوی نگاش می کرد تا بفهمه دنیل قصد داره چطور قضیه رو ماست مالی کنه. دنیل کمی من من کرد و بعد یک دفعه گفت:
- چند وقت پیش سر یه جریانی درگیر شده بود، اومد پیش من و من مشکلش رو حل کردم. از اون به بعد به خاطر تفاهماتی که با هم داشتیم یه جورایی دوست شدیم. دعوتش کردم که با هم آشناتون کنم.
از وکیل کارکشته ای مثل دنیل زیاد هم بعید نبود که به اون سرعت دروغ به هم ببافه! برای اینکه فکر نکنه من خر تشریف دارم پوزخندی زدم و گفتم:
- جدی؟ تو عادت داری با همه موکلات طرح رفاقت بریزی؟ پس خوش به حال خانومایی که موکلت می شن.
دنیل در جا قرمز شد، دیگه صبر نکردم جوابش رو بشنوم. چشمکی به جیمز زدم و ازشون فاصله گرفتم. تو لحظه اخر صدای دنیل رو شنیدم که با خشم گفت:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
و جیمز هم خونسردانه در جوابش گفت:
- گفته بودم می خوام ببینمش. اما انگار تو برات اهمیتی نداشت!
دنیل سریع گفت:
- خیلی خب خیلی خب! فعلاً ساکت باش!
دیگه ازشون خیلی دور شده بودم و صداشون رو نمی شنیدم. اگه خودم با گوشای خودم همه چیز رو نشنیده بودم الآن دنیل رو بیچاره می کردم با سوالام. اما وقتی همه چیز رو می دونستم دلیلی نمی دیدم الکی سوال کنم. دنیل نباید می فهمید من همه چیز رو می دونم و گرنه با توجه به شغلش ممکن بود به نقشه من پی ببره. به خصوص با رفتارای اخیر من. جرعه ای از شرابم رو خوردم و سعی کردم به اعصابم مسلط بشم. نمی خواستم اعصاب خرابم موجب بد رفتاریم با دنیل بشه. حالا حالاها باهاش کار داشتم. از گوشه چشم بهشون نگاه کردم هنوز داشتن با هم جر و بحث می کردن و نگاه جیمز هر از گاهی به سمت من می چرخید. یاد حرف دنیل افتادم. جیمز به من دلباخته بود ... هه! عشق ... پوچ ترین واژه دنیا. جیمز بهترین طعمه من می شد چون نیاز نبود برای دل بردن ازش زیاد از حد از خودم کار بکشم. لبخندی موذیانه روی لبم نقش انداخت. همون لحظه ادوارد به من نزدیک شد و گفت:
- افسون ...
سعی کردم اخم کنم:
- بله؟
- از دست من ناراحت شدی، آره؟
جوابش رو ندادم و سرمو انداختم زیر، آروم سرشو آورد جلو و توی صورتم گفت:
- عزیزم ... من نمی خواستم ناراحتت کنم. همیشه این ایراد رو داشتم که حرفم رو رک می زنم. نمی دونستم دلخور می شی. هرچند که قبول دارم کارم زشت بود. من نباید با یه خانوم متشخص اونطور حرف می زدم. اما ... باور کن حقیقت رو گفتم!
چپ چپ نگاش کردم که خنده اش گرفت و گفت:
- می بخشی منو؟
ابرومو بالا انداختم ، سرشو جلو اورد و گفت:
- می بخشی، این چشمای خوشگل نمی تونن بی رحم باشن ...
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و قهقهه زدم. سرم رو پرت کردم عقب و از ته دل خندیدم. دستشو انداخت دور کمرم و خم شد روی بدنم، آروم در گوشم گفت:
- نیفتی عزیزم ...
الان یقینا باید مور مورم می شد! حسی ... حرارتی ... چیزی! اما هیچی به هیچی! صدای خشن جیمز باعث شد هر دو صاف بایستیم ...
- بد نگذره!
تک سرفه ای کردم و گفتم:
- جیمز ایشون ...
با اندکی خشونت گفت:
- می شناسم ... نیاز به معرفی نیست.
ادوارد با ابروی بالا پریده گفت:
- جیمز ... تنهایی؟ پس کیت کجاست؟
فک جیمز منقبض شد و شمرده شمرده گفت:
- نگو که خبر نداری مدت هاست با کیت تموم کردیم.
