وقتی رفتن دوباره چسبیدم بهش و گفتم:
- گور بابای همه! دنیل خودمو عشقه!
با خشم نگام کرد و گفت:
- مجبور بودی اونقدر بخوری که اینقدر مست بشی؟! می خوای آبرومون رو ببری؟
از ته دل قهقهه زدم. خندیدن لازمه مستی بود. یه خونواده دیگه بهمون نزدیک شدن. بازم مراسم خداحافظی و تشکر. بعد از اونا جیمز اومد سمتمون. بیچاره توی چشماش یه غم خاصی بود. نمی دونستم دلیلش چیه برام هم اهمیتی نداشت. با دنیل دست داد و جلوی من ایستاد. سکسکه کردم انگشتم رو چند بار جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- یادتون باشه به من نگفتین چه جوری با هم دوست شدین. من که می دونم اینجا یه خبری ... هست!.....

جیمز پوزخندی زد و گفت:
- هیچ خبری نیست! خیالت راحت ...
دنیل منو کشید سمت خودش و گفت:
- خوشحال شدیم دیدیمت جیمز ...
رسما داشت بهش می گفت بره. بیچاره جیمز هم بدون اعتراض فقط زمزمه کرد:
- مواظبش باش ... زیادی خورده ...
و خداحافظی کرد و رفت. کم کم سالن داشت خالی می شد. دنیل دستم رو گرفته بود که یه موقع دست از پا خطا نکنم. منم هر از گاهی یه سکسکه می کردم. دوروثی بهمون نزدیک شد و گفت:
- دنی عزیزم ، شام نخوردی ، بیا با هم بخوریم ...
دنیل با اعصابی داغون فقط گفت:
- میل ندارم!
- نمی شه که ...
- دوروثی! گفتم میل ندارم ...
دایه اومد سمتمون نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
- مثل اینکه به خیر گذشت ...
دنیل هم در حالی که پاپیونش رو باز می کرد دست من رو ول کرد نشست روی صندلی، نفسش رو فوت کرد و سرش رو تکون داد. دوروثی نشست کنارش و گفت:
- خسته نباشی عزیزم ...
دنیل باز هم سری تکون داد و پرسید:
- بابا مامانت رفتن؟
- آره ولی ادوارد توی باغه ...
- می مونه؟!
- احتمالاً
به به! چه شود! باید هر طور که شده بود اینا رو دک می کردم. دایه رفت سمت پله ها و گفت:
- من خیلی خسته ام دنیل ، می رم استراحت کنم.
- خسته نباشی دایه ...
دایه تشکری کرد و رفت. دوروثی بی توجه به من از جا بلند شد نشست روی پای دنیل و گفت:
- عزیزم، خیلی خسته ای! شام هم که نخوردی. بلند شو بریم توی اتاقت ماساژت بدم ...
نگاه دنیل اومد سمت من. الان وقتش بود. از جا بلند شدم و در حالی که تلو تلو می خوردم گفتم:
- من که نرقصیدم، می خوام برقصم ... یکی بیاد با من برقصه ...
همینطور الکی شروع کردم به تکون دادن خودم. دوروثی بهم پوزخند زد و یه چیزی در گوش دنیل گفت که باعث شد اخمای دنیل بیشتر در هم بشه ... رفتم سمت دنیل. دستشو کشیدم و گفتم:
- پاشو دنی ... بیا با من برقص ... تو امشب با دخترت نرقصیدی!
دنیل از جا کنده شد ، دوروثی با خنده داشت نگامون می کرد. انگار از اینکه می دید من عین دخترای ول و کثیف مست شدم لذت می برد و فکر می کرد من از چشم دنیل می افتم. بی توجه به ادا اطوار های اون خودمو پرت کردم تو بغل دنیل و گفتم:
- منو سفت بگیر. می افتم می میرما! چرا همه جا داره می چرخه؟!
دنیل با یه حرکت منو از روی زمین کند و راه افتاد سمت پله ها. دوروثی از پشت سر گفت:
- اینو بخوابون و بیا اتاق خودت عزیزم .
دنیل هیچی نگفت و از پله ها رفت بالا. آروم دست و پا زدم و گفتم:
- دنیل! من می خوام برقصم، من خوابم نمی یاد، آخ! گفتم خواب ... می یای پیش من بخوابی؟ آره ؟
دنیل غرید:
- افسون ساکت باش!
- نمی یای؟ خب نیا. بگو جیمز بیاد ... راستی ... جیمز اینجا چه غلطی می کرد؟ هان؟
جوابمو نداد و راه افتاد سمت اتاقم، یهو گفتم:
- ادوارد اینجاست! اون دوست دختر زشتت گفت ادوارد اینجاست. بگو اون بیاد ... نه تو نگو ... خودم از پنجره صداش می زنم امشب بیاد پیشم ...
دادش بلند شد:
- می تونی خفه بشی افسون؟
- اوه چه خشن! دنیل من امشب تنها نمی خوابم ... بیا پیشم ... ادوارد بیاد ... جیمز هم بیاد ...
در اتاقمو باز کرد با پاش، منو برد سمت تخت خواب و تقریبا پرتم کرد روی تخت. قبل از اینکه بتونم چیزی بگم گفت:
- بگیر بخواب! صدات هم در نیاد! فهمیدی؟ وگرنه مجبور می شم ببرمت زیر دوش آب یخ ...
- دوست دارم دوش آب سردو ... به شرطی که توام بیای ... می یای بابا دنی؟
رفت سمت در و گفت:
- بخواب بهت می گم ...
در اتاق که بسته شد پریدم سمت پنجره و بازش کردم ... سرمو بردم بیرون از پنجره و داد کشیدم:
- ادوارد ... ادوارد ... امشب بیا توی اتاق من ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که دنیل پرید توی اتاق و اومد سمتم، تکیه دادم به پنجره و قاه قاه خندیدم، کشدار گفتم:
- الان می یاد! تو برو به دوست دخترت ...
با دو تا دستش محکم بازوهامو چنگ زد و زل زد توی چشمام، بی صدا بهش خیره شدم ..

صدای در اتاقم اومد و بعد از اون دوروثی رو از پشت دنیل دیدم ...
- نمی یای دنی؟ ولش کن دیگه ...
دنیل همینطور که چشم از من بر نمی داشت گفت:
- دوروثی ... امشب باید بری ... ادوارد رو هم ببر ...
دوروثی با چشمای از حدقه بیرون زده و صدای خفه گفت:
- دنیل!
- افسون حالش خوب نیست ...
دوروثی با خشم گفت:
- به من چه؟!! به من چه که حالش خوب نیست؟ من و برادرم رو از اینجا بیرون می کنی چون حال دختر خونده ات خوب نیست؟ حالا اون از ما بهتر شده؟
دنیل دستاشو از بازوهام جدا کرد چرخید سمت دوروثی و گفت:
- می دونی که مستی باعث چی می شه! می دونی دیگه مگه نه؟! دوست داری امشب افسون کار دست من و تو بده؟ خطرناکه! باید هواشو داشته باشم، اصلاً دوست ندارم با ادوارد رابطه ای برقرار کنه.
دوروثی که طور دیگه ای بر داشت کرده بود گفت:
- مگه ادوراد چشه؟
- ادوارد خیلی هم خوبه! افسون بچه است! الان که حالش بده باید جلوشو بگیرم. ممکنه فردا بفهمه چی کار کرده و باز دوباره به هم بریزه. اون آمادگی هیچ رابطه ای رو نداره!
باید یه چیزی می گفتم، وگرنه می فهمیدن داشتم فیلم بازی می کردم. خندیدم، شل و ول و مستانه ...
- من خوبم، من خیلی خوبم! امشب از همیشه بهترم ... بیا دنی ... بیا پیش من ... این دختره رو ... از اتاق من ... بنداز بیرون ...
دوروثی با خشم گفت:
- تنها موندن توام با این دختره امشب اصلا درست نیست!
- دوروثی! این دختر همه اش نوزده سالشه! در مورد من چی فکر کردی؟ فکر کردی نمی تونم جلوی خودمو بگیرم؟ منو اینقدر بی اراده شناختی؟
- خوب، من می ترسم دنی ...
- افسون دختر منه! نگران نباش ... برو و ادوارد رو هم ببر ... اما جریان رو بهش نگو ...
دوروثی آهی کشید و گفت:
- باشه ... از این به بعد هم روی تربیت دخترت بیشتر کار کن. مهمونی های ما جای مست کردن نیست!
- بسیار خوب! باهاش صحبت می کنم ...
دوروثی خم شد دنیل رو بوسید و گفت:
- شب بخیر ...
بعد از بیرون رفتن دوروثی سعی کردم بازم به نقشم ادامه بدم تا دنیل نفهمه دارم با دمم گردو می شکنم. رفتم افتادم روی تخت و گفتم:
- بیا دنی ... بیا پیشم ...
غش غش می خندیدم و دعوتش می کردم بیاد بخوابه کنارم، دنیل اومد پایین تخت ایستاد و گفت:
- افسون! من اینجا می مونم تا بخوابی. دختر خوبی باش و بخواب!
خم شدم دستشو گرفتم و توی یه حرکت غافلگیرانه کشیدمش روی تخت، حسابی غافلگیر شد چون نتونست خودشو کنترل کنه و افتاد روی تخت. سریع پاهامو اینطرف اونطرفش گذاشتم و سرمو بردم نزدیک گوشش:
- تو امشب با من می مونی، همین امشب ... فقط امشب ...
نفسشو فوت کرد . سعی کرد منو از خودش جدا کنه، در همون حال گفت:
- فایده نداره! باید ببرمت زیر دوش آب سرد ...
با لحن اغواگرانه ای گفتم:
- می یای با هم بریم تو وان؟ دلم می خواد باهات آب بازی کنم ...
صداش خفه بود:
- افســـــــون!
- ادوارد می گه من هاتم ... من هاتم؟ من جذابم؟ هستم ... آره؟
با عصبانیت گفت:
- ادوراد غلط کرده!
- اوه! دنی ... من دوستت دارم ... خشمتو هم دوست دارم ...
با یه حرکت منو کنار زد و خواست بلند بشه که دوباره کشیدمش و اینبار اون افتاد روی من. قبل از اینکه بتونه خودشو جمع و جور کنه خودمو کشیدم بالا و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم. دنیل عصبی شد یهو از جاش پرید و داد کشید:
- بس کن!
حالا وقت نقشه بعدی بود. توی خودم جمع شدم، چونه ام شروع کرد به لرزیدن. اینبار حقیقتاً از دادش ترسیده بودم و گریه کردن برام خیلی هم سخت نبود. اولین قطره اشک که از چشمم چکید با کلافگی دستشو کشید توی موهاش و از در بین اتاق ها رفت توی اتاق خودش. سریع اشکامو پاک کردم ... متنفر بودم از گریه کردن. وقتایی که باید اشک می ریختم نمی تونستم و وقتایی که نباید نمی شد جلوش رو بگیرم. البته الان خیلی هم بد نشده بود. بعضی وقتا اشک یه خانوم بیشتر از دلبری می تونه یه مرد رو به زانو در بیاره. از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم. یه لباس خواب صورتی کمرنگ، رفتم توی تخت. خیلی از خودم انرژی گرفته بودم. باید می خوابیدم و خودم رو برای روز بعد اماده می کردم. یه روز دیگه و یه اعصاب خوردی دیگه برای دنیل ...

