شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم: - عزیــــــرم! کی اومدی؟ سرشو فرو کرد توی گردنم، چند بار با عطش بو کشید و گفت: - همین الان! - چرا خبر ندادی؟ - از فرودگاه اومدن خونه چه کاری داشت عزیزم؟ ببخشید که بیدارت کردم. دیگه طاقت نداشتم ... - عشق من! این حرفا چیه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود، وووی دنی! باورم نمی شه تو بغلم باشی........ منو محکم به خودش فشار داد و گفت: - باور کن! دیگه تموم شد عزیزم. دیگه هیچ وقت تنهات نمی ذارم! - اوه دنی ... خیلی سخت بود ... خیلی! - برای منم خیلی سخت بود. سخت تر از اون چیزی که فکرشو می کردم. دو سه بار وسط کار می خواستم قید همه چیزو بزنم و بر گردم. با بدبختی این سه روز رو تحمل کردم. - اومــــم! خیلی دوستت دارم دنی ... سرشو اورد جلو، نزدیک صورتم ... همینطور که نگاش بین لبام و چشمام در نوسان بود گفت: - عاشقتم ... بدجور عاشقت شدم افسون! بی توجه به زمان و مکان و خستگی ها و رنج ها و غصه ها مشغول بوسیدن هم شدیم. یک ساعت بعد که در آغوش هم آروم خوابیده بودیم گفتم: - با تاکسی اومدی خونه دنی؟ خم شد سر شونه مو بوسید و گفت: - نه ... - پس؟ - اگه بگم ناراحت می شی ... کمی ازش فاصله گرفتم. موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم: - چرا باید ناراحت بشم؟ چیزی شده؟ نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: - دوروثی اومده بود فرودگاه پیشواز من ... با چشمای گرد شده گفتم: - چی؟!! - منم خیلی تعجب کردم. اصلاً هم تحویلش نگرفتم و خواستم با تاکسی بیام، اما اصرار و خواهش کرد که برای آخرین بار باهاش همراه بشم. ناچاراً قبول کردم چون نمی خوام با سر پائولو قطع رابطه کنم. راهش هم نرنجوندن دوروثیه. سوار ماشینش شدم و اون منو رسوند. توی راه هیچ حرفی نمی زد و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم ... به اینجا که رسید یهو نشست روی تخت و گفت: - راستی ... با تعجب گفتم: - چی شد؟ - وقتی می خواستم از ماشینش پیاده بشم یه سی دی بهم داد و گفت حتما تماشا کنم. ازش پرسیدم چیه! اما حرفی نزد ... چشمامو ریز کردم و گفتم: - سی دی؟ - آره ... پاشو بریم توی سالن نشیمن تا ببینم چی داده بهم! از جا بلند شدم. رفتم سر کمد لباس ها و یه شنل برداشتم کشیدم روی بدنم. دنیل هم رب دوشامبرش رو تنش کرد و دوتایی رفتیم از اتاق بیرون. خودمو چسبوندم بهش و گفتم: - دنی ... مامانت اینا رو ندیدی هنوز؟ - چرا ... دایان بیچاره که فقط دنبال کارای ما دوتاست. وقتی اومدم داشت از خونه می رفت بیرون. مامان هم توی باغ قدم می زد. - مامانت باهات حرفی نزد؟ - نه ... چطور؟ - آخه جریان منو فهمید ... وارد سالن نشیمن شده بودیم. با تعجب ایستاد و گفت: - چی؟! - خودش فهمید ... من چیزی نگفتم! - خوب ؟ - هیچی ... فکر کرده من اومدم کار نیمه تموم مامانمو تموم کنم. با خشم گفت: - خودش اینو گفت؟ - آره، تازه می خواد با تو هم در این مورد حرف بزنه و منصرفت کنه! دستشو گذاشت توی کمرم، هلم داد جلو و گفت: - حتما در این مورد باهاش حرف می زنم. من تو رو سپردم بهشون و رفتم! این حرفا چیه بهت زده! تو چی گفتی؟ امیدوارم خودتو ناراحت نکرده باشی. - نه، خیلی برام عادی بود. خودمو آماده کرده بودم. بعدش هم به تو و عشقت اعتماد دارم. می دونم این حرفا تو رو از رو نمی بره! لبخندی زد و رفت سمت استریو، سی دی دستشو گذاشت داخل دستگاه و اومد سمت من. دو تایی نشستیم روی کاناپه و من سرمو به به سینه اش تکیه دادم. همینطور که به صفحه تلویزیون خیره شده و منتظر لود شدن سی دی بودیم دنی گفت: - یه سوال بپرسم افسون؟ - هوم ... - تو از رابطه با من راضی هستی؟ چرخیدم به طرفش، با شیطنت نگاش کردم و گفتم: - آره خیلی ... پیشونیمو بوسید و گفت: - مطمئن؟ - آره، چون تو خیلی بیشتر از خودت به فکر منی. این هیجان زده ام می کنه! صداش بم شده بود: - خوب چون خیلی دوستت دارم. بهش چشمک زدم و خواستم چیزی بگم که صدای استریو بلند شد و من چرخیدم سمت صفحه تلویزیون. تصویر دوروثی روی صفحه تلوزیون بود. - سلام دنی ... الان که دارم این فیلم رو پر می کنم تو ونیز هستی. امشب تولد ادوارده. ادوارد زنگ زد و افسون رو دعوت کرد. چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری دنی. به قول تو من هیچ وقت تورو اونجور که باید دوست نداشتم. اما ازدواج با تو آرزوم بود! تو برام عزیز بودی. برای همین هم نمی تونم چشمامو روی وقایعی که اتفاق افتاده ببندم. دنی ... تو باید بدونی که افسون مدت ها دوست دختر ادوارد بود و متاسفانه هنوز هم هست. نمی دونم چرا با وجود داشتن تو باز هم دور و بر ادوارد می پلکه و باهاش رابطه داره. بهتره خودت اینو ازش بپرسی! عصبانی نشو، من برات مدرک دارم. بهتره خوب به این فیلم نگاه کنی. من حق رفتن به ویلای ادوارد رو ندارم. یعنی ادوارد دعوتم نکرده. یکی از دوستام می ره و برات فیلم می گیره. خوب ببین و درست تصمیم بگیر ... اگه بگم هیچ خونی دیگه توی رگ هام جریان نداشت دروغ نگفتم. بدنم یخ شد و رنگم پرید. کاش می تونستم دست دراز کنم و استریو رو خاموش کنم. کاش می تونستم داد بزنم دروغه. حتی نمی تونستم به دنی نگاه کنم و عکس العملش رو ببینم. زل زده بودم به صفحه تی وی و جون از بدنم داشت پر می زد. صحنه بعدی وقتی بود که من وارد ویلای ادوارد شدم و ادوارد منو بغل کرد. منتظر بودم صحنه پس زدن منو هم نشون بده، اما فیلم قطع شد. صحنه بعدی صحنه ای بود که ادوارد گیلاس ویسکی رو گرفت جلوی دهنم و من به خاطر اینکه دستشو رد نکنم جرعه ای خوردم. صحنه بعد رقصیدنمون با هم بود و بعد بالا رفتنمون از پله ها و رفتن توی اتاق ادوارد و صحنه مرگ من! بوسیدن ادوارد و قطع شدن فیلم. نمی تونستم چشم از صفحه برفکی بردارم. دوروثی بالاخره زهر خودشو ریخت. حالا باید چطور بهش ثابت می کردم؟! دیگه چه حرفی داشتم که بزنم. دست دنیل که از دور شونه ام باز شد تازه جرئت پیدا کردم نگاش کنم. دستاشو فرو کرده بود توی موهاش و چشماشو بسته بود. پلکاش می لرزید، بغض به گلوم حمله کرد. باید از خودم دفاع می کردم باید یه چیزی می گفتم. - دنی ... پرید وسط حرفم، صداش به زور در می یومد. چرا اینقدر صداش گرفته بود؟ چرا صداش می لرزید؟ - تو گفتی با هیچ کس دیگه نمی رقصی ... بغضم ترکید و به هق هق افتادم. بی توجه به هق هق من گفت: - گفتی از تماس با مردای دیگه بیزاری ... نالیدم: - دنــــی! فریادش مو به تنم راست کرد: - حرف نزن! هیچی نگو!!! صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم. از جا بلند شد. انگار افسارش گسیخته بود. ظرف و ظروف روی میز رو پخش زمین کرد و گفت: - فقط سه روز نبودم افسون! طاقت نیاوردی؟! هان؟ چی می تونستم بگم؟ اون اصلاً بهم فرصت نمی داد ... - چرا نشناختمت! می خواستی منو بشکنی؟ می خواستی لهم کنی؟ آره؟ می خواستی بهم بفهمونی عاشق شدن و شکستن یعنی چی؟ می خواستی انتقام بگیری؟!!! دستمو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم: - دنی به خدا ... صورتش از خشم سرخ شده و رگهای گردن و پیشونیش زده بودن بیرون. باز داد کشید: - گفتم هیچی نگو! گول همین ظاهر فریبنده ات رو خوردم. فکر کردم منو بخشیدی! فکر کردم کوتاه اومدی! اما اشتباه می کردم. بهت گفته بودم دوست ندارم با ادوارد باشی. گفته بودم یا نه؟ جوابش فقط اشک ریختن و نگاه کردنش بود، همین و بس! - تو رفتی تولدش ... بغلش کردی ... از دستش مشروب خوردی ... باهاش رقصیدی ... بوسیدیش! بعدش هم ... - نه دنی به خدا نه! - نــــــه!!! لعنتی با چشمای خودم دیدم! کنترل تلویزیون رو برداشت. فیلم رو دوباره پلی کرد و آورد روی صحنه ای که با هم رفتیم از پله ها بالا. یهو شکست، صداش پر از بغض شد و گفت: - برای با من بودن هم دقیقاً همینقدر هیجان داشتی. ببین چه جوری از پله ها رفتی بالا ... ببین! سرمو چرخوندم اون سمت، نمی خواستم ببینم. داد کشید: - می گم ببین لعنتی! ناچار چشم دوختم به تلویزیون. با ادوارد رفتیم توی اتاق. مشخص بود دوربین رو گوشه اتاق نصب کردن. چون دیگه کسی با ما وارد اتاق نشد. من چرخیدم سمت ادوارد و ادوارد منو بوسید. دنیل دستش رو برد بالا و کنترل رو محکم توی تلویزیون کوبید. تصویر قطع شد. نشستم روی زمین. ضجه زدم: - به خدا می خوان خرابم کنن ... به خدا این جوری نیست که داری می بینی ... اومد به طرفم. اشک روی صورتش برق می زد. خدایا من با دنیل چه کردم! دقیقا به اون چیزی که می خواستم رسیدم اما به چه قیمتی! از دست دادن عشقم؟ حالا که دیگه نمی خواستم چرا خدا؟ تازه داشتم احساس آرامش کردم. منو کشید از روی زمین بالا. فکر کردم می خواد کتکتم بزنه. دستمو گرفتم جلوی صورتم. اما با خشم منو کشید توی بغلش. متحیر سر جام موندم و دستام اینطرف و اونطرف بدنم خشک شد. نمی دونستم باید چیو باور کنم! سکوتش خیلی طول نکشید، همینطور که با ولع منو می بویید و اشک می ریخت، با زاری گفت: - چطور ازت بگذرم؟ چطور؟ نابودم کردی افسون ... می فهمی؟ نابودم کردی ... به خواسته ات رسیدی ... بهت تبریک می گم ... بعد از این حرف ولم کرد، ولو شدم روی زمین و دنیل رفت ... *** گریه فایده ای نداشت، التماس هم فایده ای نداشت! هر راهی رو که امتحان کردم جواب نداد. دنیل در اتاقش رو به روی همه بسته بود و فقط سیگار دود می کرد. بین روز فقط مواقعی که مجبور می شد بره دفترش از اتاقش می یومد بیرون. به ظاهر رنگ پریده من بی تفاوت نگاهی می انداخت و می رفت. دنیل از سنگ شده بود. اوایل خیلی به دست و پاش می پیچیدم اما نتیجه ای نداشت. الیزابت و دایه و دایان متحیر مونده بودن. نه حرفی می تونستن بزنن و نه سوالی می پرسیدن. دنیل فقط توی یه جمله گفت: - همه چیز رو فراموش کنین! من و افسون پشیمون شدیم ... من با دهن باز و با بقیه با بهت نگاش کردن. به این راحتی همه چیز تموم شد؟! صدای دنیل توی گوشم پیچید: - روزی که بفهمم بهم خیانت کردی با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی و بعد محوت می کنم! دنیل قصد داشت منو از زندگیش محو کنه. اما خودش بدتر از من داشت تحلیل می رفت! دایان خودشو به من نزدیک کرد تا بفهمه جریان چیه، اما جوابش چیزی جز سکوت نبود! الیزابت بارها به اتاق دنیل رفت، اما قفل لب های دنیل هم نشکست. بعد از گذشت یه هفته پر کابوس عزمم رو جزم کردم، حس می کردم دنیل برای شنیدن حرفام آماده است. بی توجه به اتفاقی که ممکن بود بیفته در اتاق دنی رو باز کردم و رفتم تو. هنوز کامل وارد اتاق نشده بودم که از همونجا سر جاش داد کشید: - کیه؟! مگه نگفتم کسی نیاد تو؟ هنوز منو ندیده بود. روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. رفتم به سمتش ... همه جسارتم رو جمع کردم و گفتم: - دنی ... می شه با هم حرف بزنیم؟ دنی سیخ نشست روی تخت. از چشماش خون می بارید. نگام روی دستاش خیره موند. یکی از لباس خوابای من توی دستش مشت شده بود. داشت با خودش چی کار می کرد؟ با دیدن این صحنه اشکم سرازیر شد و گفتم: - دنی ... تو رو خدا بذار من حرف بزنم ... بعد هر چی که تو بگی قبوله! دنیل نشست و تکیه داد به پشتی تخت. لباس توی دستش رو پرت کرد اونطرف و غضبناک گفت: - می شنوم ... نشستم روی تخت، خواستم دستشو بگیرم که اجازه نداد و به شدت دستشو کشید عقب. خواستم حرف بزنم که با غیظ گفت: - بدون گریه! سعی کردم جلوی ریزش اشک هامو بگیرم. شروع کردم به حرف زدن، چیزایی رو می گفتم که خودش خیلی خوب می دونست. از شنیدن حرفاش پشت در اتاق گفتم تا همین لحظه ای که جلوش ایستاده بودم. در سکوت به حرفام گوش می کرد، اما نگام نمی کرد. نگاش به دیوار روبروی تخت بود. وقتی همه حرفام تموم شد سکوت کردم. حالا نوبت اون بود ... چند تا نفس عمیق کشید و گفت: - مگه نمی گی ادوارد روی گوشیت پیام گذاشته؟! اون پیام کجاست؟ مگه نمی گی می خواست بهت یه نقاشی بده؟ اون نقاشی کو؟ گیج و گنگ نگاش کردم، با خشم گفت: - این نگاه جواب من نیست! می گم کجاست این چیزایی که ازشون حرف می زنی؟ قبول که برای دلسوزی رفتی تولد ادوارد ... قبول که می خواستی همه چیز رو به من بگی ... قبول که باهاش رقصیدی تا دست از سرت برداره! اما لعنتی حداقل بهم یه مدرک نشون بده تا بتونم دلمو خوش کنم! خدایا بد شناسی بدتر از این؟ من همه پیامای ادوارد رو پاک کرده بودم از روی گوشیم که برام دردسر نشه و اون نقاشی ... من اصلاً نقاشی ندیدم! حالا باید چی کار می کردم؟ با تته پته گفتم: - دنیل، من پیاماشو پاک کردم. می ترسیدم از اینکه ببینی و ناراحت بشی. نقاشی رو هم ندیدم اصلاً چون بعد از اون جریان من از اتاق خارج شدم. دنیل نگام کرد، نگاهش طوری بود که انگار التماس می کرد قانعش کنم. اما چطور؟ من همه حرفامو زده بودم! اما اون نمی خواست که قانع بشه. دنیل زمزمه وار گفت: - وقتی ادوارد بهت زنگ زد و رنگت پرید، وقتی اس ام اساشو پاک می کردی که من نفهمم و فک می کردی واقعاً نمی فهمم. وقتی بهم گفتی اگه خیانت کنی چه عکس العملی نشون می دم. وقتی اینا رو می دیدم ته دلم حس بدی بهم دست می داد! اما دائم تو رو تبرئه می کردم. افسون همه چیز بر علیه توئه! خیلی دوست دارم بزنم زیر همه چی و حریصانه تو رو واسه خودم نگه دارم، اما نمی شه! نمی شه ... - دنیل! خواهش می کنم. اگه بهم یه فرصت بدی می فهمی که ... - برو بیرون افسون ... - دنی! داد کشید: - برو بیرون! اینقدر عذابــــم نده! برو ... از جا بلند شدم. شاید هنوز هم نیاز به فرصت داشت. ته دلم به بخشش دنی امید داشتم. رفتم توی اتاق خودم. خودمو انداختم روی تخت و از ته دل زار زدم ... *** - خانوم ... خانوم! صاف نشستم روی تخت و آباژور کنار تخت رو روشن کردم. کرولاین با ظاهر پریشون وسط اتاق ایستاده بود. نگاهی به ساعت انداختم ساعت دو نیم شب بود. با ترس از تخت اومدم پایین و گفتم: - چی شده کرولاین؟! - خانوم خواهش می کنم بیاین بریم اتاق آقا. حالشون اصلا خوب نیست ... دیگه صبر نکردم که چیزی بگه. پریدم سمت در بین دو اتاق و دستگیره رو چرخوندم. لعنتی قفل بود! خیلی وقت بود که دنی قفلش کرده بود. رفتم سمت در اصلی و از اتاق رفتم بیرون. کرولاین هم پشت سرم می یومد. در اتاق دنی باز بود. دو تا از خدمتکارا پشت در ایستاده بودن و داشتن با هم پچ پچ می کردن. محکم پسشون زدم و رفتم تو. دنیل با ظاهر آشفته، با چشمای خمار و سرخ، لب تخت نشسته بود و دایه سعی داشت لباساشو در بیاره. دایان پایین تخت با لباس خواب ایستاده بود و با نگرانی به این صحنه خیره شده بود. اما خبری از الیزابت نبود. می دونستم که شبا قرص خواب می خوره و می خوابه. رفتم سمت دایه و گفتم: - چی شده؟! دایه با خشم چرخید سمت من و گفت: - اینو من باید از تو بپرسم! چی کار کردی با دنی که به این روز افتاده ؟! دنی با همون حالت خمار نگام کرد و کش دار رو به دایه گفت: - برین بیرون ... دایه غر زد: - تو حرف نزن. مشروب از تو چشمات هم داره می زنه بیرون. دایان با تمسخر گفت: - همه هیلکش الکله! یه کبریت بگیریم کنارش منفجر می شه. خدای من! دنی! سرمو با افسوس تکون دادم و رفتم به طرفش. دایه کتشو بالاخره در آورد و پرت کرد اون طرف. مشغول باز کردن کرواتش شد. دستم رو گذاشتم سر شونه دایه و گفتم: - دایه بسپارینش به من... دایه چپ چپ نگام کرد و رفت کنار. رفتم نشستم کنارش و به نرمی مشغول باز کردن کرواتش شدم. دستشو گذاشت زیر چونه م. سرمو کشید سمت بالا و گفت: - افســــون من! داری از پیشم می ری؟ لبامو کشیدم توی دهنم و سرمو به طرفین تکون دادم. بی توجه به حالش کروات رو باز کردم و انداختم اون طرف نزدیک کتش. خواستم دکمه های پیرهنش رو باز کنم که یهو منو کشید توی بغلش و با خشونت بوسیدم. صدای هین گفتن دایان و دایه بلند شد و بعدش به سرعت اتاق رو خالی کردن. نمی تونستم جلوی دنیل رو بگیرم. اشک از چشمام ریخت روی صورتم. اما گذاشتم خودشو خالی کنه! اون حال طبیعی نداشت و انتظاری هم بیشتر از این نمی تونستم ازش داشتم باشم. بعد از اینکه از بوسیدنم خسته شد سرش رو فرو کرد توی گردنم و گفت: - دلم برات تنگ شده بود، برای بودن با تو ... برای بغل کردنت! نالیدم: - دنی! - داری می ری ... داری منو تنها می ذاری! من چطور بدون تو زندگی کنم؟ - من جایی نمی رم دنی ... دستش پیچید دور کمرم، منو کشید کامل روی تخت و گفت: - چرا می ری ... باید بری ... تو می ری و من بی تو می میرم ... آره می میرم ! من چه کردم افسون؟!! من چی کار کردم؟ می دونستم که توی مستی داره هذیون می گه، پس دیگه چیزی نگفتم. به نرمی بندهای لباس خوابم رو پایین آورد و همونطور که سر شونه هامو می بوسید گفت: - می خوام برای آخرین بار اونطور که دلم می خواد باهات باشم. می خوام یه بار دیگه حس کنم که تو مال منی ... فقط یه بار دیگه ... گریه می کردم. تنها کاری که از دستم بر می یومد. جلوشو نگرفتم و باز هم باهاش وارد دنیای پر از عطشش شدم. با این امید که شاید منو ببخشه ... صبح که چشم باز کردم هنوز روی تخت دنیل بودم و دورم ملافه پیچیده شده بود. ابروهامو در هم کشیدم و دستمو آوردم بالا تا بتونم ساعتمو نگاه کنم. ساعت یازده ظهر بود، سر جام غلت زدم. دنی کت شلوار پوشیده و رسمی جلوی آینه مشغول بستن ساعت مچیش بود. با صدای گرفته گفتم: - دنی ... بدون اینکه به سمتم برگرده گفت: - بله؟ نمی دونستم باید چی بگم! بعد از جریان دیشب انتظار رفتار بهتری رو داشتم. خودمو کشیدم بالا و نشستم. ملافه رو تا روی سینه ام بالا کشیدم و با دو دست شقیقه ام رو فشردم. صداش بلند شد: - بهتره بلند شی ... باید بریم ... دو ساعت بیشتر وقت نداریم. با تعجب نگاش کردم و گفتم: - کجا بریم؟ - اگه از جا بلند شی و آماده بشی خودت می فهمی. چاره ای نبود، از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباس هام. اما کمد خالی بود، با تعجب گفتم: - دنی ... لباس های من! - لباسایی که آورده بودی اینجا رو چند روز پیش برگردونم به اتاق خودت ... ابروهام در هم شد و راهمو کج کردم سمت در که برم توی اتاق خودم. ملافه رو دو دستی پیچیده بودم دور خودم. صداش دوباره بلند شد همینطور که به ساعد های دستش عطر می زد گفت: - همون لباسی که روی تختته رو بپوش ... لپم رو از داخل جویدم و رفتم از اتاق بیرون. وارد اتاق که شدم بی توجه به کمد لباس هام رفتم سمت لباس هایی که روی تخت بود. یه پالتوی بلند شکلاتی رنگ، با شلوار کتون کرم و کفش های شکلاتی. چیزی که برام جای سوال داشت شال کرم رنگ حریری بود که روی پالتو افتاده بود. لباس ها رو پوشیدم و شال رو گرفتم توی دستم. کیف دستیم هم که گوشه تخت بود رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون. راه افتادم از پله ها پایین. دنیل پایین پله ها با اخم های درهم ایستاده بود. کنارش دایه و کرولاین و دایان و الیزابت و چند تا دیگه از خدمتکارا ایستاده بودن. اینجا چه خبر بود؟! رفتم از پله ها پایین و سعی کردم طوری رفتار کنم که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده. بعد از سلام کردن به همه شال حریر رو گرفتم بالا و گفتم: - این چیه دنی؟ دنی خیلی معمولی گفت: - بذارش داخل کیف، لازمت می شه ... دایه جلو اومد و گفت: - زود بر می گردی دنی؟ - آره دایه، نگران نباش ... الیزابت با خباثت گفت: - کار خوبی می کنی دنی، این کارو از اول بابات باید می کرد. دنی اخم کرد و گفت: - بس کن مامان! وقتی چیزی نمی دونی در موردش حرف نزن. از طرفداری دنیل بی جهت شاد شدم. دایان دنی رو بغل کرد و گفت: - دوست ندارم دیگه مثل دیشب ببینمت، قول می دی؟ دنیل سری تکون داد و گفت: - بی خیال دایان، سختی ها گذرا هستن ... من گیج و گنگ بینشون ایستاده بودم. یکی از خدمتکارای مرد اومد تو و گفت: - آقا ماشین آماده است. دنیل سری تکون داد و گفت: - بریم افسون ... فقط نگاش کردم. یه چیزی درست نبود! یه چیز برام گنگ بود. اول از همه دایان اومد به سمتم. منو کشید توی بغلش و گفت: - من هیچی رو در مورد تو باور نمی کنم. پاکی تو توی چشماته! پاک بمون! به قول دنی سختی ها گذران ... آروم گفتم: - اینجا چه خبره دایان؟ سرشو تکون داد و گفت: - می فهمی ... بعد از دایان دایه اومد جلو و فقط دستمو فشرد. محکم مثل همیشه گفت: - مواظب خودت باش. همیشه دختر حرف گوش کنی باش! من نمی دونم بین تو و دنی چی پیش اومده. اما هر چی که بوده چیز خوبی نبوده! لابد سرپیچی کردی. همیشه گستاخ بودن کار دست آدم می ده! این یادت باشه. بعد از دایه کرولاین بود که اومد جلو و بدون حرف منو محکم کشید توی بغلش. در گوشم زمزمه کرد: - دلم براتون تنگ می شه. خودمو کشیدم عقب و این بار با صدای بلند گفتم: - اینجا چه خبره؟!! دنی! دنی رفت سمت در و گفت: - بیا دنبال من ... لعنتی! می خواست منو کجا ببره؟ چه قصدی داشت؟ چرا همه باهام خداحافظی می کردن؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ نکنه منو برای همیشه از خودش دور کنه؟! دوری از دنی برام محاله. نه خدایا! نه نمی تونم. چونه ام کم کم داشت می لرزید. اما انگار برای کسی مهم نبود. به خصوص برای الیزابت که دست به سینه ایستاده بود و نگام می کرد. ناچار همراه دنیل راه افتادم. در ساختمون پشت سرم بسته شد. شاید هم پرونده افسون بود که برای اون خونه بسته شد! دنیل کنار ماشین مشکی رنگش ایستاده بود. در عقب ماشین رو باز نگه داشته بود و منتظر من بود. با دیدنم صورتش رو چرخوند به یه سمت دیگه. از پله ها رفتم پایین و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم. دنیل هم نشست کنارم و در رو بست. راننده هم سوار شد و راه افتاد. نه چیزی پرسیدم و نه دنی حرفی زد که بفهمم قراره کجا بریم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و مشغول تماشای مناظر اطرافم شدم. ترجیح می دادم هیچی نگم. اینقدر حرف زدم و هیچ نتیجه ای ندیدم پس حرف بزنم برای چی؟ برای اینکه بیشتر بشکنم؟ نمی تونستم به بغض توی گلوم غلبه کنم اما نمی خواستمم گریه کنم. تحت هیچ شرایطی ... ماشین در سکوت جاده رو می شکافت و پیش می رفت، دنیل بالاخره یه تکون خورد. دستش رو فرو کرد توی جیب پالتویی که روی کت کرم رنگش پوشید بود و یه دفترچه کهنه کشید بیرون و گرفتش سمت من. دفترچه رو گرفتم و با تعجب گفتم: - این چیه؟ صوترشو برگردوند. مشغول تماشای مناظر بیرون شد و گفت: - خاطرات مامانت ... با ولع مشغول ورق زدن دفترچه شدم. دست خط مامانو خوب می شناختم. اما همه خاطرات که به فارسی نوشته شده بود! پس دنیل چطور اونا رو خونده بود؟ نتونستم سکوت کنم و گفتم: - تو که فارسی بلد نبودی اون موقع ، اینا رو چطور خوندی؟ بازم نگام نکرد. گفت: - دادم به یکی از دوستام برام ترجمه اش کرد ... - از کجا این دفترو پیدا کردی که من این همه وقت پیداش نکردم؟ همه وسایل مامان پیش من بود، ولی همچین چیزی توشون نبود. - توی وسایل لئوناردو پنهان شده بود، شاید می خواست از چشم تو دور بمونه. لبم رو گزیدم و دفتر رو کشیدم توی بغلم، چشمامو بستم. حس می کردم مامان رو بغل کردم، دنیل بی رحم! من تو رو بخشیدم. اما تو نه! شاید هم مقصر خودم بودم، من با کارایی که اول کردم ذهنیت دنیل رو نسبت به خودم خراب کردم. دنیل همیشه به من شک داشت و با این کار آخر همه اعتمادش در هم شکست. شاید زمان حلال این مشکل باشه. باید صبر کنم ... سخته اما مجبورم! با توقف ماشین چشمامو باز کردم. دنیل از ماشین پیاده شد. توی فرودگاه بودیم! همراه راننده داشتن چمدون بزرگی رو از صندوق عقب خارج می کردن. با تعجب سر جام خشک شدم! به کجا قرار بود تبعید بشم؟! دنی می خواست با من چی کار کنه؟ طاقت نیاوردم رفت طرفش و به یقه پالتوش چنگ زدم: - دنی ... نگام نکرد، اما چرخید به طرفم. چشماش چرا مثل دو گوی یخی شده بودن؟ صدام می لرزید وقتی گفتم: - کجا می خوای منو ببری؟ بالاخره نگام کرد. اشتباه نمی کردم، توی چشماش این بار زجر بود و غصه و عذاب و پشیمونی. صداش برام عین ناقوس مرگ بود: - کشورت ... ایران! *** اینکه بقیه زمان چطور گذشت و چطور سوار هواپیما شدیم و چطور هواپیما پرواز کرد و چطور روی خاک ایران فرود اومد چیزیه که خودم هم نفهمیدم! انگار توی دنیای بی خبری فرو رفته بودم. نه اشکی ... نه بغضی ... نه حرفی! دنبال دنیل از این طرف به اون طرف می رفتم. درست عین یه جوجه اردک دنبال مامانش. وارد سالن فرودگاه که شدیم صداشو شنیدم: - شالت افتاده ... دستم رو کشیدم سمت شالم. چیزی که تا الان روی سرم نینداخته بودم و طبیعی بود که بلد نباشم نگهش دارم. چمدون ها رو تحویل گرفت و دستمو کشید. اینقدر بدنم لَخت و بی حال بود که یادش افتاد باید برام نگران بشه. نگام کرد و بالاخره پرسید: - خوب نیستی؟ پرسیدن نداشت! کاملا مشخص بود، با زور نالیدم: - منو بکش اما این بلا رو به روزم نیار دنی ... آهش جگر سوز بود، صدای اونم کم از صدای من نبود: - اونا فامیل تو هستن و در صمن دوستت دارن! صدایی که تا الان توی حنجره ام مخفی شده بود یهو خودشو نشون داد و داد کشیدم: - من برای اونا هیچ اهمیتی ندارم! همینطور که مامانم نداشت. اونا باعث مرگ مامانم شدن. اونا ... تو ... مامانت ... شماها منو هم می کشین! دستمو محکم گرفت و گفت: - هیـــــــــس! آروم باش افسون، همه دارن به ما نگاه می کنن! - برای چی منو آوردی توی این خراب شده؟ حالم از اینجا بهم می خوره. اگه اینجا خوب بود مامانم ازش فرار نمی کرد. - افسون! - اسم منو نبر، از توام بیزارم. تو اگه منو دوست داشتی راضی به شکنجه کردنم نمی شدی. می ذاشتی توی همون لندن به درد خودم بمیرم! همه داشتن با حیرت نگامون می کردن. براشون جای تعجب داشت. یه زن و مرد که به نظر خارجی می یان داشتن با یه زبون دیگه با هم دعوا می کردن! دنیل هر کاری می کرد نمی تونست منو آروم کنه، گفتم: - برم توی خونه اونا برای چی؟ اونا منو هم مثل مامانم عذاب می دن. چرا راضی به عذاب کشیدن من می شی دنی؟ یه دفعه دنیل منو کشید توی بغلش و غرید: - ساکت شو لعنتی! تو چی فکر کردی؟ فکر کردی من اصلاً به فکرت نیستم؟ لازم نیست تو نگران این چیزا باشی. من خودم خوب تحقیق کردم. دقیقاً از همون زمانی که فهمیدم تو کی هستی دنبال نیمه دیگه تو توی این کشور گشتم. پیداشون کردم. باهاشون مکاتبه کردم. برای دیدن تو له له می زدن! پدر بزرگت ... دایی ات ... خاله هات ... بچه هاشون ... قرار بود همه شون برای مراسم ازدواجت بیان لندن! البته من جرئت نکردم بهشون بگم داری با من ازدواج می کنی. می ترسیدم تو رو ازم بگیرن. گفتم بهم می گن از سنت خجالت بکش و بعدش هم تو رو ازم دور می کنن. صبر کردم تا بیان اونجا و در برابر عمل انجام شده قرار بگیرن. اما همه چی خراب شد! همه چی ! بهشون گفتم ازدواجت به هم خورده و اونا همه خودشون رو برای روبرو شدن باهات اماده کردن. تو فکر کردی من می ذارم بری جایی که آزارت بدن؟!!! من هنوزم به فکرت هستم. خودمو ازش جدا کردم. هنوزم نمی خواستم گریه کنم. حرفای دنیل رو باور نمی کردم. باورم نمی شد اینقدر راحت اونا منو پذیرفته باشن. اونا تو ذهن من همه شون دیو بودن. به خونم تشنه بودن و منو تکه پاره می کردن. خواستم باز جوابشو بدم که صدایی توجهمون رو به خودش جلب کرد: - دختر عمه! چرخیدم. پسر قد بلند خوش سیمایی در چند قدمی ما ایستاده بود. نگاهی به عکسی که توی دستش بود انداخت و گفت: - خودتی! تو افسونی، درسته؟! فقط نگاش کردم. خوش هیکل و جذاب و خوش پوش بود. یه مرد شرقی. پوستش سبزه بود و چشمای درشتش سیاه. دستی توی موهای پر پشت سیاهش فرو کرد و با لبخند گفت: - شاخ در آوردم دختر عمه؟ بعد یهو به خودش اومد و به انگلیسی گفت: - اوه خدای من! حتما فارسی بلد نیستی. من باید خودمو معرفی کنم. امیر عرشیا هستم، پسر دایی افشین تو ... قبل از من که گیج و با حیرت به امیر عرشیا خیره شده بودم دنیل جلو رفت و باهاش دست داد ... امیر عرشیا لبخندی زد و با همون لهجه سلیس آمریکایی که داشت گفت: - شما باید آقای مجستیک باشین ، قیم دختر عمه من! دنیل سرشو تکون داد و گفت: - درسته! سالم آوردم بهتون تحویلش بدم ... بی توجه به امیر عرشیا چرخیدم سمت دنیل و با ترس گفتم: - یعنی می خوای بری؟ قبل از دنیل امیر عرشیا با لحن با مزه ای گفت: - چه عجب! صداتو شنیدم دختر عمه. کم کم داشتم نگران می شدم ... دنیل دستمو کشید و گفت: - کمی شوکه است، وگرنه هم فارسی بلده حرف بزنه و هم زبونش حسابی درازه! چقدر عادی برخورد می کرد. سوالم رو دوباره پرسیدم: - دنی ... می خوای بری؟ دنیل آهی کشید و گفت: - دو سه روزی می مونم تا مطمئن بشم راحتی. نفسی به راحتی کشیدم. تا دو سه روز دیگه خدا بزرگ بود. شاید می تونستم وادارش کنم منو هم با خودش برگردونه. دنیل گفت: - آقای امیر عرشیا، انتظار نداشتم کسی بیاد فرودگاه استقبال ما. خودمون آدرس داشتیم. می تونستیم که بیایم. امیر عرشیا چمدون منو از دست دنیل کشید بیرون و گفت: - ای بابا! فکر می کردم تعارف فقط مخصوص ایرانی هاست! این حرفا چیه؟ اگه نمی یومدم که بابا اتی منو دار می زد! من اصلا به حرفاش توجهی نمی کردم. فقط با ترس بازوی دنیل رو چسبیده بودم. اما دنیل با تعجب گفت: - بابا اتی؟ امیر عرشیا با خنده دستی توی موهاش کشید و گفت: - بابا بزرگم رو می گم. خواهشاً جلوی خودش نگین به این اسم صداش می کنیم که ما رو از پا دار می زنه! دنیل با تعجب نگاش کرد، اما بدون اینکه چیزی بگه فقط سرشو تکون داد و لبخند زد. امیر عرشیا پسر صمیمی بود، اما بازم باعث نمی شد من از ترسم کم کنم و بتونم بهشون اعتماد کنم. بدون اینکه ما چیزی بپرسیم از سالن فرودگاه خارج شد و گفت: - همه می خواستن بیان استقبال دختر عمه، اما یه کم عصبی و مضطرب بودن. اینه که من خودم تنها اومدم. بعد از اون فقط من زبانم خوبه. ترسیدم دختر عمه بلد نباشه به زبون ما حرف بزنه. چرخید سمت ما و به فارسی گفت: - بابا یه جمله ایرانی بگو ... دلم آب شد! چرا اینقدر غریبی می کنی؟ دنیل با کنجکاوی نگاشو بین ما دو نفر چرخوند. چون امیر عرشیا از اصطلاحات ایرانی استفاده کرده بود دنیل متوجه نشده بود. آب دهنم رو قورت دادم و به انگلیسی گفتم: - حرفی ندارم که بزنم! بی توجه به انگلیسی حرف زدن من گفت: - شمشیرو از رو بستی دختر عمه ها! هم حق داری، هم نداری. هنوز حرفش تموم نشده بود که مردی به سمت چمدون من هجوم آورد. دسته چمدون رو گرفت و با سرعت اونو با خودش برد. امیر عرشیا که برای حرف زدن با من چمدون رو رها کرده بود متوجه بردنش نشد. داد کشیدم: - دزد! چمدونمو بردن ... یهو امیر عرشیا تکونی خورد و دوید سمت مرده و چمدون رو ازش گرفت. منو دنیل هم با سرعت رفتیم به سمتشون. امیر عرشیا با عصبانیت به مرده گفت: - هی عمو! کجا می بری! مگه ما گفتیم تاکسی می خوایم؟ این مستر و لیدی مسافرای خودمن ... مرده هم بدتر از امیر عرشیا با خشم گفت: - چی چیو مسافرای توئن! از راه نیومده مسافر می زنی! امیر عرشیا چشماشو گرد کرد و گفت: - مرتیکه من که مسافر کش نیستم. اینا فامیلمونن! دختره رو سکته دادی فکر کرد چمدونشو دزدیدی! مرده ازمون فاصله گرفت اما داشت زیر لب به امیر عرشیا فحش می داد ... امیر عرشیا چمدون رو با خودش کشید و گفت: - باید ببخشین همین اول ورودتون گند زده شد تو تصوراتتون از ایران! خودم می دونم! بعد خندید و گفت: - با من بیاین ماشینم رو همین جاها پارک کردم. باز به بازوی دنیل چنگ زدم و گفتم: - من می ترسم ... دنیل که تحت تاثیر فضای اونجا و غربتی که گریبانگیر هردومون شده بود باهام مهربون تر برخورد می کرد گفت: - نترس ... من پیشتم! امیر عرشیا کنار ماشین شاسی بلند مشکی رنگی ایستاد. چمدون رو توی صندوق عقب جا داد و در ها رو برای من و دنیل باز کرد. من عقب نشستم و دنی جلو. بی اراده دستم رفت سمت دهنم و شروع به جویدن ناخنام کردم. امیر عرشیا راه افتاد و همزمان توضیحاتی هم می داد: - می دونم که شهرمون خیلی شلوغه! اما به جاش آدمای خوبی داره. به یخی غربی ها نیستن. البته ببخشید آقای مجستیک! ما اینطوری شنیدیم. معنی پوزخند دنیل رو فقط من درک کردم. اگه غربی ها سرد بودن، دنیل تا این حد توی عشق پیش نمی رفت. خیابون های شلوغ و هرج و مرج پیاده رو ها ... فحاشی مردم توی خیابون و گاهی حجاب مسخره خانم ها منو به تعجب می انداخت. اگه می خواستن با حجاب باشن چرا موهاشون این همه بیرون بود و اگه می خواستن بی حجاب باشن پس برای چی شال سر کرده بودن؟ با دیدن زنی که از جلوی ماشین رد شد متحیر گفتم: - اون کی بود؟ امیر عرشیا چرخید به سمتم و گفت: - کی؟ چون پشت چراغ خطر بودیم می تونست به سمتم برگرده. اشاره به زنی کردم که سر تا پا سیاه پوش بود. انگار پارچه سیاه رنگی انداخته بود روی سرش. امیر عرشیا با دقت به زن خیره شد و گفت: - نمی دونم والا! یه بنده خدا ... این بار به فارسی گفتم: - این چیه پوشیده؟ امیر عرشیا لبخندی زد و گفت: - پس بالاخره افتخار دادی فارسی حرف بزنی. چه لهجه با مزه ای داری! بی حوصله گفتم: - جواب سوالمو بده ... سرفه ای مصلحتی کرد و گفت: - چادر بود. اینم یکی از حجاب های خانومای ایرانیه. بهش می گن حجاب برتر. می بینی که همه جا رو می پوشونه. مامان منم سرش می کرد خدا بیامرز. چیز خوبیه اگه قداستش حفظ بشه. سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم و این بار به انگلیسی گفتم: - مامان در مورد چادر برام حرف زده بود. می گفت توی ایران چادر سر می کرده، پس چادر اینه! از توی آینه چند لحظه با تعجب نگام کرد. ولی مهلت نکرد چیزی بگه چون چراغ سبز شد و مجبور شد راه بیفته. از نوع رانندگیش خنده ام می گرفت. هر طرف که مسیر باز می شد به همون سمت متمایل می شد. اصلاً مسیر واحدی برای خودش نداشت. نه تنها اون که تقریباً همه همینطور رانندگی می کردن. اینقدر که داشتم با چیزای عجیب غریب برخورد می کردم دنیل و جدایی رو از یاد برده بودم. دنی اما در سکوت اطراف رو از نظر می گذروند و لحظه به لحظه چهره اش گرفته تر می شد. بالاخره بعد از گذشت چهل و پنج دقیقه امیر عرشیا وارد خیابانی پر دار و درخت شد و لحظاتی بعد هم روبروی یک در بزرگ سفید رنگ ایستاد و دستش رو روی بوق گذاشت. چیزی طول نکشید که در باز شد و امیر عرشیا شیشه رو باز کرد و گفت: - این که در رو باز کرد اسمش آسد باقره! باغبون باغ آقا بزرگ ... با کنجکاوی به پیر مرد چروکیده ای که در رو باز کرده بود خیره شدم. یه کم قوز داشت و انگار خم شده بود. موهاش با اینکه کم پشت بود اما یه دست سفید شده بود. با دیدن ما دستش رو روی سینه اش گذاشت، اون یکی دستش رو به سمت سرش برد کلاه کوچیک بافتنی سبزشو از سرش برداشت و کمی خم شد. امیر عرشیا سرش رو از شیشه برد بیرون و گفت: - چاکریم آقا سید ... پیرمرد لبخند زد دستشو تکون داد و گفت: - زبون نریز آقا کوچیک. مهمونا رو ببر که آقا منتظرن! امیر عرشیا برگشت سر جاش و زیر لب غر زد: - هی بهش بگم بدم می یاد به من می گی آقا کوچیک! نگـــو! نمی فهمه که ... باید براش یه سمعک بخرم. همچین می گه آقا کوچیک انگار داره با یه کوتوله حرف می زنه. قدو نمی بینه دو متره ها! اینقدر غر زد تا بالاخره ماشین متوقف شد. در ساختمون اصلی که چوبی و خوش تراش بود باز شد و چند مرد و زن و دختر پسر ریختن بیرون. با ترس به انگلیسی گفتم: - دنی من پیاده نمی شم! قبل از دنی امیر عرشیا گفت: - خجالت بکش دختر عمه! اینا از زور هیجان دارن خودزنی می کنن! این حرفا چیه؟ برو پایین ... آدم خور که نیستن! با خشم گفتم: - تو حرف نزن! وقتی چیزی نمی دونی چطور به خودت اجازه می دی اظهار فضل کنی؟ این آدما یه روز باعث فرار مامان من شدن! امیر عرشیا قیافه اش توی چند لحظه به جدی ترین صورتی که ممکن بود در اومد و گفت: - توام وقتی چیزی نمی دونی پیش داوری نکن! به قول ما ایرانی ها یه طرفه به قاضی نرو ... دیگه فرصت نشد چیزی بگم چون دنیل گفت: - بس کن آقا! افسون رو نیاوردم اینجا که با این حرفا باعث آزارش بشی. خواستم از دنی تشکر کنم که در سمت من باز شد. دستی داخل ماشین اومد و منو کشید بیرون. قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی داره می افته توی آغوش یه زن فرو رفتم و گونه هام مورد هجوم بوسه های محکمش قرار گرفتن. چنان از ته دل زار می زد و منو می بوسید که وحشت کرده بودم! تا به حال کسی اینطوری منو بغل نکرده و نبوسیده بود. بین گریه مدام می گفت: - تو دختر افسانه ای! تو چقدر شبیه افسانه ای! باورم نمی شه ... خدایا! افسانه دوباره متولد شده. خدایا ممنونم ... خدایا شکرت افسانه رو بهمون برگردوندی. سعی کردم خودمو ازش جدا کنم. بعد از اینکه خوب منو بوسید و فشار داد، پرتم کرد توی بغل زن دیگه ای که کنار دستش ایستاده بود و بی صدا زار می زد. این یکی ملایم تر برخورد می کرد. اما بازم اینقدر منو بوسید که می خواستم بزنم تو سرش! همین که یه لحظه احساس راحتی کردم پریدم سمت دنی، پشت سرش پناه گرفتم و به قیافه های هیجان زده خیره شدم. امیر عرشیا اومد جلوی ما و رو به اون آدما گفت: - ای بابا! خجالت بکشین! دختره رو کَل زدین! الان می ره دیگه پشت سرشو هم نگاه نمی کنه. مردی از پشت سر امیر عرشیا بیرون اومد. تقریباً مسن و به شکل عجیب غریبی شبیه خود امیر عرشیا بود. دستشو گذاشت سر شونه امیر عرشیا و گفت: - برو کنار ببینم! افسون ... دایی جان ... نگاهش به من پر از محبت بود! یه محبت بی ریا که با همه وجودم درکش کردم. دنیل دستمو گرفت و آروم گفت: - من که نمی فهمم چی می گن! اما مشخصه همه شون از دیدنت خوشحالن. برو جلو! عین بچه های ترسو رفتار نکن ... - دنی من نمی خوام! امیر عرشیا باز پرید وسط حرف ما ها و گفت: - انگلیسی اینجا بلغور نکن دختر عمه که با تیپا می اندازنت بیرون! حرف می زنی یه جوری بگو همه بفهمن! تو فکر فرار هم نباش که تو دیگه اینجا اسیر مایی ... همون مرده چرخید سمت امیر عرشیا، محکم کوبید پس گردنش که خنده ام گرفت و گفت: - لال شو دو دقیقه ... بعد اومد سمت من. آغوشش رو به روم باز کرد و گفت: - بیا دایی ... بیا بذار ببوسمت! دنیل با اینکه متوجه حرف دایی نشد، اما دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد. رفتم جلوی دایی ایستادم. خیره شدم توی چشماش. دستاشو پیچید دور شونه ام و در گوشم با صدایی که می لرزید گفت: - چقدر شبیه مادرتی! عین یه سیب که از وسط نصفش کرده باشن. همون لحظه صدای داد یه دختر بلند شد: - اه مامان! کشتیمون چرا اینقدر آبغوره می گیری! خاله این خواهرتو جمع کن. نگاهم چرخید سمت دخترا و پسرای جوون. دایی هم خودشو از من جدا کرد و وقتی نگامو دید گفت: - امیر عرشیا هم پالکی هاتو معرفی کن! امیر عرشیا باز سرفه ای مصلحتی کرد و گفت: - این دختره که عین سگ پاچه می گیره اسمش حوراست! حورا که دختر تپل و بامزه ای بود جیغ زد: - خفه شو! خودت ننه ت دو ساعت دم گوشت آبغوره بگیره عصبی نمی شی؟! امیر عرشیا با ژست با مزه ای رو به اون خانومی که اولین نفر منو بغل و آبلمبو کرد گفت: - عمه این دخترت یه قلاده نیاز داره حتماً! و قبل از اینکه حورا فرصت کنه باز جیغ بکشه دختر بغلی حورا که کشیده و خوش اندام بود رو نشون داد و گفت: - خواهر حورا که البته زمین تا آسمون هم باهاش فرق داره، نادیا ... نادیا با لبخند، برعکس حورا که اصلاً یادش رفت باید با من برای عرض ادب هم که شده خوش و بشی بکنه، جلو اومد و دوبار گونه مو نرم بوسید و گفت: - به خونه خوش اومدی افسون ! تو خیلی شبیه مادرتی ... من عکسای خاله رو دیدم! ناچاراً بهش لبخند زدم. الان فرصت داد و هوار و پاچه گرفتن نبود .... امیر عرشیا با لحن بامزه ای گفت: - چند بار تکرار کن! حورا خواهر نادیا ، نادیا خواهر حورا ... حورا خواهر نادیا ... نادیا خواهر حورا ... حورا زیر لب ایشی گفت و نادیا با خنده گفت: - بسه امیر عرشیا فهمید! امیر عرشیا سری تکون داد و گفت: - امیدوارم! بعد دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت: - این دختر خُله هم تاراست، خواهر من! تارا خواهر امیر عرشیا ... تکرار کن! تارا خواهر امیر عرشیا ... تارا اومد جلو، شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت: - اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از همه خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه! حورا داد زد: - ایول! راست می گه! اینبار دیگه خنده ام گرفت. اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم. چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم: - باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه! دنیل لبخند زد، اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاد آوری کرد. لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت: - چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت! به فارسی گفتم: - منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم، حضورم هم اینجا ... خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت: - بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟! امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت: - الآن الآن! الآن تموم می شه ... و سریع گفت: - این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات، راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین، خاله افروز ... تکرار کن نادیا خواهر حورا دخترای خاله افشید ... خاله افشید مامان حورا و نادیا ... خاله افشید مامان حورا و نادیا ... نگین دختر خاله افروز ... نگین دختر خاله افروز ... حسابی گیج شده بودم. نگین با خنده گفت: - کم کم یاد می گیری، مامان افروز من عمراً تو رو به حال خودت بذاره! خاله افروز لبخند کمرنگی زد و باز بغض کرد. بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا. اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر. امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو کشید و گفت: - این توله بز حسامه! داداش حورا و نادیا ، پسر خاله افشید ... شونزده سالشه بچه ام! حسام دستشو برد بالا و خیلی جدی سیلی محکمی به امیر عرشیا زد که همه ترکیدن از خنده. بعد هم اومد جلو. سینه اشو صاف کرد و با صدایی دو رگه گفت: - خوشبختم خانوم زیبا ... باز همه ترکیدن از خنده، خودم هم خنده ام گرفته بود! بچه چقدر حس بزرگی می کرد. امیر عرشیا که هنوز داشت گونه اش رو ماساژ می داد اومد گوششو گرفت کشیدش عقب و گفت: - گمشو مینیم بابا! غوره نشده مویز شده برای من! خانوم زیبا! گمشو برو سر درست ... بعدش به پسر بزرگتر اشاره کرد و گفت: - داداش گلم ... نوژن! داداش نگین ... پسر خاله افروز ... گرفتی عزیزم؟! نگین خواهر نوژن ... نوژن برادر نگین بچه های خاله افروز ... ناچاراً سرمو تکون دادم. هنوز گیج بودم، اما مگه می شد فعلا چیزی گفت؟ دایی دست انداخت دور شونه ام و گفت: - بچه ها بریم تو ... آقا بزرگ خیلی وقته منتظرن ... بعدش رفت سمت دنیل دستشو برد جلو و رو به امیر عرشیا گفت: - بچه ، بیا اینجا ببینم ... دنیل دوستانه دست دایی رو فشرد ، امیر عرشیا جلو اومد و گفت: - جونم بابا؟ - به این آقا بگو خوش اومدین! امیر عرشیا در کمال جدیت حرف باباش رو ترجمه کرد و دنیل هم متواضعانه تشکر کرد. همه با هم به راهنمایی دایی و امیر عرشیا رفتیم تو. از کنار دنیل جم نمی خوردم. دایی دستمو گرفت و گفت: - دایی ، یه لحظه بیا .... چسبیدم به دنیل و گفتم: - نه ... دایی که انگار حال منو خیلی خوب درک می کرد گفت: - دایی جان ... دخترم! از چی می ترسی؟ بیا می خوام ببرمت پیش آقا بزرگ ... امیر عرشیا جلو اومد و گفت: - بابا ، این دختره خیلی هاره! می زنه آقا جونو می دره ها! قبل از اینکه دایی حرفی بهش بزنم خودم غریدم: - تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکن لطفاً! دهن امیر عرشیا باز موند و دایی با لبخند گفت: - راست می گه! برو پهلوی آقای مجستیک، فقط تو و نوژن می تونین باهاش حرف بزنین. نذارین بهش بد بگذره. من افسون رو می برم پیش بابا و بعد همه با هم می یایم پیش شما ... - بابا خودت هم بمون توی اتاق ... - برو امیر! امیر عرشیا رفت و دنیل رو هم با خودش برد. نگاه دنیل لحظه آخر پر از اطمینان بود. می دونست دارم بین این آشناهای غریبه سکته می کنم. می خواست بهش آرامش بده. خبر نداشت آرامش من فقط و فقط توی آغوش خودشه! بعد از رفتن اونا دایی منو به سمت یکی از اتاقای ته سالن هدایت کرد. در اتاق رو باز کرد و گفت: - برو تو دایی جون ... اینقدر خبر اومدنت هیجان زده اش کرد که مریض شد و افتاد توی تخت. کنار ایستادم و با ترس به دایی خیره شدم. بهم لبخند زد و گفت: - خیلی ساله منتظره. چشمش به در خشک شده. برو تو ... چاره ای نداشتم جز اینکه وارد بشم. دایی خودش بیرون اتاق موند و من تنها رفتم تو. اتاق روشن و پر نور بود و آخر اتاق که تقریباً هم بزرگ بود یه تخت یه نفره قرار داشت و یه پیرمرد روش خوابیده بود. وسط اتاق ایستادم. پیرمرد خودشو کشید بالا. عینک ته استکانی که به چشماش بود رو بالا پایین کرد و با صدای لرزونی گفت: - بیا جلو دختر ... قصی القلب شده بودم انگار. این مرد پدر بزرگم بود، بابای مامان افسانه! اما برام هیچ اهمیتی نداشت. مامان افسانه از دست این فرار کرد. از این تو دهنی خورده! اونم بیست و هشت بار! پیرمرد یا به قول امیر عرشیا آقا بزرگ وقتی دید تکون نخوردم گفت: - از من بدت می یاد؟ همونجا که ایستاده بودم تکیه دادم به دیوار. باید حرف می زدم، باید یه چیزی می گفتم، آهی کشیدم و گفتم: - اینقدر گیجم که نمی دونم چی درسته چی درست نیست! لبخند تلخی نشست کنج لبش و گفت: - شباهتت به افسانه خیره کننده است! پوزخند زدم. کنار دیوار سر خوردم و نشستم روی زمین. سرمو گرفتم بین دستام و گفتم: - بهتون نمی یاد خوشحال شده باشین از این شباهت! صداش بغض آلود شده بود: - چرا این حرفو می زنی؟ افسانه عزیز ترین دختر من بود، اما داغ خودشو به دلم گذاشت! جوابش فقط یه پوزخند بود. آهی کشید و گفت: - مادرش از دوریش دق کرد. هم افسانه رو از دست دادم و هم افرا رو ... بعد از مرگ افرا فقط به امید دیدن دوباره افسانه زندگی می کردم. خدا شاهده چقدر دنبالش گشتم. خوب می دونستم که اون دختر اگه بخواد توی تموم زندگیش همونقدر بی پروا باشه سرشو به باد می ده! باید نجاتش می دادم. به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت: - اما پیداش نکردم! یه قطره آب شده بود رفته بود توی زمین. من شرمنده افرا شدم! دخترش توی کشور غریب زیر دست یه ا
ورود کاربران
عضويت سريع
نویسندگان
مطالب تصادفی
- اس ام اس های جدید شب قدر
- اس ام اس خنده دار-12
- اس ام اس عاشقانه-10
- مجموعه ی اس ام اس های جدید و عرفانی
- اس ام اس عاشقانه-24
- اس ام اس خنده دار-27
- اس ام اس فلسفی
- اس ام اس عاشقانه-74
- اس ام اس فلسفی
- معجون آرامش
- داستان زیبای غصه واسه نداشته ها
- اس ام اس خنده دار-47
- داستان زیبای برتولت برشت در دادگاه
- اس ام اس خنده دار-55
- اس ام اس دل شکستگی-38
- اس ام اس دل شکستگی-47
تبادل لینک هوشمند
آخرین نظرات کاربران

.gif)
.gif)
.gif)

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren

.gif)

.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24

پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren


زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
آپم به من سر بزن

.gif)

.gif)
فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم
دوست داشتی بلینک
.gif)
پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11

.gif)
عنوان آگهی شما
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
عنوان آگهی شما
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
پیوندهای روزانهآرشیو لینک ها
- ღ♥ღ رآز مـــرگ گــل ســـــــرخ ღ♥ღ
- .* ...*I Love.
- Best girl
- ♥ ڪافــه دخترونـــه منـــــ♥
- ❤ ما به هم نمیرسیم ❤
- آتش نشان قلب ها
- سازمان سنجش کشوری
- فیس تو فیس
- ღ.¸`((♥♥سرپناه عشاق♥♥))
- lost memories
- 1dar1
- سیب سرخ
- آرایش طبیعی (لکه برداری از تمام بدن)
- حواله یوان به چین
- خرید از علی اکسپرس
- دزدگیر دوچرخه
- مستر قلیون
- یکانسر
- آی کیو مگ