به دنبال این حرف قبل از اینکه به ادوارد فرصت حرفی مجدد بده دست من رو کشید و گفت:
- بیا افسون جان کارت دارم.
ای خدا این مردا منو خل کردن! چقدر منو دست به دست می کنن ... می دیدم که خیلی های دیگه هم می خوان بیان سمتم اما فرصت نمی کردن. با وجود دنیل و ادوارد و ... جیمز که تازه وارد میدان شده بود. منو برد وسط پیست رقص و گفت:

- می خوام باهات برقصم افسون ...
قبل از اینکه من موافقت یا مخالفت کنم مشغول شد. ناچاراً همراهیش کردم و گفتم:
- تو جدی دوست دنیل هستی؟
- آره و از این حسن تصادف بسیار خوشحالم. فک نمی کردم اینجا ببینمت!
جون خودت! پسره پرو. سرم رو چسبوندم روی سینه اش، از یه راه دیگه و کوبنده تر وارد شدم. گفتم:
- خیلی خسته ام!
صدای ضربان تند قلبش رو زیر گوشم به خوبی می شنیدم، زمزمه کرد:
- می خوای بخوابی؟ همین جا؟
زیر چشمی به دور و برم نگاه کردم. کسی حواسش نبود، پس چشمامو بستم و با صدایی کشدار گفتم:
- ایرادی داره؟
- افسون، عزیزم ... می خوای ببرمت توی اتاقت؟
- اگه بغلم کنی می یام .
پیدا بود حسابی تعجب کرده، صدای قلبش هم لحظه به لحظه بالاتر می رفت.
- افسون!
- چیه؟
- می خوای دنیل هر دومون رو بکشه به خاطر خراب کردن مهمونیش؟
- مگه مهمونیش رو خراب کردیم؟ خب من خوابم می یاد، توام کمکم می کنی دیگه ...
- عزیزم ... فقط نیم ساعت دیگه صبر کنی شام سرو می شه و بعدش می تونی راحت بری استراحت کنی.
- جیمز ...
- جانم؟
- تو اینجا چی کار داری؟
قشنگ داشتم نقش یه آدم مست خواب آلود رو بازی می کردم و این تیر خلاص جیمز بود. جیمز دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو کشید بالا. با چشمای خمار شده نگاش کردم. از چشماش می فهمیدم حالش چقدر اسفبار شده. توی دلم قند آب می شد. چه لذتی داشت لذت انتقام. جیمز آهسته گفت:
- تو چته دختر؟
- بغلم کن ...
- افسون ...
- از چشمات می خونم که دوسم داری، مگه نه؟ تو دوسم داری جیمز ... دوسم داری ...
جیمز از خود بیخود سرش رو آورد جلو، اوه نه! الان اصلا برای بوسیده شدن اماده نبودم. دستم رو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:
- شنیدی؟
بیچاره وسط کار ایستاد و گفت:
- چیو؟
- دنی داره صدام می زنه، من باید برم ... ببخش ...
اجازه ندادم جلوم رو بگیره و با سرعت ازش دور شدم. دو مرد امشب تشنه تشنه شدن اما قرار نبود از من چیزی بهشون برسه. حالا باید می رفتم سر وقت دنیل. دنیلی که حسابی خشن شده بود، طبق معمول کنار دوروثی بود و مرد دیگه ای هم کنارشون ایستاده بود. با یه نگاه شناختمش ... بابای دوروثی بود. سر پائولو ... بی توجه رفتم کنارشون و سعی کردم رسمی باشم. جلوی سر پائولو نمی شد مسخره بازی در اورد. گفتم:
- دنیل جان ... یه لحظه می شه بیای؟
دنیل سری برای سر پائولو و دوروثی تکون داد و اومد سمتم. نگاه هر دو نفر اون ها روی ما میخکوب شده بود. صاف ایستادم و گفتم:
- دنیل من خیلی خسته ام، می خوام برم بخوابم ...
دنیل بدون اینکه حرفی بزنه با همون اخمای درهم سری تکون داد و دایه رو صدا زد. دایه سریع اومد و گفت:
- چیزی شده؟
- بگین شام رو سرو کنن ...
دایه نگاهی به ساعت ظریفش انداخت و گفت:
- الان ؟ الان که خیلی زوده دنیل !
- افسون خسته است ...
- اما ...
- همین که گفتم دایه، دستور شام رو بدین.