صبح که از خواب بیدار شدم همونطور توی تختم موندم. فکرم حسابی مشغول شده بود. دیشب شاید یه کم زیاده روی کرده بودم! البته فقط یه کم ... باید الان طوری رفتار می کردم تا دنیل مطمئن بشه من دیشب مست مست بودم. مثلاً باید تظاهر کنم خیلی چیزا رو یادم نمی یاد. مهم تر از همه باید در مورد جیمز باهاش صحبت می کردم. با رخوت از جا بلند شدم. سرم خیلی درد می کرد. دیشب یه گیلاس شراب بیشتر نخورده بودم! اما همون هم باعث سر دردم شده بود. رفتم سمت کمد لباس هام و یه پیرهن راحتی صورتی رنگ تنم کرد. قدش تا روی زانوهام بود، مدلش هم طوری بود که تا زیر سینه تنگ و از اونجا به بعد گشاد و چین دار می شد. موهام رو بالای سرم جمع کردم و بعد از پوشیدن دمپایی های راحتیم رفتم سمت در بین دو اتاق. ساعت هفت صبح بود و می دونستم هنوز دنیل توی اتاقشه، بدون در زدن در رو باز کردم و رفتم تو. دنیل نیمه برهنه با یک حوله دور کمر جلوی آینه ایستاده و مشغول افتر شیو زدن به صورتش بود. با دیدن من دستش که به صورتش ضربه می زد ثابت شد و خیره شد بهم. لبخندی زدم و گفتم:
- سلام ، صبح بخیر ...
اخم کرد و به کارش ادامه داد، صداش رو به زحمت شنیدم:
- صبح به خیر ...
رفتم به سمت تخت خوابش، نشستم لب تخت و خواستم سر حرف رو باز کنم که با صدای خشکی گفت:
- بلد نیستی در بزنی؟ شاید هم دایه یادت نداده!
جا خوردم، اما الان وقت ناراحت شدن و کم اوردن نبود. با ناز گفتم:
- اوه! ببخشید ... نمی دونستم وقتی می خوام بیام توی اتاق بابام هم باید در بزنم.
بدون توجه به حرفم رفت سمت لباساش ، اول از همه پیرهن سفیدش رو پوشید و در همون حال گفت:
- کارت رو بگو ...
رفتم به طرفش و قبل از اینکه فرصت کنه مخالفت کنه مشغول بستن دکمه هاش شدم و سریع گفتم:
- من از دیشب چیز زیادی یادم نمی یاد. اما فکر می کنم دیشب جیمز اینجا بود، درسته؟ یا توهم زدم؟
دنیل جا خورد به طوری که فرصت مخالفت با کار من رو هم پیدا نکرد و من دونه دونه دکمه هاش رو بستم. زمزمه کرد:
- درسته ...
کارم تموم شد، ازش فاصله گرفتم، چشمامو گرد کردم و گفتم:
- جیمز اینجا چه غلطی می کرد دنی؟
دنیل رفت سمت شلوارش، برش داشت و گفت:
- جیمز یکی از دوستای منه ...
فقط نگاش کردم، با اندکی شک و بدبینی. رفت سمت حمام و گفت:
- اجازه بده شلوارم رو بپوشم ، بعد می یام برات توضیح می دم.
خندیدم و گفت:
- دنی! چرا جلوی من لباس عوض نمی کنی.
بدون اینکه خجالت بکشه یا بخواد حرفش رو بخوره، رک گفت:
- شلوار پوشیدن جلوی تو ایرادی نداره! اما لباس زیر پوشیدن، داره!
بعد از این حرف وارد حمام شد و در رو بست. یواشکی ادای عق زدن در آوردم و زیر لب گفتم:
- متنفرم از همه تون! اه ...
چند لحظه بعد در حالی که کمربند چرمی مشکی رنگش رو می بست از حمام خارج شد و گفت:
- افسون، جیمز چند وقتیه که به جمع دوستای من اضافه شده! شاید به خاطر تو ...
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه، خودت خوب می دونی جیمز نسبت به تو احساس خاصی داره، اون برای اینکه دوباره بتونه به تو نزدیک بشه، خودش رو به من نزدیک کرده.
ای دنیل بدجنس! ببین چه جوری دلیل می سازه! با ناراحتی گفتم:
- ولی دنیل! تو نباید اونو به اینجا راه می دادی. تو که می دونی من دوست ندارم ...
اومد وسط حرفم و گفت:
- می دونم ... می دونم ... اما جیمز خیلی سمج بود. به بهونه یه شکایت و یه پرونده به من نزدیک شد و بعد هم درخواستش رو مطرح کرد. نتونستم بهش بگم نه.
با بغض ساختگی گفتم:
- یعنی برات مهم نیست اگه اون بخواد خودش رو بچسبونه به من؟
عطرش رو که تازه زده بود به گردنش گذاشت روی میز و اومد به سمتم. هنوز لب تخت نشسته بودم. جلوم ایستاد و دستم رو کشید به سمت بالا. ناچاراً ایستادم و زل زدم توی چشمای خمار خوش حالتش. چرا اینقدر به نظرم زیبا بود؟ با دستاش صورتم رو قاب گرفت. چشمامو بستم و نفس عیقی کشیدم. بوی عطرش خیلی خوب بود یا من بی جنبه شده بودم؟ یه بوی تند و خنک ...

آروم گفت:
- افسون ... تو واقعاً از دیشب چیزی یادت نیست؟
سرم رو به نشونه نفی تکون دادم. با همون صدای آرومش که داشت منو به خلسه می کشید گفت:
- قول می دی بهم دیگه مست نکنی؟
- چرا؟
- عزیزم ... رفتارت دیشب خیلی زننده بود!
خودم رو متعجب و شرمنده نشون دادم و گفتم:
- وای! آبروم جلوی همه رفت؟
اینبار اون بود که سرش رو به نشونه نفی تکون داد:
- نه، جلوی جمع خوب بودی و معقول ... اما ...
- اما چی؟ پس چی می گی؟
- توی تنهایی خودمون ... راستش افسون ...
دستشو پس زدم، خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- توی تنهایی خودمون که ایرادی نداره ... دنیل تو تنها مردی هستی که من تونستم بهش اطمینان کنم. می فهمی؟ تنها کسی هستی که می تونم بهش تکیه کنم.
می دونستم این حرفا خیلی روی دنیل اثر می ذاره. همه مردا دوست دارن برای زن ها حامی باشن و اگه زنی بتونه این حس رو به طرف مقابلش بده در حقیقت پیروز شده. اشتباه نمی کردم چون دستای دنیل دور کمرم حلقه شد و گفت:
- دختر گل منی!
سرم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم:
- نمی خوام جیمز بهم نزدیک بشه دنیل. چرا گذاشتی پاش به اینجا باز بشه؟
- تا وقتی من هواتو دارم نگران هیچی نباش عزیزم. نمی ذارم جیمز برات مزاحمتی ایجاد کنه.
- قول می دی؟
- آره عزیزم ...
ازش جدا شدم، بهش لبخند زدم و گفتم:
- مرسی ... حالا دیگه بریم سر میز صبحونه که ممکنه دایه شاکی بشه.
با لبخند مهربونش دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
- بریم ...
***
مردد وسط اتاق ایستاده بودم. خیلی وقت بود که آهسته رفته بودم و آهسته اومده بودم. برای جلب اعتماد دوباره دنیل خیلی تلاش کرده بودم و دوباره صمیمیتش رو به دست اورده بودم. اما خسته شده بودم. دوست داشتم عصبیش کنم، دوست داشتم تشنه اش کنم. زندگی اینجوری برای من لذتی نداشت، یه اجبار بود! یه تکرار ... یه روتین ... هر روز همراه دنیل می رفتم دانشگاه، بعد خودم بر می گشتم ، گاهی هم دنیل منو بر می گردوند. هفته ای دو روز هم می رفتم استخر و آموزش شنا می دیدم. دوروثی هم که هر روز تقریبا می یومد اینجا و روی اعصاب من راه می رفت! باید یه فکر اساسی می کردم. در اتاق دنیل رو باز کردم ... نبود. می دونستم که توی نشیمن مشغول بیلیارد بازی کردنه. یه فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد و لبخند نشست روی لبم. پریدم سمت کمد لباس هام، ایول! یه چیز خوب پیدا کردم. یه لباس خیلی خیلی کوتاه قرمز رنگ که یقه و آستین هم نداشت و دکلته بود! برش داشتم و سریع پوشیدم. قدش هم از همه لباس هام کوتاه تر بود. اما توجهی نکردم. رفتم جلوی آینه. موهامو باز کردم و دستمو کشیدم توش ... باید خیسشون می کردم. اینجوری فایده نداشت. رفتم سمت حموم و با سرعت نور موهامو خیس کردم. ژل زدم و ریختم دورم، عالی شده بود! نشستم روی تخت و با صبر و حوصله ناخن هامو لاک سرخ زدم. هم دست ... هم پا ... وقتی تموم شد به مژه هام ریمل زدم و حسابی پرپشتشون کردم. آرایشم با یه رژ گونه کمرنگ و یه رژ لب قرمز تکمیل شد. چشمکی به خودم زدم و راه افتادم سمت در. قبل از رفتن دوربین عکاسیمو از روی میز بر داشتم. با ناز و خرامان خرامان راه رفتن رو خیلی خوب یاد گرفته بودم. رفتم توی نشمین. خدا رو شکر جز دنیل هیچ کس نبود. دنیل هم یه تی شرت خاکستری جذب پوشیده بود با یه شلوار کتون مشکی. زیاد عادت نداشت لباس راحتی بپوشه! شاید هم به پرستیژش نمی یومد. خم شده بود روی میز بیلیارد و حسابی گرم بازی بود. یه لیوان شامپاین کنار میز بود و نشون می داد داشته از خودش پذیرایی می کرده. لای انگشت سبابه و وسط دست راستش هم یه سیگار پایه بلند مشغول سوختن بود. راه افتادم طرفش و با ناز گفتم:
- دنی!
بدون اینکه سرش رو بیاره بالا و نگام کنه، همونطور سر به زیر پکی به سیگارش زد ، توپ رو شوت کرد و گفت:
- بله؟
- دنیل اجازه هست با میز بیلیاردت یه عکس بگیرم؟
- با میز؟! برای چی؟
لعنتی نگام نمی کرد! اه!

غر زدم:

- خب دوست دارم ...
- باشه ... بیا بگیر ...
بازم نگام نکرد. رفت سمت لیوان شامپاینش و برش داشت که بخوره. سیگارش رو توی زیر سیگاری کریستالش خاموش کرد. وقت رو غنیمت شمردم ... با یه جست رفتم روی میز. به پهلو خوابیدم و یکی از پاهامو توی شکمم جمع کردم و اون یکی رو هم به شکل قائم خم کردم و تا جایی که می شد سخاوتمندانه هیکلم رو به نمایش گذاشتم. دنیل چرخید به سمت من گفت:
- دوربین کو....
اما حرف توی دهنش خشک شد. لبخندی اغواگرانه زدم و در حالی که پاهامو بیشتر باز می کردم یه دستمو هم فرو کردم توی موهای بلندم که بیشترش روی میز پخش شده و نصف صورتم رو هم گرفته بود و گفتم:
- خوبم دنی؟ بیا دوربین رو گذاشتم پایین پاهام ، برش دار ...
دنیل فقط خیره شده بود روی من و بدون حرف نگام می کرد. قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین می شد. سرم رو کمی فرستادم به عقب و با ناز خندیدم. در همون حال گفتم:
- عزیزم، عکسمو بگیر دیگه! چرا داری با چشمات منو می خوری؟
یه دفعه دنیل اومد به سمتم، لیوان شامپاینش رو محکم کوبید روی میز که همه محتویاتش ریخت بیرون و دستمو گرفت توی دستش. با یه حرکت منو کشید از میز پایین، نالیدم:
- آی ... دنی ... دستم!
بی توجه به صدای ناله ام منو کشون کشون برد سمت در سالن و غرید:
- گمشو توی اتاقت!
حتی فرصت نکردم حرف بزنم! چون منو تقریباً شوت کرد توی راهرو و در نشمین رو محکم به هم کوبید. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پرت شدم روی زمین. تعجب کرده بودم در حد مرگ! اونقدر که حتی نمی تونستم خودم رو جمع و جور کنم و خشک شده بودم روی زمین. چرا دنیل اینقدر محکم بود؟! چرا با من اینطور برخورد کرد؟ نکنه از من متنفره؟ نکنه همونطور که من می خوام از اون انتقام بگیرم اونم می خواد همین کار رو با من بکنه؟ شاید هنوزم مثل بچگی هاش فکر می کنه عامل از هم پاشیدن خونواده اش مادر منه! الان میخواد بقیه انتقامش رو بگیره! به زور از جا بلند شدم. بدنم درد می کرد و مچ دستم زق می زد. لنگ لنگون رفتم توی اتاقم و یهو بغضم ترکید. خیلی وقت بود کتک نخورده بودم. تازه داشتم روی آرامش رو می دیدم. تصور هر برخوردی رو از دنیل داشتم جز این برخورد! نشستم لب تخت و نالیدم:
- مامان! کجایی مامان، کاش بودی!
داشتم زیر لب می نالیدم که یهو در باز شد و دنیل اومد تو. باورم نمی شد خودش اومده باشه تو اتاقم! سرم رو انداختم زیر، نمی خواستم نفرت رو توی چشمام بخونه. صدای نعره اش بلند شد:
- در بیار اون لباسو تا توی تنت جرش ندادم!
سرم رو اوردم بالا، نگاهم رو کنترل کردم و به زور گفتم:
- چرا؟
- چون من می گم!
- و اگه این کار رو نکنم؟
مردها گاهی اوقات علاوه بر ظرافت و زنانگی نیاز به سرتقی و لجبازی دارن. اگه همیشه مطیع باشی تبدیل می شی به یه بره تو سری خور. گاهی باید هار باشی و بدری! یه قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- درش می یاری!
-در نمی یارم ... تا دلیل برخوردت رو ندونم هیچ کاری نمی کنم!
دوباره صدای دادش بلند شد:
- دوست ندارم جلوی من اینطوری لباس بپوشی! می فهمی؟ دوست ندارم!
رفتم نزدیکش و بی پروا گفتم:
- چرا؟ اتفاقی می افته؟
کلافه دستش رو کرد توی موهاش و جویده جویده گفت:
- تو منو داغ می کنی! نباید اینطور بشه. من نباید اینو به تو بگم ... اه! افسون داری چی کار می کنی؟
ایول! اینه! چرخیدم و گفتم:
- لباس من هیچ ایرادی نداره! توام ندید بدید نیستی دنیل. چشم و دلت حسابی پره! چرا باید با دیدن من داغ کنی؟
باز قفسه سینه اش داشت با هیجان بالا و پایین می شد، شاید هم با خشم! داد کشید:
- خودمم نمی دونم لعنتی! حسی که در برابر تو دارم رو تا حالا جلوی هیچ کس تجربه نکردم!
نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم و بی اراده خندیدم. با ناز گفتم:
- ولی من فقط خواستم یه عکس بگیرم! با یه لباس ساده، بقیه اش مشکل توئه!
اومد جلو صورتمو کشید توی دستاش، دستاش داغ داغ بودن! از لای دندوناش گفت:
- تو فکر کردی عکس می خوای بگیری واسه روی جلد مجله های آنچنانی؟ این چه وضعشه؟ برای چی اینجوری می کنی؟ نگو برای دل خودته که محاله باور کنم! تو چی از من می خوای افسون؟ چی می خوای؟
تیز نگاش کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم و با حرکت لبم گفتم:
- خودتو!
الان وقت اعتراف بود. باید می فهمید این سمت یه احساسی وجود داره، همین می تونه گرم ترش کنه! که بدونه هر موقع بخواد من در خدمتش هستم. حالا براش سخت تره که بتونه جلوی خودش رو بگیره.

دنیل با تعجب زل زد توی چشمام، اما من چشمامو دوختم به لبای قلوه ای و خوش فرمش. صدای نفس های بلندش رو می تونستم بشنوم و داغیش رو می تونستم روی صورتم حس کنم. چشمام رو ما بین لبهاش و چشماش به نوسان اوردم. دنیل هم یه لحظه خیره شد به لبهام. زمزمه کردم:

- دوستت دارم دنی ...
یه دفعه سرش رو اورد پایین و من چشمامو بستم. می دونستم دنیل شکست خورده. هنوز لباشو حس نکرده بودم که کسی به در ضربه زد، همزمان صدای دایه بلند شد:
- افسون! توی اتاقت هستی؟
دنیل با خشونت منو پس زد و رفت سمت در بین دو اتاق. دوست داشتم دایه رو خفه کنم! دنیل وسط راه متوقف شد، چرخید به سمتم. صورتش قرمز شده بود، دستش رو به نشونه تهدید به سمتم تکون داد و گفت:
- این بازی رو تموم می کنی افسون! فهمیدی؟ از همین لحظه ... از همین جا ... همه چی تموم شد! همه چی! دیگه نمی خوام این رفتار رو ازت ببینم. این افکار بچه گونه رو بریز دور و همه چی رو فراموش کن!
بعد از این حرف چرخید و رفت توی اتاقش. ولو شدم روی تخت، دایه که از در زدن خسته شده بود، در اتاق رو باز کرد اومد تو. با دیدن من روی تخت گفت:
- تو اینجا هستی؟ چرا جواب نمی دی دختر؟
سر جام نشستم و گفتم:
- اوه ببخشید دایه ... خسته بودم ...
با نگاهی به صورت آرایش شده من و لباسم گفت:
- جایی قراره بری؟
- نه ... چطور مگه؟
بی توجه به سوالم گفت:
- ادوارد اومده ... پایینه! می خواد ببینتت ...
اوف! اینو کجای دلم بذارم؟ اینقدر که دوست داشتم دنیل رو به دام بکشم نسبت به ادوارد یا جیمز یا متیو یکی از هم کلاسی هام که خیلی وقت بود بهم گیر داده بود حس و هیجان خاصی نداشتم. از جا بلند شدم و گفتم:
- باشه دایه، الان می یام! باید لباس عوض کنم.
دایه سرشو تکون داد، راه افتاد سمت در و زیر لب غر زد:
- معلوم نیست چشه! برای خودش لباس عوض می کنه!
خنده ام گرفت. رفتم سمت کمد لباس هام، یه شلوار جین به رنگ صورتی در اوردم با یه تاپ سفید و صورتی. تند تند پوشیدم ، آرایشم رو هم کمرنگ کردم و رفتم از اتاق بیرون. خبری از دنیل نبود. یه لحظه چشمامو بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم. بوی عطرش هنوز هم توی مشامم بود. لعنتی! نمی دونم چه مرگم شده بود. رفتم سمت پله ها ...
ادوارد روی مبل های سلطنتی کاملا رسمی نشسته بود و منتظر به پله ها چشم دوخته بود. با دیدن من لبخند زد و از جا بلند شد. سعی کردم لبخند بزنم، رفتم به سمتش و قبل از من اون گفت:
- سلام ... عصر بخیر!
- سلام ... عصر شما هم بخیر.
با لذت سر تا پامو نگاه کرد و دستشو به سمتم دراز کرد. دستشو فشردم و ناچارا کنارش نشستم. یکی از خدمتکارها روی میز بساط میوه و چایی و کیک شکلاتی رو چیده بود. خبری از کسی دور و برمون نبود. ادوارد هم از همین سو استفاده کرد و با صدای آهسته ای گفت:
- دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
یه لبخند کمرنگ تحویلش دادم و گفتم:
- اوه مرسی ...
- تو دلت برای من تنگ نشده بود؟
فقط نگاش کردم. برای هر حرفی زود بود. دستشو اورد جلو ، دستمو گرفت و گفت:
- افسون ... خواهش می کنم پیشنهاد شام منو قبول کن! باید باهات حرف بزنم.
- اما ادوارد ...
- اما نداره ... خواهش کردم!
- من واقعا سرم شلوغه!
- خودت هم خوب می دونی که اگه بخوای می تونی یه روز بعد از دانشگاهت با من قرار بذاری.
- راستش ... خب ...
مونده بودم چی بگم که صدای دنیل از پشت سرمون بلند شد:
- سلام ادوارد عزیز ...
ادوارد از جا پرید و دست من رو رها کرد. رفت به طرف دنیل و باهاش دست داد. مشغول جویدن پوست لبم شدم. الان واقعا برای ارتباط با ادوارد آماده نبودم. باید یه کم می گذشت، باید اول دنیل رو از راه به در می کردم. اگه رابطه ای با ادوارد برقرار می کردم و دنیل می فهمید همه چی خراب می شد! باید دنیل رو حسابی وابسته می کردم و بعد می رفتم سراغ ادوارد. اون موقع دنیل ضربه بدی می خورد و من به خواسته ام می رسیدم. آره راهش همین بود. یه لحظه به دنیل نگاه کردم و نگاه اونو غرق ادوارد دیدم. نه هنوز خیلی مونده تا توی دام بیفته! الان توی دام هوسه. باید توی دام عشق بیفته! از جا بلند شدم و گفتم:
- ادوارد از دیدنت خوشحال شدم من یه کم درس دارم باید برم توی اتاقم ...
ادوارد با ناراحتی از جا بلند شد و گفت:
- افسون!
- ببخشید ... خیلی درسام سنگینه!
بی توجه به حضور دنیل که زل زده بود به ما دو نفر گفت:
- پس شماره ت رو بهم بده!
رفتم سمت پله ها و گفتم:
- از دنیل بگیر ...
بعد به نگاه تیز و داغ دنیل چشمکی پنهانی زدم و رفتم از پله ها بالا. می دونستم که دنیل شماره منو به ادوارد می ده. شاید برای اینکه سر منو به شکلی گرم کنه! اینجوری خیلی بهتره!

شب شده بود، حدودای ساعت نه، صدای دوروثی رو خیلی خوب می شنیدم ولی اصلا حوصله رروبرو شدن باهاش رو نداشتم. خودم رو انداختم روی کاناپه کنار اتاقم و مشغول مطالعه رمان شدم. صدای دوروثی بدجور روی مخم اسکی می رفت. داشت با دنیل بیلیارد بازی می کرد و چون اتاقم نزدیک سالن نشیمن بود به خوبی صداشون رو می شنیدم. صدای خنده های دنیل، خنده های دوروثی، ناز و اداهایی که برای دنیل می یومد همه و همه داشتن اعصابمو می ریختن به هم. رمانم رو پرت کردم اون سمت و از جا بلند شدم، باید یه کاری می کردم تا هم خودم خنک بشم هم اعصاب بیچاره ام. داشتم می رفتم سمت در که گوشیم صداش بلند شد. ناچارا برگشتم. شماره اش ناشناس بود، با شک و تردید جواب دادم:
- الو ...
- سلام فرشته خوشگل ...
کمی به ذهنم فشار اوردم، صدای یه مرد بود! یعنی کی بود؟ خودش سریع گفت:
- ادواردم خانوم فراری ...
لبخند شیطانی نشست روی لبم، پس دنیل شماره مو داد! ای دنیل خودت کردی که لعنت بر خودت باد! گفتم:
- اوه ... سلام ... شماره منو ازکجا آوردین؟
- معلومه! از دنیل گرفتم. هر چند که نمی خواست بده و مصر بود که من از خودت بگیرم. اما منم سمج تر از این حرفام ...
در این مورد باهاش موافق بودم. با لبخند گفت:
- بله ... قبول دارم!
خندید و گفت:
- من اگه چیزی رو بخوام دست از سرش بر نمی دارم!
- و این یعنی چی؟
- فهمیدی ...
- نفهمیدم ...
- افسون ...
- بله؟
- می خوام ببینمت ، باید باهات حرف بزنم ...
- گفتم که ...
- خواهشا نگو وقت ندارم، یه فرصت ... خواهش می کنم!
- ادوارد!
- هیچ حرفی رو قبول نمی کنم. من باید با تو حرف بزنم ، باید با هم بریم بیرون.
- در این مورد با دنیل صحبت کردی؟
- نه ، نیازی ندیدم ، تو واسه خودت اختیار داری!
- صد در صد!
- پس می پذیری؟
- باور کن ...
- افسون ... کی؟ کجا؟
دیگه نمی شد پیچوندش، نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
- نمی دونم ...
صداش پر از شوق شد:
- ولی من می دونم عزیزم! فردا بعد از دانشگاهت منتظرم باش، می یام دنبالت ...
- باشه، ولی باید خیلی زود برگردم ...
- باشه عزیزم، خیلی زود! قول می دم ...
خنده ام گرفته بود، شاید بد نبود اگه تا مدتی ادوارد رو توی آب نمک می خوابوندم. با هم خداحافظی کردیم و رفتم تو فکر فردا. چی بپوشم؟ باهاش چطور برخورد کنم؟ سر میز شام هر کاری کردم که حواسم رو بدم به فردا و قرارم با ادوارد نشد. دوروثی غذا بر میداشت با دست میکرد توی دهن دنیل و از گوشه چشم به من نگاه می کرد. از قیافه دنیل می فهمیدم که چقدر از کارای دوروثی تعجب کرده. قیافه دایه هم دیدنی شده بود!!! خنده ام گرفته بود اما بدتر از اون داشتم حرص می خوردم. من این دختر رو اگه امشب نمی شوندم سر جاش اسمم رو عوض می کردم. خیلی زود از سر میز بلند شدم و گفتم:
- ممنون دایه جان! خیلی خوشمزه شده بود. اگه اجازه بدین من برم به اتاقم. فردا صبح زود کلاس دارم می ترسم خواب بمونم.
دایه سری تکون داد و گفت:
- خیلی خب می تونی بری.
رفتم سمت دنیل و گفتم:
- بابا دنی، کاری با من نداری؟
دنیل بدون اینکه توی چشمام نگاه کنه سرشو تکون داد و گفت:
- نه خوب بخوابی.
خم شدم گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
- توام همینطور!
دیگه نموندم که عکس العملی ازش ببینم سر سری با دوروثی هم خداحافظی کردم و رفتم از پله ها بالا ...