دایه نگاه پر خشمی به من انداخت و ازمون فاصله گرفت، دنیل خواست برگرده که کتش رو کشیدم و گفتم:
- حالم خوب نیست دنی ...
بدون اینکه نگام کنه گفت:
- زیاد خوردی؟
- اوممم ... فک کنم!
- حواست رو خوب جمع کن! اصلاً دوست ندارم امشب آبرومون بره.
- حواسم جمعه ... کاش همه برن ...
- آروم باش افسون ... تا یک ساعت دیگه همه رفتن ...
بدون اینکه چیزی بگم ازش فاصله گرفتم و خودمو روی یکی از مبل ها انداختم و چشمامو بستم. نباید می ذاشتم امشب دوروثی اینجا بمونه. محال بود بذارم ...
منتظر شدم تا مهمونا رو به سالن غذا خوری فرا بخونن. انتظارم خیلی طول نکشید. حقیقت این بود که من اصلاً مست نبودم اما قصد داشتم خودمو بزنم به مستی. اعصابم کم کم داشت خورد می شد. اون همه نگاه هرزه روی خودم داغونم کرده بود. من که اهل این چیزا و این برنامه ها نبودم! ببین کارم به کجا رسیده بود که مجبور بودم دست به چه کارهایی بزنم! پا روی پا انداختم و چشمامو بستم. حوصله رفتن سر میز رو نداشتم. می دونستم که تنهاییم خیلی هم دوام نمی یاره. ادوارد با ظرفی غذا کنارم اومد و گفت:

- نگو که رژیم داری.
لبخند زدم و گفت:
- نه هیکلم اونقدر بی نقص هست که نیاز به رژیم نداشته باشم.
خندید و گفت:
- چیزی می خوری برات بیارم؟
- نه ممنون ... خیلی خوردم ...
صدام کشدار شده بود ... ادوارد از گوشه چشم نگام کرد و گفت:
- چند تا گیلاس خوردی ؟
به دروغ گفتم:
- نمی دونم ... چهار تا ... پنج تا ... خیلی ...
- اینهمه؟!!
دستمو بردم بالا و گفتم:
- به سلامتی همه خوش قیافه ها و خوش تیپای جمع.
خندید و گفت:
- مست می شی س**ک**س**ی تر می شی ...
هان! مرتیکه! فکرکرد من مستم هیچی حالیم نیست و هر چی بخواد می تونه بگه. دستشو چسبیدم و گفتم:
- اوممم ... یعنی من س**ک**س**یم؟
سرشو آورد جلو و گفت:
- خیلی!!!
چشمکی زدم و گفتم:
- و این یعنی چی؟
همون لحظه دوروثی اومد جلو و گفت:
- ادوارد ... بابا دنبالت می گرده ...
بعد از این حرف با شک به ما نگاه کرد. ادوارد با خونسردی از جا بلند شد لبخندی به من زد و گفت:
- بر می گردم ...
بعد هم رفت به سمتی که پدرش منتظرش بود. دوروثی نشست کنارم، تعجب کردم، این کنار من نشست برای چی؟ پاشو روی پاش انداخت و گفت:
- فکر نمی کنی ادوارد لقمه بزرگی باشه برات؟
آهان! پس بگو چه مرگشه! سعی کردم با اونم با سیاست برخورد کنم. نباید از همین اول شمشیرم رو از رو می بستم. با لبخند گفتم:
- من با ادوارد کاری ندارم.
- آره مشخصه!
- اگه مشخصه باید متوجه شده باشی که داداشت زیاد دور و بر من می پلکه. مطمئن باش منم خیلی خوشحال نیستم از این جریان!
- جدی؟
داشت از زور حرص منفجر می شد. از سر جام بلند شدم و گفتم:
- صد در صد!
بدون اینکه بهش فرصت بدم حرفی بزنه رفتم اون سمت سالن. مهمونا کم کم داشتن خداحافظی می کردن و می رفتن. دنیل اومد سمتم و گفت:
- بهتره کنار من باشی، برای خداحافظی ...
چسبیدم بهش و با لحن مست آلودم گفتم:
- دوستت ندارم ، امشب اصلا به من توجهی نکردی ...
- صاف وایسا افسون!
- نمی خــــوام!
با تحکم گفت:
- افسون!
همون لحظه چند نفر بهمون نزدیک شدن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم ...

عکس دختران ایرانی کلیک کن