پاهامو کوبیدم روی زمین، روی تنم عرق سرد نشسته بود، زیر لب غر غر کردم:
- دختره نکبت ...
سر و صداهای شدید دوروثی دیوونه ام کرده بود! نگاهی توی آینه به خودم انداختم، عالی بودم! همون لباس خوابی رو پوشیده بودم که دنیل برای دوروثی انتخاب کرده بود، حریر مشکی صدای دنیل تو ذهنم تداعی شد:
- دیوونه کننده می شه!
و من واقعاً دیوونه کننده شده بودم. موهامو اطرافم رها کردم و رفتم سمت در. کمی از لیوان آبی که دستم بود آب جای اشک زیر چشمام ریختم و با یه حرکت در اتاق رو باز کردم پریدم وسط! قیافه هاشون اون لحظه دیدنی بود! دوروثی وسط اتاق مشغول رقص و دلبری بود. از اون مدل رقصای خاص! بهش می گفتن رقص کثیف! حالا وسط کار بود و دنیل هم لب تخت نشسته بود. دوروثی با بالا تنه برهنه در حالی که دستاشو حائل بدنش کرده بود با چشمای گرد شده از ترس خیره مونده بود روی من. برای اینکه طبیعی جلوه کنم سریع رفتم سمت دنیل و با هق هق پریدم توی بغلش. دنیل هنگ کرده بود، اما محکم منو توی بغلش نگه داشت و گفت:
- چی شده افسون؟ عزیزم، چرا گریه می کنی؟
میون هق هق گفتم:
- فردریک باز اومده بود سراغم. دنیل ولم نمی کنه! من می ترسم ... بیا پیش من ... دنیل ... وای ... دنی!
فشار دستای دنیل دور کمرم بیشتر شد. صداشو کنار گوشم شنیدم:
- باز خواب دیدی؟ نترس عزیزم ... فردریک غلط می کنه بخواد بازم اذیتت کنه. آروم باش ... آروم باش عزیز دلم. شیرین من ...
حرفاش داشت قند توی دلم آب می کرد. صدای خشمگین دوروثی بلند شد:
- دنی!
دنیل همینطور که کمر منو نوازش می کرد با صدای خشمگین گفت:
- نمی بینی حالش بده؟!
دوروثی که داشت منفجر می شد گفت:
- پس من می رم! توام واسه دختر جونت لالایی بگو ...
دنیل کاملا بی تفاوت گفت:
- خواهشا کفشات رو طبقه پایین بپوش. دوست ندارم از صدای پاشنه هات دایه بدخواب بشه ...
صدای نفس های خشمگین دوروثی آب خنکی بود رو اعصاب خرابی که تا اون لحظه برام درست کرده بود. صدای بسته شدن در نشون داد که دوروثی رفته. به هق هقم ادامه دادم، صدای دنیل همراه شد با نوازش انگشتای کشیده اش توی موهام:
- عزیزم، چی کار کنم که اینقدر خواب بد نبینی و شبات آشفته نشه؟ دختر چه جوری می تونم آرومت کنم؟ عذاب کشیدن تو عذابم می ده ...
- دنیل ... تنهام نذار ... خواهش می کنم!
- تنهات نمی ذارم عزیزم ... من همیشه پیشتم ... همیشه!
خودمو بیشتر به دنیل چسبوندم و گفتم:
- بغلم کن دنیل!
دستای دنیل محکم تر دور شونه ام پیچیده شد و سرم رو گذاشت توی گودی گردنش. از عمد نفس های عمیق می کشیدم تا نفس داغم گردنش رو بسوزونه، زمزمه کرد:
- افسون؟
- هوم؟
- این چه جاذبه ایه که تو داری دختر؟
- چه جاذبه ای؟
- هیچی ... نمیدونم ... پاشو بریم توی اتاقت ... تو بخواب من بیدار می مونم تا خوابت ببره ...
بیشتر بهش چسبیدم و گفتم:
- نه ... میخوام پیش تو بخوابم ... می خوام تو کنارم باشی ... دنیل خواهش می کنم!
دنیل سعی کرد دستای منو از دور کمرش باز کنه و گفت:
- عزیزم ... باشه ... من کنارت می مونم ... اما بهتره بریم توی اتاق خودت ...
دیگه حرفی نزدم. از جا بلند شدم، آباژور کنار تخت دنیل روشن بود. یه نور صورتی خیلی کمرنگی اتاق رو روشن کرده بود. رنگ صورتی پوستم رو از همیشه خوش رنگ تر و هیکلم رو دلفریب تر نشون می داد. از عمد گودی کمرم رو بیشتر کردم. نرم نرم با پاهای برهنه رفتم سمت اتاقم. وسط راه چرخیدم سمت دنیل تا ببینم پشت سرم هست یا نه که دیدم لب تخت خشک شده و زل زده به من. لبخند نشست روی لبم، زمزمه وار گفتم:
- اوه عزیزم !
حس کردم دنیل آب دهنش رو قورت داد و از جا بلند شد. یه قدم رفتم به سمتش، چشمامو بستم و گفتم:
- دنیل، من از ترس انگار فلج شدم ... قدرت راه رفتن ندارم ... می شه منو بغل کنی؟
هیچ صدایی نیومد، چشمامو که باز کردم خودم رو غرق در تاریکی دیدم. همه جا سیاه بود، با ترس گفتم:
- دنیل!
صداش رو نزدیک خودم شنیدم ...
- اینجام ... نترس ... بریم توی اتاقت ...
- چرا آباژور رو خاموش کردی ؟ من جایی رو نمی بینم دیگه دنی!
- همه جا تاریک باشه و بریم توی در و دیوار خیلی بهتر از اینه که روشن باشه و این اتفاق بیفته! حداقل تاریکی برام یه بهونه می شه!
منظورش رو کامل فهمیدم، با صدای کشداری گفتم:
- دنیــــــــل!
- هــــیـــس ... هیچی نگو! فقط بریم ...
- من ... نمی دونم از کدوم طرف باید برم.
مچ دستم توی دستش اسیر شد و منو همراه خودش کشید. در اتاقم که باز شد نور به درون تابید. چرخیدم سمت دنیل. چشماشو بسته بود. شاید می خواست منو نبینه. چند نفس عمیق و کشدار کشیدم. نشستم لب تخت خوابم و گفتم:
- دنیل ... پیشم می خوابی؟
تکیه زد به دیوار کنار تختم، چشماش هنوز بسته بودن ...
- نمی تونم افسون ... بخواب ... من بیدارم ...
- حالم بده دنی ، بیـــا!
آه عمیقی کشید، بین ابروهاش خط عمیقی ایجاد شد و زمزمه کرد:
- منم همینطور ... بخواب عزیزم ... فقط بخواب ... داری دیوونه ام می کنی!
- دنی من ...
- بخواب افسون!
دیگه حرفی نزدم ، الان وقتش نبود. می شد برم سمتش ، می شد ببوسمش، می دونستم که اراده اش در هم شکسته و هیچ مقاومتی نمی کنه. اما الان نمی خواستم. دوست نداشتم توی تحریک شدن دنیل حتی یه درصد هم دوروثی دخیل باشه و اون لحظه شاید نیم بیشتر حال خراب دنیل به خاطر کار نیمه تمومش با دوروثی بود! پس خوابیدم و لحاف رو کشیدم روی بدنم. زمزمه کردم:
- شب بخیر ...
و شنیدم:
- شب بخیر ...

کیفم رو انداختم روی دوشم و از جام بلند شدم. بچه ها داشتن دو تا دو تا یا سه تا سه تا می رفتن از در کلاس بیرون. مغرورانه سرم رو گرفتم بالا و رفتم سمت در. وقتی دیدم نمی تونم دوست خوبی توی دانشگاه برای خودم پیدا کنم کلا بیخیال شدم و سعی کردم غرورم رو حفظ کنم. داشتم می رفتم بیرون که صدای متیو باعث شد سر جام بایستم ...
- افسون ...
چرخیدم به طرفش و به سردی گفتم:
- مت ... من قرار دارم باید برم ...
- زیاد وقتت رو نمی گیرم افسون ... فقط می خواستم ...
- می خواستی چی؟ می خوای حرفای قبلت رو دوباره تکرار کنی؟ که از من خوشت اومده؟ بیخیال مت ... من به درد تو نمی خورم!
- آخه چرا؟ تو هیچ وقت دلیلی برای من نمی یاری!
متیو جز پسرای معمولی کلاس بود، قد بلند و خوش استیل بود، اما چون جاذبه های دختر پسند نداشت زیاد کسی به سمتش نمی رفت. خیلی ساده بود. ساده لباس می پوشید، ساده حرف می زد. زیاد از حد متواضع و فروتن بود، جذبه نداشت، غرور نداشت! و همین باعث می شد زیاد دخترا به سمتش نرن. از شانس من اون دست گذاشته بود روی من! و من اصلا مایل نبودم ازش به عنوان طعمه استفاده کنم. متیو توی نقشه من جایی نداشت! نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- ببین متیو ... فرض کن من دوست پسر دارم!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- محاله! باور نمی کنم.
رفتم سمت در و گفتم:
- باشه باور نکن! میل خودته ...
صداشو بلند کرد و پشت سرم تقریبا داد کشید:
- من دست از سرت بر نمی دارم افسون.
بدون هیچ حرفی رفتم از دانشگاه بیرون. با نگاه اینطرف و اونطرف خیابون رو از نظر گذروندم. هوا برفی و گرفته بود، دستامو در آغوش کشیدم و زیر لب گفتم:
- کجایی پس ادوارد؟!
ماشینی برام چراغ زد، احتمال دادم ادوارد باشه. برف پاکن هاش با سرعت کار می کردن و شیشه های ماشین رو بخار گرفته بود. نمی تونستم درست ببینمش، روی برفها محکم قدم برداشتم که سر نخورم و رفتم به سمتش. همین که رسیدم به ماشین در رو باز کرد و صداش رو شنیدم:
- بیا بالا افسون جان ...
سریع پریدم توی ماشین و دستامو گرفتم جلوی دهنم که با نفسم داغشون کنم. صدای گرم ادوارد بلند شد:
- سلام ... خسته نباشی!
چرخیدم به طرفش و گفتم:
- اوه سلام ... ببخشید ... هوا خیلی سرده مغزم هم یخ زده!
بخاری ماشینش رو زیاد کرد و گفت:
- خواهش می کنم، لندن تا بوده همین بوده! سرد ... پر از مه ... یخ بندون ... بارونی!
- آره ... دیگه عادت کردم ...
- کلاس خوب بود؟
- خوب ...
دستش رو آورد به سمتم و گفت:
- اگه افتخار بدی دستت رو برات گرم می کنم عزیزم.
لبخندی زدم و دستم رو گذاشتم توی دستش. با یه دستش فرمون رو کنترل می کرد و با دست دیگه اش دستای منو به نوبت ماساژ می داد. خوبه دنده ماشینش اتوماتیک بود! وگرنه باید از پاش هم کمک می گرفت. چند لحظه ای در سکوت سپری شد تا اینکه ادوارد سکوت رو شکست و گفت:
- خیلی خوشحالم که اینجایی، که پیشمی! هنوز باورم نمی شه ...
چه کرده بودم با این بدبخت. لبخند کجی زدم و گفتم:
- چرا ؟ من اینقدر بدم؟
- اوه نه! تو از خوب هم خوب تری. تو بهترینی برای من!
- ادوارد تو داری زیاد از حد ...
دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:
- می دونم ... می دونم ...
- پس اگه می دونی کمی خودت رو کنترل کن. تو منو می ترسونی ادوارد ...
- عزیز من ... ترس برای چی؟
سعی کردم کمی خودم رو شرمنده نشون بدم ...
- خب ... تا حالا کسی با من اینطور حرف نزده! من خجالت ... می کشم!

لبخند نشست کنج لبای ادوارد و با صدای بم شده گفت:
- تو لایق اینطور حرف زدنی دختر ، کسی تو رو کشف نکرده بوده. تو آفریده شدی برای من ...
سرمو انداختم زیر و گفتم:
- ادوارد!
دستم رو به لباش نزدیک کرد، اول کمی دستامو ها کرد و سپس به نوبت اونها رو بوسید. هیچ حسی بهم دست نمی داد! درست عین یه مجسمه بودم! اما ادوارد نباید اینو می فهمید، سرمو بیشتر انداختم زیر . صداش بلند شد:
- خوشحالم ... خوشحالم که تو رو پیدا کردم. دختری که عمری دنبالش می گشتم ...
سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
- دنبالش می گشتی که چی؟
- که همه تنهایی هامو باهاش قسمت کنم. که بتونم ... بتونم دوسش داشته باشم. اونم منو دوست داشته باشه، سالها بود دنبال چنین حسی بودم!
با کنجکاوی نگاش کردم و گفتم:
- و الان بهش رسیدی؟
با محبتی خالصانه که می تونستم صداقتش رو حس کنم نگام کرد و گفت:
- آره ... الان دیگه بهش رسیدم. اما ... هنوز یه طرفه است! یعنی می رسه روزی که احساس من دو طرفه بشه افسون؟ آره عزیزم؟
شونه ها مو بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم چی بگم ادوارد ... خب ...
- حق داری! من زیادی بی مقدمه حرف زدم و تو شوکه شدی. من بهت فرصت می دم ... فرصت می دم که خوب فکر کنی عزیزم. باید منو با همه وجودت قبول کنی.
فقط بهش لبخندی زدم، فعلا تنها راه پیچوندن ادوارد گرفتن فرصت برای تصمیم گیری بود.
***
- اوه متیو! داری دیوونه ام می کنی؟
پیچید جلوم و گفت:
- نه اشتباه می کنی، من می خوام بهت آرامش بدم. فقط بهم اعتماد کن افسون! یه فرصت بهم بده ... خواهش می کنم!
دیگه داشتم از دست اصرار های متیو روانی می شدم، توی دلم نالیدم:
- خودت خواستی متیو ... خودت خواستی جز قربانی های من باشی. من نمی خواستم با تو بازی کنم. اما تو کوتاه نیومدی، خودت خواستی ...
ناچاراً آهی کشیدم و گفتم:
- من باید چی کار کنم؟
چهره اش از شادی درخشید و گفت:
- اوه عزیزم ... افسون جان فقط ... فقط ...
با اعتماد به نفس گفتم:
- خیلی خب هول نشو! شماره ت رو بهم بده، هماهنگ می کنم باهات که بریم بیرون، باشه؟
بیچاره از خوشی زبونش بند اومده بود. اولین بار بود که دلم داشت برای یه پسر می سوخت. اما من تصمیمو گرفته بودم. گوشیشو از دستش کشیدم بیرون. زنگ زدم روی گوشی خودم، دوباره گوشیشو بهش دادم و گوشی خودمو هم انداختم توی کیفم. سری براش تکون دادم و راه افتادم سمت در دانشگاه. بیچاره هنوز خشک شده سر جاش باقی مونده بود. منتظر بودم دنیل بیاد دنبالم. کلاهم رو پایین تر کشیدم. روز به روز هوا داشت سرد تر می شد. اما دیگه اخرای زمستون بود. به زودی کمی هوای گرم رو حس می کردم، البته فقط کمی ... با شنیدن صدایی درست پشت سرم برگشتم:
- عزیزم ...
جیمز درست پشت سرم بود، به قول مامان هر دم از این باغ بری می رسد! همین بود؟ فکر کنم همین بود. حالا هر چی ... در هر صورت جیمز رو دیگه نمی دونستم چی کار کنم! محو و مات خیره شدم بهش. بهم نزدیک شد و منو کشید توی بغلش ... بدون حرکت توی بغلش باقی موندم. صداش کنار گوشم بلند شد:
- عشق من! دلم برات خیلی تنگ شده بود. خیلی بی انصافی افسون! خیلی بی انصافی! چرا هیچ وقت از من خبر نمی گیری؟
بی حرکت مونده بودم و واقعاً نمی دونستم باید چی کار کنم ... منو از خودش یه کم جدا کرد ... صورتم رو گرفت بین دستاش ... چشمای خاکستریش برق می زدن ... زمزمه وار گفت:
- تو همه وجودمی افسون ... همه وجودم!
هنوز نمی تونستم در جوابش چیزی بگم. صورتم رو کشید نزدیک صورتش و لباش رو چند بار روی پیشونیم فشار داد ...

سعی کردم صدام رو پیدا کنم ... نالیدم:
- جیمز!
- جانم ... بگو ... با من حرف بزن!
- جیمز ... تو چرا اینطوری شدی؟
منو کمی از خودش جدا کرد، خنده اش گرفت و گفت:
- خل شدم ... مگه نه؟
منم خنده ام گرفت و گفتم:
- کم نه!
سرشو خم کرد و در گوشم گفت:
- ای من به فدای لبخند تو ...
فکم بسته شد! جیمز حالش از همه خراب تر بود انگار. اصلا نیازی به ناز و عشوه نداشت. خودش همه راه رو رفته بود. گفتم:
- تو اینجا چی کار می کنی؟
- امروز رفتم دفتر دنیل ...
- خوب؟
- راضی نمی شد شماره ت رو بده. اینقدر داد و هوار کردم تا راضی شد من بیام دنبالت و برسونمت برایتون ...
با چشمایی گرد شده گفتم:
- دنی؟
دستشو حلقه کرد دور شونه من و گفت:
- آره عزیزم ... خیلی خسیسه! نمی خواد دخترش رو با کسی سهیم بشه. اما من به زور تو رو ازش می گیرم ، حالا می بینی!
حرف رو عوض کردم و گفتم:
- جیمز ... تو میخوای منو برسونی برایتون؟
- آره عزیزم ...
- با چی؟
به ماشینی که کمی اونطرف تر از ما پارک شده بود اشاره کرد و گفت:
- با اون ابوقراضه!
دوباره باید نقش بازی می کردم، سر جام ایستادم و گفتم:
- تو که ماشین نداشتی جیمز!
یه دفعه به خودش اومد و به تته پته افتاد ...
- خب ... خب ... ماشین دوستمه، بعضی وقتا ازش قرض می گیرم.
با تعجب گفتم:
- چه دوستایی داری! قبلاً چیزی در موردشون نمی گفتی.
سعی کرد با خنده بحث رو بپیچونه ...
- ما اینیم دیگه ...
در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم، خودش هم از در سمت راننده سوار شد و گفت:
- چیزی میل داری عسلم؟
- نه خیلی خسته ام می خوام برم خونه استراحت کنم.
- بمیرم برات عزیزم!
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- جیمز دوست ندارم باهام اینجوری حرف بزنی ...
لبخندی موذیانه زد و گفت:
- کاش می یومدی بریم بار ، یه چیزی می خوردیم. مستیتو بیشتر دوست دارم ...
خنده ام گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- چه طور؟
لبخندشو جمع کرد و گفت:
- بماند!
دستمو دراز کردم و دست جیمز رو گرفتم توی دستم، از گوشه چشم نگام کرد و نفس عمیقی کشید. دستشو روی پام گذاشتم و با نوک انگشتم اشاره ام کف دستشو نرم نوازش کردم. جیمز بیچاره داشت با یه دست رانندگی می کرد. وقتی هم می خواست دنده عوض کنه فرمون رو رها می کرد و با همون دست راستش دنده رو عوض می کرد. انگار دلش نمی یومد دستشو از توی دست من در بیاره.
سرم رو چسبوندم به پشتی صندلی و زمزمه کردم:
- فکر کنم تب دارم!
با نگرانی گفت:
- تب داری؟ چرا عزیزم؟ سرما خوردی؟ بریم دکتر؟ افسون جان ...
خندیدم و گفتم:
- نه نگران نباش !
- آخه می گی ...
دستشو که از دستم در آورده بود تا بذاره روی پیشونیم رو دوباره گرفتم گذاشتم روی پام و گفتم:
- خوبم ... اما حرارت بدنم رفته بالا.
کمی صاف نشستم، خیره شدم توی چشماش و با یه لبخند کنترل شده گفتم:
- تو نمی دونی دلیلش چیه؟
جیمز آب دهنش رو قورت داد و از گوشه چشم نگام کرد. بیچاره نمی دونست حواسش رو بده به جاده یا به من. انگشتم رو بردم سمتش و گفتم:
- می خوای حرارت بدنم رو ببینی؟
جیمز فقط نگام کرد، نمی دونست قصدم چیه. انگشت اشاره امو به نرمی کشیدم کف دست جیمز. جیمز چشماشو بست. لبخندی شیطانی نشست روی صورتم. کمی خودم رو کشیدم به طرفش و گفتم:
- دوست داری بیشتر حسش کنی؟
صورتم رو بردم نزدیک صورتش ، گفتم:
- می خوای؟
جیمز ناله مانند گفت:
- نکن افسون ...
خندیدم، آروم و کشدار ... لب پایینیمو گاز گرفتم و گفتم:
- یعنی نمی خوای؟
منتظر نشدم چیزی بگه ...
قفسه سینه اش داشت با هیجان بالا و پایین می شد، خودمو یه کم کشیدم کنار که بتونم صورتشو ببینم. دیگه داشت اختیار از دستش خارج می شد. نگاش بین لبام و چشمام در نوسان بود. الان وقت ضد حال زدن بود! سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:
- اوه جیمز! جلوتو نگاه کن!
جیمز یه دفعه دو دستی فرمون رو چسبوند و ماشین رو کشید کنار. واقعاً نزدیک بود تصادف کنیم. ماشین که در حالت طبیعی قرار گرفت جیمز نفس بلند و صدا داری کشید و زیر لب گفت:
- از دست تو دختر!
خندیدم و چشمامو بستم. کاری که می خواستم بکنم رو کرده بودم. چقدر دوست داشتم اشک این موجودات عوضی و پست رو در بیارم. اشک جیمز ... اشک ادوارد ... اشک متیو ... و مهم تر از همه اشک دنیل رو!

ضربه ای به در اتاق خورد، سرم رو از روی کتابم برداشتم و گفتم:
- بفرمایید ...
کرولاین اومد تو و گفت:
- سلام خانوم ...
- سلام، کاری داشتی؟
- آقا فرمودن اگه مایلین برین کنار ساحل، حاضر بشین.
- کنار ساحل برای چی؟
- من اطلاعی ندارم خانوم ...
- دنیل الان کجاست؟
- توی اتاقشون هستن خانوم.
- دوروثی هم هست؟
- نخیر ایشون تو اتاق خودشون هستن ، دارن حاضر می شن.
- خیلی خب می تونی بری، خودم باهاش صحبت می کنم.
یه کم خم شد و رفت از اتاق بیرون. از جا بلند شدم ، بدون لحظه ای مکث رفتم سمت در بین دو اتاق و بازش کردم. دنیل حاضر و آماده روی یکی از مبل های اتاقش نشسته بود و داشت با موبایلش حرف می زد. با دیدن من اشاره کرد منتظر بمونم. رفتم نشستم کنارش و منتظر شدم تا تماسش رو قطع کنه. مشخص بود که تماسش کاریه. وقتی قطع کرد سریع گفتم:
- سلام عرض شد ...
باز توی پوسته جدی خودش فرو رفته بود. بعد از اون شب بازم موضعش این شده بود که از من دوری کنه. منم تصمیم داشتم کمی ازش فاصله بگیرم. این دور شدن ها و نزدیک شدن ها برای جلب توجهش مفید بود. بند ساعتش رو محکم کرد و گفت:
- سلام ...
- می خواین برین ساحل؟
- درسته ...
- با دوروثی ...
- بله ...
- برای چی؟
- چند وقتیه هوا آفتابی و گرم شده، دوروثی میخواد برنزه کنه.
ناخوداگاه لبام به پوزخند کج شد، دنیل اخماش در هم شد و گفت:
- باز اسم دوروثی اومد قیافه تو پر از تمسخر شد؟
حق به جانب گفتم:
- وقتی اسم منو هم جلوی اون می یاری قیافه اون این شکلی می شه.
- اون حق داره!
با تعجب نگاش کردم ، زل زد توی چشمام و گفت:
- اون فکر می کنه محبت همسرش رو با یه نفر شریک شده! اما تو چی؟ تو باید به همین نصف محبت هم راضی باشی.
سعی کردم طبیعی باشم. حسابی جا خورده بودم، اما دنیل حق داشت! داشت از موضع قدرت باهام برخورد می کرد. این یه مکانیزم دفاعی بود. باید درک می کردم. پوست لبم رو جویدم و گفتم:
- تعارف کردی پس ، اصلا هم دوست نداری من باهاتون بیام.
- من تعارف ندارم باهات. دوست داری می تونی بیای، اما خوشم نمی یاد باعث آزار دوروثی بشی، متوجه ای؟
فکری اومد تو ذهنم ، از جا بلند شدم و گفتم:
- باشه ... منم می یام. هوس کردم برنزه بشم. امروز هوا گرم تر از روزای دیگه اس! مطمئناً خوش می گذره. اما واسه اینکه تو مجبور نشی به من هم توجه بکنی زنگ می زنم یکی از دوستام هم بیاد. ایرادی که نداره؟
سعی کرد خونسرد و بی تفاوت باشه ...
- هر جور میلته! فقط سریع حاضر شو..
سرمو انداختم زیر و خواستم برم سمت اتاقم که صدام کرد:
- افسون ...
ایستادم ، ولی نگاش نکردم، با تحکم گفت:
- از این به بعد خواستی وارد اتاق من بشی باید در بزنی. یک بار دیگه با این وضع بخوای بیای توی اتاق مجبور می شم کلید اتاق رو ازت بگیرم و در رو از این سمت قفل کنم. فهمیدی؟
این دنیل بود؟!!! هنگ کرده بودم! این دنیل رو اصلا نمی شناختم. آهی کشیدم و برای اینکه بهش بفهمونم حرفاش اصلا برام اهمتی نداره بدون اینکه مقاومت یا مخالفتی بکنم، آدرس ساحل رو ازش گرفتم و رفتم از اتاق بیرون. من تو رو آدم نکنم دنیل افسون نیستم! حالا دیگه جفتک می اندازی؟ دوروثی رو به من ترجیح می دی؟ یه حالی من از تو بگیرم. سریع گوشیم رو برداشتم و با شخص مورد نظرم تماس گرفتم و آدرس رو بهش گفتم. بعد از اون ست قرمز رنگ رو که مخصوص ساحل خریده بودم پوشیدم. موهامو بالای سرم بستم، یه پیرهن سفید با گل های آبرنگی صورتی تنم کردم و رفتم از اتاق بیرون. دوروثی و دنیل پایین پله ها منتظرم بودن ... خرامان خرامان رفتم به سمتشون و گفتم:
- بریم ... من آماده ام ...
دنیل بدون اینکه نگام کنه دستشو گذاشت پشت کمر دوروثی و گفت:
- بریم عزیزم ...
دوروثی بهم پوزخندی زد و راه افتاد. منم دندون قروچه ای کردم و دنبالشون راه افتادم. خاصیت هوای اینجا این بود وقتی آفتاب می شد هوا هم گرم می شد. می تونستیم راحت کنار دریا آفتاب بگیریم. دنیل و دوروثی سوار ماشین شدن و منم بی حرف نشستم عقب. هندزفیری هامو کردم تو گوشم و مشغول موسیقی گوش کردن شدم. اصلا حوصله شنیدن حرفای دوروثی رو نداشتم. نمی دونم چقدر وقت گذشته بود که به محل مورد نظر رسیدیم. زیراندازها و وسایلمون رو برداشتیم و رفتیم سمت اقیانوس که زیر نور خورشید می درخشید! گوشیم رو برداشتم و اس ام اس زدم:
- کجایی؟
جواب اومد:
- تو راهم عزیز دلم .... دارم از خوشی غش می کنم! دعا کن سالم برسم ...
خندیدم ... زیراندازم رو برداشتم و با کمی فاصله از دوروثی و دنیل پهن کردم روی زمین. همونطور با پیرهن دراز کشیدم. دنیل تی شرت و شلوارش رو در آورد. دوروثی هم به کمک دنیل پیرهن کوتاهش رو از تنش کشید بیرون. با دیدن لباس زیر جیغش که فسفری رنگ بود ایشی گفتم و صورتمو برگردوندم. هوس آب پرتغال داشتم. باید می رفتم می خریدم. اما اصلاً حسش نبود. دراز کشیدم و کلاه حصیریمو گذاشتم روی صورتم. موج ها که می یومدن و می رفتن پامو نوازش می کردن. هندزفیریم هم توی گوشیم بود و داشتم واقعا لذت می بردم. اصلا به دوروثی و دنیل نگاه هم نمی کردم. برام مهم نبود دارن چی کار می کنن. خیلی از دست دنیل دلخور بودم! نفرتم به کنار دلخوری از حرفاش داشت دیوونه ام می کرد. با لرزش گوشیم روی شکمم کمی خم شدم و گوشیمو برداشتم. اس ام اس داده بود:
- من رسیدم عزیزم ... می شه بایستی تا ببینمت؟
با خوشحالی هندزفیریمو از گوشم در اوردم. نگاهی به اطرافم انداختم. ساحل خلوت بود. دوروثی روی شکم خوابیده بود و دنیل با ملایمت داشت براش کرم برنزه می زد. چندش ها! صورتمو برگردوندم و از جا بلند شدم. با دیدن قامت متیو از دور سر جام بالا و پایین پریدم و براش دست تکون دادم. متیو هم دستی برام تکون داد و دوید به طرفم. اصلا نگاه نکردم ببینم عکس العمل دنیل چیه. حقیقتا توی اون لحظه اصلا برام اهمیتی نداشت! منم دویدم و وقتی رسیدم بهش با یه حرکت پریدم توی بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم. دستای متیو هم دور کمر من حلقه شد و شروع کرد به چرخوندم. از ته دل قهقهه زدم و سرمو بردم عقب. گیره موهام باز شد و همه موهام ریخت دورم. صدای خنده هامون با هم قاطی شده بود. وقتی منو گذاشت روی زمین صورت هر دومون از خوشی می درخشید. واقعا اون لحظه خوشحال بودم که اومده پیشم. اصلا دوست نداشتم احساس تنهایی کنم. با خنده گفتم:
- متیو مرسی که اومدی!
سرشو آورد توی گردنم و گفت:
- مگه می شد نیام؟
بعد از اینکه با هم برای ناهار رفتیم بیرون خیلی صمیمی شده بودیم. متیو پسر واقعا خوبی بود! اونقدر خوب که بعضی اوقات وسوسه می شدم اونو واسه خودم نگه دارم، اما بعد پشیمون می شدم ...

دستشو کشیدم و گفتم:
- بیا بریم با دنیل آشنات کنم.
متیو که کمی در مورد دنیل و دوروثی می دونست مشتاقانه گفت:
- بریم عزیزم ...
تازه اون لحظه بود که چشمم افتاد به دنیل و دوروثی، هر دو با چشمایی متعجب به من و متیو خیره شده بودن. ای جانم! داشتن می مردن فضولی. منم که خوشحـــــال! از دور داد زدم:
- دنیل ... بیا ...
دنیل هیچ تکونی نخورد و من و متیو مجبور شدیم خودمون بریم پیششون. متیو قبل از معرفی من دستش رو به سمت دنیل دراز کرد و گفت:
- خوشبختم!
دنیل دست متیو رو با تردید فشرد و به من خیره شد. منتظر معرفی بود، با لبخند گفتم:
- دنیل ... ایشون متیو هستن. هم کلاسی من ...
بعد به متیو نگاه کردم و گفتم:
- متیوی عزیز، ایشون هم دنیل پدر خونده من هستن.
متیو دوباره سرشو تکون داد. اما نگاه دنیل به متیو اصلا دوستانه نبود. دوروثی کاملا بی تفاوت دوباره به شکم خوابید و گفت:
- عزیزم ... کارت نیمه تموم موند!
دنیل کرم رو برداشت. بیشترش رو روی دستش خالی کرد و همینطور که کمر دوروثی رو ماساژ می داد اومد چیزی بگه که نذاشتم و گفتم:
- مت ... بریم شنا؟
متیو چشمکی زد و گفت:
- بریم عزیزم ...
ایستادم جلوش و دستامو گرفتم بالا و چشمک زدم، منظورمو فهمید. چشماشو ریز کرد و آروم گفت:
- من؟!
- پس کی؟ زود باش دیگه ...
دست متیو اومد بالا. اما قبل از اینکه برسه به لباسم دنیل با قدرت پسش زد. با تعجب به دنیل نگاه کردم. دوروثی هم سر جاش نشسته بود و به ما نگاه می کرد. با خشم گفتم:
- چته دنی؟
- تو شنا بلدی که می خوای بری توی اقیانوس؟
چشمامو گرد کردم و گفتم:
- انگار یادت رفته که سه ماهه دارم تعلیم شنا می بینم!
- توی استخر ... نه توی اقیانوس!
یه قدم بهش نزدیک شدم . رخ به رخش ایستادم و گفتم:
- که چی؟ می خوای جلومو بگیری که نرم توی آب؟
- مطمئن باش همین کار رو می کنم ...
مچ دستم رو محکم چسبید و کمی منو کشید عقب تا از مت فاصله بگیریم و گفت:
- این پسره کیه؟ مگه تو با ادوارد ...
ادامه نداد حرفشو ... پوزخندی زدم و گفتم:
- متیو دوست معمولیه منه! می فهمی؟ مرام ما توی دوستی خیلی با مرام شما فرق داره.
بعد با نفرت به دوروثی خیره شدم و سریع چرخیدم به طرف متیو. بیچاره ساکت ایستاده بود. رفتم به طرفش و گفتم:
- بریم اونور مت ...
-کجا بریم؟ پدر خونده ات ناراحت شده بود؟
- نه ... اون نگرانه فقط!
- افسون یه چیزی بگم؟
- بگو ...
- اصلا بهش نمی یاد پدر خونه ات باشه، خیلی جوونه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- بیخیال اون ... بریم آب بازی ...
دیگه منتظر نشدم اون لباسمو در بیاره. خودم با یه حرکت درش آوردم و پرتش کردم اونطرف. پولک های زرشکی روی لباسم زیر نور خورشید برق می زد ... رفتم سمت آب و چند مشت آب برداشتم ریختم روی هوا. مثل بچه ها هیجان زده جیغ می کشیدم و جلو می رفتم. وقتی دیدم خبری از متیو نیست چرخیدم تا صداش کنم. اما با دیدن صحنه پیش روم سر جا ایستادم. متیو لباس من رو توی مشتاش و جلوی دماغش گرفته بود و با لذت چشماشو بسته بود. نگام چرخید سمت دنیل ... خیره مونده بود روی من و هیچ توجهی به دوروثی که داشت کمرش رو ماساژ می داد نداشت. داد کشیدم:
- متیو ... بیا ...
نگاه متیو اومد سمت من. چهره اش با لبخندی روشن شد. لباسم رو گذاشت روی زیر انداز. تند تند لباس های خودش رو در آورد و اومد سمت من. شروع کردم به دویدن. صداشو پشت سرم می شنیدم ...
- ندو دختر! می افتی ... افسون!
اما من می دویدم و قهقهه می زدم. یهو متیو از پشت منو گرفت و من افتادم توی بغلش. دستاش دور کمرم حلقه شد ... هر دو خیس بودیم . هر دو می خندیدم. هر دو شاد بودیم ... داد کشید:
- دوستت دارم ...
من باید چی می گفتم؟ می گفتم منم دوسش دارم؟ نه نمی شد. دنیل می شنید ... نباید اینو بگم ... فعلا نباید بگم ...

بهش خندیدم و گفتم:

- ولم کن متیو ...
- ولت نمی کنم، تو دیگه مال منی، مال من!
خندیدم. فقط می تونستم در برابر این حرفا بخندم ... همین و بس!
وقتی یه کم آب بازی کردیم هر دو از آب خارج شدیم و افتادیم روی ماسه ها. هنوز داشتم می خندیدم. یه سایه افتاد روی صورتم. چشمامو باز کردم. دنیل درست بالای سرم بود. اخماش بدجور در هم بود و یه جوری نگام می کرد که داشتم میترسیدم. فکش بدجور منقبض شده بود. با صدایی که سعی می کرد نره بالا گفت:
- پاشو بیا کارت دارم ...
- ولی من با تو کار ندارم ...
- پاشو بهت می گم افسون! اون روی منو بالا نیار، نذار عصبی بشم!
حالا انگار خیلی مهربون بود! از جا بلند شدم. متیو سر جاش نیم خیز شده بود. چشمکی بهش زدم و گفتم:
- بر می گردم ...
دنیل زیر لب غرید:
- خیلی هم مطمئن نباش!
خودمو زدم به نشنیدن! نمی فهمیدم چشه؟ اون که با دوروثی خوش بود دیگه چی کار به کار من داشت. پیرهنم رو که از روی زیر انداز برداشته بود گرفت به طرفم و گفت:
- بپوشش!
با تعجب گفتم:
- چرا؟
- چون من می گم ... بپوش تا آفتاب بدنت رو نسوزونده ...
- می خوام کرم برنزه بزنم ... نمی پوشم ...
دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام. به اندازه کافی از بقیه دور شده بودیم. یه جوری عجیبی به من خیره شد و زیر لب گفت:
- حیف این پوست سفید و شفاف تو نیست که برنز بشه؟ بپوش نمی خوام رنگت عوض شه!
پس بگو!!! جوش خودشو می زد. دستاش آروم روی بازوهام سر خورد پایین. سرشو آورد پایین و گفت:
- متیو کیه ؟ کیه که اینقدر باهاش صمیمی شدی؟ تو که چیزی رو از من مخفی نمی کردی.
اخم کردم و گفتم:
- تو چی کار داری؟
صورتشو آورد نزدیک تر، چشماش داشتن یه چیزی رو فریاد می زدن. آروم گفت:
- کیه افسون؟ بگو ... می خوام بدونم ...
- گفتم که ...
چونه ام رو گرفت بین انگشتای دست راستش. دست چپش هنوز روی بازوم بالا و پایین می شد ...
- دوسش داری؟
الان وقتش بود. خیره شدم توی چشماش . دستمو آوردم بالا و مچ دستشو که چونه مو گرفته بود گرفتم توی دستم. زمزمه کردم:
- من فقط یه نفرو دوست دارم ...
سرش اومد جلوتر:
- کیو؟
- دنیلمو ... دنیلی که منو دوست نداره!
با یه حرکت سرمو چسبوند روی سینه اش ...
- دنیل باید خیلی احمق باشه که تو رو دوست نداشته باشه!
- دنی ...
- هیششش هیچی نگو! بذار بعضی وقتا یادم بره کی هستم. تو کی هستی ... بذار با احساسم پیش برم افسون!
- احساست چی می گه؟
صدای دوروثی درست عین وزوز مگس مزاحم خلوتمون شد. تازه داشتم به این نتیجه می رسیدم که دنیل خودش اومده به سمتم و این نشونه خوبیه! اما این وزوز خانوم نذاشت!
- دنیل! منو تنها گذاشتی که بیای اینجا با دخترت ...
دنیل سریع گفت:
- داشتم در مورد متیو ازش سوال می پرسیدم عزیزم. عذر می خوام ... بریم!
- تو چی کار داری به کار اونا؟ تو باید همه حواست به من باشه ...
- باشه عزیزم. تو راست می گی، اما من در مقابل افسون مسئولم! حالا خیالم راحت شد. بریم یه کم شنا کنیم ...
هه! آقا خیالشون راحت شد ... حالا فهمید که بین من و متیو هیچی نیست خوشحال شد! کاش بیشتر چزونده بودمش. اومد مطمئن شد من هنوز رو حرفم هستم و دوسش دارم ، دوباره رفت چسبید به دوروثی. حقا که مردا همه شون خودخواهن! همه چیز رو برای خودشون می خوان. کاش زودتر دنیل خودش رو ببازه اونوقت کارم باهاش خیلی راحت تر می شه. درست مثل ادوارد و جیمز و متیو ... اونا مثل موم تو دستم بودن. فقط مونده بود دنیل. به دستت می یارم دنی ... مطمئن باش که به دستت می یارم ..

جلوی آینه ایستاده بودم و به آرامی موهامو شونه می زدم. چقدر جعد موهامو دوست داشتم. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- مامان ! چه خوب شد که من شبیه تو شدم ...
من از زندگی چی می خواستم؟ برای چی داشتم زندگی می کردم؟ می خواستم دنیل رو از راه به در کنم که چی بشه؟ بعدش کجا می رسم؟ فوقش به من درخواست ازدواج می ده و منم رد می کنم. می رم با ادوارد یا جیمز یا متیو و ... دنی شکست می خوره ... بعدش چی؟ داشتم به پوچی می رسیدم. دلم گریه می خواست. دلم می خواست زار زار گریه کنم. چقدر آینده رو سیاه می دیدم. درست مثل گذشته. خدایا قلبم طاقت این همه نفرت رو نداره! تا کی؟ تا کجا؟ آه مامان کاش بودی. با تو حاضرم بدبخت باشم ... فقیر باشم ... اما با تو ... مامان من دارم چی کار می کنم؟ قدم توی راهی گذاشتم که اگه درست پیش بره شاید بتونم خودمو از مخمصه خارج کنم اما خوشی کجاست؟ مامان کجا باید دنبال خوشی باشم؟ رفتم سمت پنجره. صدای مامان توی گوشم زنگ می زد. یه شعری بود که مامان برام می خوند. شاید هم برای دل خودش می خوند. اینقدر که هر شب و هر شب با این نوا خوابیدم همه شو حفظ بودم. بغض افتاد تو گلوم ... بی اراده دهن باز کردم و شروع کردم به خوندن:
- آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
شما که حرمت عشق رو شکستین
کمر به کشتن عاطفه بستین
شما که روی دل قیمت گذاشتین
که حرمت عشق رو نگه نداشتین
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
فریاد من شکایت یه روح بی قراره
روحی که خسته از همه زخمی روزگاره
گلایه من از شما حکایت خودم نیست
برای من که از شما سوختن و گم شدن نیست
اگه عشقی نباشه آدمی نیست
اگه آدم نباشه زندگی نیست
نپرس از من چه آمد بر سر عشق
جواب من به جز شرمندگی نیست
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از عالم و آدم گله دارم
آهای مردم دنیا
آهای مردم دنیا
گله دارم گله دارم
من از دست خدا هم گله دارم گله دارم
(آهای مردم دنیا داریوش)
با صدای دست به خودم اومدم و برگشتم. اوپس! کرولاین و دایه و دنیل و دوروثی درست پشت سرم ایستاده بودن و دنیل داشت برام دست می زد. چشمای همه شون از تعجب گرد بود اما چشمای دنیل پر از تحسین بود! آب دهنم رو قورت دادم و تند تند اشکامو پاک کردم. دایه با حیرت گفت:
- چه صدایی!
پوست لبم رو جویدم. کم پیش می یومد دایه از من تعریف کنه! منم تا به حال نخونده بودم. بار اول بود که هیجان بهم غالب شده بود و عین مامان زدم زیر آواز. دنیل جلو اومد و با لبخند گفت:
- استعدادهای دخترم یکی یکی داره خودشو نشون می ده ...
فقط تونستم لبخند بزنم. یه لبخند زوری ... بیت های شعر داشتن توی ذهنم بالا و پایین می پریدن و نمی ذاشتن روی رفتارم تمرکز داشته باشم « نپرس از من چه آمد بر سر عشق .... جواب من به جز شرمندگی نیست » آخ مامان! نپرس ... نپرس که دارم چی کار می کنم! نمی خواستم مامان ... اما مجبور شدم. این کینه داره منو می کشه. فقط انتقام آتیش منو سرد می کنه. عشق پوچ نیست بی معنی نیست. من عاشقم اما عاشق تو مامان ... فقط عاشق تو ...
دیگه نگاه های پر تحسین اونا رو نمی دیدم. خودم رو انداختم روی تخت. سرم رو گرفتم و گفتم:
- تنهام بذارین ... سرم خیلی درد می کنه!
نمی دونم چی شد که همه به حرفم گوش کردن و رفتن از اتاق بیرون. عجیب بود که این بار حتی چشم های دوروثی هم غرق تحسین بود! شاید باید به توانایی های خودم ایمان می آوردم ...
***

- دایه! بازم مهمونی؟
دایه همین طور که تند تند به خیاط دستور می داد چرخید سمت من و گفت:
- بازم؟!!! مهمونی قبل سه ماه پیش بود ... هر سه ماه یک بار توی این عمارت این مهمونی برگزار می شه ... خوشم نمی یاد غر بزنی دختر!
نفسم رو فوت کردم و صاف ایستادم تا خیاط لباس رو توی تنم پرو کنه. یه لباس بلند به رنگ مشکی. از جنس لمه. کمی برق می زد. یقه هفتی و بازی داشت از پشت هم به صورت یه هفت باز بود تا وسط کمرم. پشتش هم دنباله کوتاهی داشت و حسابی توی تنم می درخشید. خوشم اومد از مدلش اما به روی خودم نیاوردم. دست پرورده دایه بودم دیگه! کم پیش می یومد از چیزی تعریف کنم یا هیجانم رو بروز بدم. وقتی دایه و خیاط رفتن بیرون رفتم کنار پنجره. عاشق این بودم که از پنجره حیاط رو زیر نظر بگیرم. همه چیز آروم بود. همه چیز جز دل من ... دو روزی بود که نه جواب متیو رو می دادم نه جیمز و نه ادوارد. حوصله هیچ کس رو نداشتم. توی دست و پای دنیل هم نمی پلکیدم. داشتم افسردگی می گرفتم. سرم رو گرفتم رو به آسمون و دوباره شروع کردم به خوندن. بازم یکی از اهنگایی که مامان گاهی برای من می خوند و گاهی برای دل خودش ... خوندن بهم آرامش می داد. انگار می تونستم خودم رو تخلیه کنم ...
- بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو
اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام
تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاول تنپوش تو از پوست پلنگ
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو
تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش
من به فکر یه اتاق اندازه ی تو واسه خواب
تن من خاک منه ساقه ی گندم تن تو
تن ما تشنه ترین ، تشنه ی یک قطره ی آب
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو
شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشه ی سخت
تپش عکس یه قلب مونده اما روی درخت
بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو
نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هر کی که هست هر کی که نیست داد میزنم
بوی گندم مال من هر چه که دارم مال من
یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال من
(بوی گندم داریوش)
باز به هق هق افتادم ... دویدم سمت تخت سرم رو فرو کردم زیر بالش و از ته دل زار زدم ...
***
- بسه دیگه!
از جا بلند شدم و آرایشگر پشت سرم غر زد:
- حداقل بذار رژ لبت رو بزنم ...
- نمی خوام!
- ولی بدون آرایش که نمی شه ...
- همین که اجازه دادم موهامو بپیچی خودش خیلیه! حوصله آرایش ندارم ...
به خاطر تحکم توی صدام دیگه جرئت نکرد حرفی بزنه. کیف دستی کوچیکمو برداشتم و رفتم سمت پله ها برعکس بار قبل حوصله ریختن هیچ عشوه ای رو نداشتم. ناخنام لاک نداشت، صورتم آرایش نداشت. هیچ قر و قمیشی هم به هیکلم نمی دادم. ساده و استوار ... هنوز مهمون های زیادی نیومده بودن. حتی دنیل هم بین مهمونا نبود ... رفتم پایین دایه اومد جلوم و با دیدنم لبخند زد. منم به زور لبخند زدم و گفتم:
- هنوز کسی نیومده ...
- خوانوده سر پائولو اومدن ... بهتره بری سلام کنی!
سرمو تکون دادم و همراه خود دایه رفتم به سمت پدر و مادر دوروثی و ادوارد. ادوارد و دوروثی هم مثل دنیل حضور نداشتن. اهمیتی نداشت برام. حتی ترجیح می دادم ادوراد اصلا نیاد! از روبرو شدن با ادوارد و جیمز واهمه داشتم. الان شرایطم اصلا برای داشتن استرس مساعد نبود. مادر ادوارد با لبخندی مختص به خودش براندازم کرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. اما شوهرش شنید و سرش رو تکون داد. لبخند کجی زدم عذر خواهی کردم و رفتم سمت میز مخصوص پذیرایی. شاید بهتر بود یه نوشیدنی بخورم. برای خودم یه کم ویسکی ریختم و ذره ذره مشغول نوشیدن شدم ... همون لحظه از پله ها دوروثی و دنیل اومدن پایین ...

زیبایی دوروثی نفس گیر شده بود. یه لباس بلند سورمه ای رنگ چسبون پوشیده بود. یه لحظه یاد رز توی تایتانیک افتادم وقتی با لباس درخشانش بالای پله ها ایستاد و جک مبهوت شد! لباسش شبیه لباس رز بود. آهی کشیدم و چشم ازشون گرفتم. به خودم دروغ نمی تونستم بگم گاهی به این همه سرخوشی غبطه می خوردم. دنیل و دوروثی با وجود داشتن همدیگه چه غمی داشتن؟ این من بودم که هزار جور استرس برای خودم می خریدم به امید از راه به در کردن مردها! اونم آیا بشه آیا نشه! پشتم رو کردم بهشون و گیلاسم رو یه نفس سر کشیدم. چشمامو بستم ... چرا نمی تونستم خوشحال باشم؟ صدای ادوارد باعث شد چشمامو باز کنم:
- پرنسس من اینجایی؟
بهتر بود لبخند بزنم ...
- سلام ...
- سلام عزیزم ... چقدر خوشگل شدی!
بازم جوابش یه لبخند بود ... سرشو آورد نزدیک و گفت:
- چیزی شده؟
- نه ... چقدر جذاب شدی!
کت شلوار دودی پوشیده بود با پیرهن و کروات همرنگ ... لبخندی زد و گفت:
- مرسی عزیزم ... اما حس می کنم سرحال نیستی!
- خوبم ادوارد ... خیلی هم خوبم!
- پس حالا که خوبی یه خبر خوب بهت می دم ...
- چی؟
- امشب یکی از معروف ترین خواننده های هالیوود قراره بیاد اینجا!
با تعجب نگاش کردم. خندید و گفت:
- چشماتو اونجوری نکن. دست مزدی که قراره بگیره نجومیه! اما دنیل این کارو کرده فقط برای شاد کردن تو ...
- شاد کردن من؟
- یه چیزایی شنیدم آخه عزیزم ...
- چی؟
سرشو آورد نزدیک و توی گردنم زمزمه کرد:
- شنیدم صدات آسمونیه!
پوزخند زدم و گفتم:
- برای اینکه صدای من آسمونیه اون خواننده رو دعوت کرده؟
- نه می خواد اون صدای تو رو بشنوه! دنیل می خواد روی تو سرمایه گذاری کنه ...
عصبانی شدم و در حالی که سعی می کردم صدام بالا نره گفتم:
- دنیل غلط کرده!
صدای دنیل از پشت سرم شنیده شد:
- خیلی ممنونم عزیزم! برای چی اینقدر به من لطف داری؟
چرخیدم به طرفش. توی کت شلوار مشکیش طبق معمول خواستنی و دست نیافتنی بود! پوزخندی بهش زدم و راهمو کج کردم به سمت دیگه سالن. می خواستم تنها باشم. به دور از همه مردها. کاش می شد یه تاکسی بگیرم و برم سر خاک مامانم. بغضم داشت سر باز می کرد اما مجبور بودم هر طور شده جلوش رو بگیرم. جمعیت ذره ذره داشت زیاد تر می شد و همه می اومدن. مثل سری قبل مجبور بودم جلوی همه خم و راست بشم و عرض ادب کنم. سرم داشت منفجر می شد. آخر از همه خواننده مورد نظر هم از راه رسید و همه رو هیجان زده کرد. اما من هیچ حسی نداشتم! هیچ حسی! دنیل اومد به سمتم و با خوشحالی گفت:
- عزیزم ... بیا میخوام معرفیت کنم.
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:
- من هیچ جا نمی یام!
دنیل با تعجب گفت:
- چی شده افسون؟
- حوصله ندارم دست از سرم بردار. من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم که هر کاری دوست داشته باشی بتونی باهام بکنی.
با حیرت گفت:
- افسون!
- فکر کن افسون مرد! برو پیش دوروثی عزیزت. دست از سر من بردار. چی از جونم می خوای؟ تنهام بذار ...
نگاه دنیل خشن شد. خشن و غیر قابل نفوذ. سرشو به نشونه افسوس تکون داد و ازم دور شدم. از توی سینی خدمتکاری که رد می شد گیلاسی برداشتم و رفتم سمت پنجره های سر تا سری. نور ماه افتاده بود توی استخر و جلوه باشکوهی بهش داده بود. جیمز نیومده بود و من از این بابت تقریبا خوشحال بودم. خواننده محترم کارش رو شروع کرده و داشت آهنگ های معروفش رو می خوند. همه اون وسط داشتن می رقصیدن اما من نه حوصله رقص داشتم و نه مخ زنی. زیر نظر استاد رقصی که دایه برام استخدام کرده بود تا حدودی رقص های پرسنلی ( به قول خودم ) رو یاد گرفته بودم. اما بازم شوقی برای نشون دادنش به بقیه نداشتم. چراغ های سالن خاموش شد. فقط دور تا دور سالن دیوار کوب ها روشن شده بودن و فضا رو رویایی کرده بودن. تکیه دادم به دیوار و مشغول نوشیدن شدم. خواننده هه چه تو حس رفته بود. پوزخندی نشست روی لبم اما بی اراده شروع کردم باهاش بخونم. به صورت زمزمه وار و آهسته ... می دیدم که ادوارد داره دنبالم می گرده اما جایی که من بودم توی دیدرس اون نبود خدا رو شکر. پیانیست داشت غوغا می کرد. چشمامو بستم و سعی کردم آرامش از دست رفته ام رو به دست بیارم ...

آهنگ عوض شد. یه آهنگ لایت ... آروم ... دوست داشتنی ... آرامش به دلم سرازیر شد. آرامشی که خیلی وقت بود نداشتم. گیلاس رو گذاشتم روی میزی که بغل دستم بود. بازوهامو بغل کردم و به روبرو چشم دوختم. اوه خدای من! دنیل و دوروثی داشتن با هم می رقصیدن. پشت دوروثی به من بود اما دنیل رو به خوبی می دیدم. چرا به من خیره شده بود؟ چرا چشم ازم بر نمی داشت؟ چی تو نگاش بود که میخکوبم کرده بود؟ چرا حس می کردم نگاش غم داره؟ دستمو گذاشتم روی پیشونیم. نگاهش نگران شد ... با حرکت لب پرسید:
- خوبی؟
و من بی اراده سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. دستای دنیل از دور کمر دوروثی رها شد. دوروثی خواست اعتراض کنه که دنیل چیزی بهش گفت و اومد به طرفم. پشتم رو کردم بهش. برای چی می یومد به طرفم؟ چرا حالا که من کاری به کارش نداشتم دست از سرم بر نمی داشت؟ دستاش دور کمرم پیچیده شد. یه لحظه به خودم لرزیدم. حسی که در برابر هیچ کس نداشتم ... کمر برهنه ام زیر نوازش انگشتاش داشت مور مور می شد. بدون اینکه بچرخم سرم رو تکیه دادم به شونه اش. زیر گوشم پچ پچ کرد:
- خوب نیستی عزیزم؟
- خوبم ... خوبم ...
- مطمئنی؟
- مطمئن ...
- افسون ...
آهنگ دوباره عوض شد. اینقدر ریتمش آروم بود که داشت خوابم می برد. چشمامو بستم و صدایی از دهنم خارج کردم شبیه:
- هوم؟
- می رقصی باهام؟
لبخند کمرنگی نشست گوشه لبم ... دستم رو آوردم بالا و گذاشتم روی دستش که روی شکمم بود. نرم کنار گوشم خندید و گفت:
- می رقصی مگه نه؟
وقت گله نبود. دوست نداشتم بگم تو که هیچ وقت منو لایق نمی دونستی الان هم برو با دوروثی برقص! بی حرف ازش جدا شدم و گفتم:
- با کمال میل سرورم ...
مچ دستمو فشرد و منو دنبال خودش کشید. فقط خودم و دنیل رو حس می کردم. دستاش پیچیده شد دور کمرم و دستای من دور گردن اون. لبخند نشست روی لبای اون و روی لبای من ایضا. شروع کردیم به رقصیدن ... آروم بدون هیچ عجله ای. خواننده آروم می خوند:
- I've traveled the whole wide world
من کل دنیا رو سفر کرده ام
Still I haven't found you
اما تو رو هنوز پیدا نکرده ام
Call out your name almost every day
اسمت رو تقریبا هر روز صدا می کنم
Hope to hear from you soon
امیدوارم به زودی باهات اینجا باشم
Still believe that you will come to me
هنوز هم اعتقاد دارم تو پیشم می یای
And I'll be waiting right here
و من اینجا منتظر خواهم بود
I keep on looking for you patiently
من صبورانه جستجو به دنبال تو رو ادامه می دم
Fighting out all doubts and fears
نزاعی بدون شک و تردید و ترس
فقط یک چشم انداز از تو برای اثبات کافیه

And I'm willing to do what it takes
و من مایلم ...
I am ready for pain and the joy that you bring
من برای درد و لذت که تو می آری آماده ام
Holding on even if my heart breaks
صبر می کنم حتی اگه قلبم هم بشکنه
Love, love don't come easy
عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد
For the one who wants to be loved
برای کسی که می خواد عاشق باشه
Love, love don't come easy
عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد
Seems there is none but I won't give up
به نظر می رسه وجود نداره اما من تسلیم نخواهم شد
Love don't come easy
عشق آسون به دست نمی یاد
Feelings grow slowly, slowly
احساسات به آرامی رشد می کنند ... به آرامی
Love is taking its time
عشق در زمان خودش به وجود می یاد
Love don't come easy
عشق آسون به دست نمی یاد
Don't wanna be lonely, lonely
نمی خوام تنها باشم ... تنها ...
One day you will be mine, you will be mine
یک رو تو مال من خواهی شد ... مال من خواهی شد!
(you will be mine)

I lived so many lives
...
I've touched millions of hearts
من قلب های زیادی را لمس کرده ام
I spread my wings but I couldn't fly
من بال هامو باز کردم اما نتونستم پرواز کنم
Though I wished on so many stars
با اینکه من با خیلی از ستاره ها آرزو کردم
No, no, no, no
نه نه نه نه

Painted different pictures in my mind
تصاویر متفاوتی توی ذهن من نقاشی شده اند
But I can't build a frame
اما من نمی تونم یک قاب بسازم
And what's the use of painting
و نقشای به چه کار می یاد؟
If I seem to be blind


اگه من کور به نظر برسم

Please show me your face (your face(
خواهش می کنم چهره ات رو به من نشون بده
Just a vision of you is enough for the proof
فقط یه چشم انداز از تو برای اثبات کافیه
And I'm willing to do what it takes
و من می خوام
...
What did I do?
چی کار بکنم؟
Did I scare you away?
آیا از دوری تو بترسم؟
What can I do to make you stay?
چی کار کنم که وادار به موندنت کنم؟
Why can't you see I'm on my knees?
چرا نمی بینی به زانو افتادم؟
I need you here with me
من اینجا به تو نیاز دارم برای با من بودن ...
Oh
Love, love don't come easy
عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد
For the one who wants to be loved
برای کسی که می خواد عاشق باشه
Love, love don't come easy
عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد
Seems there is none but I won't give up
به نظر می رسه وجود نداره اما من تسلیم نخواهم شد
Love don't come easy
عشق آسون به دست نمی یاد
Feelings grow slowly, slowly
احساسات به آرامی رشد می کنند ... به آرامی
Love is taking its time
عشق در زمان خودش به وجود می یاد
Love don't come easy
عشق آسون به دست نمی یاد
Don't wanna be lonely, lonely
نمی خوام تنها باشم ... تنها ...
One day you will be mine, you will be mine
یک رو تو مال من خواهی شد ... مال من خواهی شد!
(you will be mine)
Yeah
You will be mine


آره ... تو مال من خواهی شد ...
( love don’t come easy از monrose )
دستای دنیل آروم روی گودی کمرم به حرکت در اومده بود. یکی از دستاشو آورد بالا و به نرمی گونه ام رو نوازش کرد. چشماش چقدر مهربون شده بودن! لبامو با زبون تر کردم. حس می کردم از داغی ترک خورده! زمزمه وار گفتم:
- دنیل ...

صدایی ازش نشنیدم اما حرکت لباش گفت:
- بله ...
چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگم ... فقط نگاش کردم. سرم رو کشید جلو و گذاشت روی سینه اش. ضربان قلبش آرومم می کرد. خدایا این حس های جدید چی بودن؟ چرا دنیل منو داغ می کرد. چرا بهم آرامش می داد ؟ سرم رو کمی کشیدم سمت عقب و چشمامو بستم. صداشو شنیدم:
- چقدر امشب زیبا شدی افسون ...
چشمامو باز کردم و با خنده گفتم:
- شوخی می کنی باهام؟ من امشب حتی یه رژ لب هم نزدم!
- و برای همین زیبا تری ... تو خودت فوق العاده ای ... اون لوازم آرایشا توی زیبایی خدادای تو دست می برن و از سکه می اندازنش ... الان معصومی ... معصوم و دوست داشتنی ... به خصوص با این لباس ...
- لباسم قشنگه؟
- توی تن تو محشره ... تا به حال بهت گفتم هیکلت محشره؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- نه ...
چنگ ملایمی به کمرم انداخت و زمزمه کرد:
- چته افسون؟ چته عزیز دلم؟ چرا اینقدر غمگینی؟ چشمات ...
چشمامو بستم و گفتم:
- چشمام چی؟
- چشمات ... غم چشمات آدمو از پا در می یاره!
- دنیل ... من خیلی تنهام ...
فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد:
- تو هیچ وقت تنها نیستی ... همیشه منو داری ...
باز چشمامو باز کردم و گفتم:
- ولی من یه روز باید برم دنیل ... اون روز من خیلی تنهام ...
صورتمو کشید عقب ... با اخم نگام کرد و گفت:
- بری؟ کجا بری؟
به اون طرف سالن خیره شدم و گفتم:
- برم دنبال زندگی خودم ...
- زندگی خودت؟ مگه تفاوتی بین زندگی تو و زندگی من وجود داره؟
- دنیل ... تو زندگی خودت رو داری ...
منو محکم چسبوند به سینه اش و گفت:
- هیسس بس کن بس کن! دنیل باید توی تابوت باشه که افسون بتونه از این خونه بره ...
- چرا؟ چرا دنیل؟
- چی چرا عزیزم؟
- چرا منو نگه می داری؟ چرا نمی ذاری برم؟ چرا با وجود این همه اذیت ...
- اذیت؟!!! بیخیال دختر این حرفا چیه؟ افسون چرا داری با این فکرا خودتو آزار می دی؟
- یعنی من اذیتت نمی کنم؟
- معلومه که نه!
- یعنی از شیطنتام ...
خندید و گفت:
- من عاشق شیطنت های تو هستم! گاهی برام سوال می شه که چرا با من اینطور رفتار می کنی اما بعد می بینم همه کارهاتو دوست دارم دلیلش برام مهم نیست. یا می خوای اذیتم کنی و انتقام کارای برادرت رو ازم بگیری یا اینکه حرکاتت واقعیه. اما هر چی که هست من دوست دارم ...
لبخند نشست کنج لبم. صدای دوروثی باعث شد از حرکت بایستیم و دستای داغ دنیل از کمرم جدا بشه ...

]- دنیل! می شه بیای؟ بابا اصرار داره همین امشب نامزدیمون رو اعلام کنیم و تاریخ عروسی رو بگیم ...
با چشمای گرد شده نگاشون کردم! خدایا چی می گفت این دختره؟!! به این زودی؟ من هنوز خیلی کارا با دنیل داشتم. الان وقت مناسبی نبود. دنیل با غم نگام کرد آهی کشید و رو به دوروثی گفت:
- باشه ... بریم عزیزم ...
سرم رو گرفتم بین دستام ... نالیدم:
- فکر کن افسون ... فکر کن ... تو می تونی! باید یه کاری بکنی ...
فکری اومد تو ذهنم و هیجان زده چشمامو باز کردم ...


عکس دختران ایرانی کلیک کن