زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
- شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
- افسون هستم ...
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد. همه شون منو خوب می شناختن. همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون. سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون. اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت. باغبونا و نگهبان با تعجب نگام می کردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم. هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد. نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:.............

- افسون؟
الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم. سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:
- بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!
بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:
- بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ...
صاف راه می رفتم. شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد:
- صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
سر جام چرخیدم. یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم. چمدون رو رها کردم، چشمامو ریز کردم و گفتم:
- چی؟!!
دایه که از اون حالت من واقعا هنگ کرده بود گفت:
- تو مگه نرفتی کشور خودت؟ اینجا چی کار می کنی؟
- کشور من اینجاست دایه عزیز. توی شناسنامه من محل تولد قید شده انگلستان! یا به قول خودتون بریتانیای کبیر ... نکنه باید بهتون نشونش بدم ...
دایه سعی کرد خودش رو مثل قبل نشون بده !
- دنیل تازه خودش رو جمع و جور کرده! باز برگشتی برای چی؟ تو حق ورود به عمارت رو نداری ... من نمی تونم بهت اجازه ورود بدم! می خوای دوباره چه بلایی سر دنیل بیاری؟
- بلا؟!! بلا رو اون اشراف زاده ها سرش آوردن! من اومدم درستش کنم. سد راه من نشین دایه عزیز ... من هنوزم عشق دنیل هستم! بد نیست بدونین اگه مانع ورود من به خونه بشین دنیل بدجور توبیختون می کنه ... خودتون هم خوب می دونین که دنیل نه تنها منو فراموش نکرده بلکه نسبت به قبل عاشق تر هم شده. پس دستور بدین چمدون من رو بیارن بالا و تا زمان اومدن دنیل هم کسی مزاحمم نشه ...
راه افتادم ... در همون حین گفتم:
- لطفاً!
دایه به زمین چسبیده بود چون دیگه صدایی ازش شنیده نشد. وارد عمارت شدم و چمدونم رو همون جا جلوی در گذاشتم. خدمتکارها با تعجب نگام می کردن اما به عادت قدیم خم و راست می شدن و سلام می کردن. من هم همونطور سر بالا و سینه ستبر سری براشون تکون می دادم و رد می شدم. تنها کسی که فکر کنم از دیدنم واقعاً و از ته دل خوشحال شد کرولاین بود! به جای یه بارچندین بار روی زانوهاش بالا پایین شد و خوش آمد گفت. منم برعکس بقیه که خشک برخورد می کردم جوابش رو صمیمانه دادم و از پله ها رفتم بالا. توی دلم داشتم دعا می کردم که در اتاق من باز باشه ... علاوه بر اون در وسط هم باز باشه که بتونم برم توی اتاق دنیل. نقشه ها داشتم برای دنیل ... باز افسونگر می خواست خودشو نشون بده. اما اینبار برای برگردوندن عشقش. در کمال خوش شانسی در اتاقم باز بود. وارد شدم و در اتاق رو قفل کردم ... چقدر دلم برای این اتاق بنفش رنگ تنگ شده بود ... لبخندی از سر آرامش زدم. استرس داشتم ... اما باز این خونه و این اتاق می تونست آرامش منو برگردونه. رفتم سمت در مابین اتاق خودم و دنیل. دستم رو روی دستگیره گذاشتم. چشمامو بستم ... چه شبهایی که از این در وارد اتاق دنی شدم و خوابو از چشمش گرفتم! دستگیره رو کشیدم پایین. در تقی کرد و باز شد ... اون لحظه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم. پریدم توی اتاق دنی ... اتاق همون بود. با همون دکوراسیون ... چرخی دور خودم زدم و زمزمه کردم:
- عاشقتم خدا جون ...
خیلی خسته بودم. دو سه شبی بود که نتونسته بودم درست بخوابم. پرواز سختی هم داشتم که مزید بر علت شده بود. می دونستم دنیل تا سه چهار ساعت دیگه بر نمی گرده. مسلماً دایه جرئت نداشت خبرش کنه چون نمی دونست کاری که انجام داده درسته یا غلط! دایه وقتی تردید داشت ساکت می شد. همیشه همینطور بود. مانتومو در آوردم و به چوب لباسی آویزون کردم. یه تاپ تنگ سورمه ای تنم بود که با شلوار جین آبی روشنم هارمونی قشنگی به وجود آورده بود. حوصله نداشتم برم سر چمدون. پس با همون لباس پریدم توی تخت. ملافه ها عوض شده بود و بوی دنی رو نمی داد. بدی این خونه این بود که ملافه هاش هر روز تعویض می شدن. لحاف رو کشیدم روی خودم و خواستم چشمامو ببندم که روی پاتختی چشمم به عکس خودم افتاد. دستم رو از زیر لحاف آوردم بیرون، عکس رو برداشتم و نگاش کردم. یه عکس از همون دوران ... صورتم پر از کیک بود و خندیده بودم. از ته دل ... ردیف دندونام توی عکس قشنگ مشخص بود. عکس رو سر جاش برگردوندم و زمزمه کردم:
- تو عاشقمی ... منم عاشقتم ... دیگه از دستت نمی دم دنی ... هرگز!
خواب پلکامو سنگین کرد و با آرامش به خواب فرو رفتم ...

وقتی بیدار شدم دو ساعت کامل خوابیده بودم. اتاق توی تاریکی فرو رفته بود. خودمو کمی بالا کشیدم و به ساعت نگاه کردم. با دیدن عقربه های ساعت سر جام سیخ شدم ... نزدیک اومدن دنیل بود. سریع از روی تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه. شاید بهتر بود اول چراغ رو روشن کنم! اما بیخیالش شدم. موهامو باز کردم و مشغول شونه زدن موهام شدم. بعد از مرتب شدن موهام دستی زیر چشمام کشیده تا خرده ریمل هایی که زیر چشمم رو سیاه کرده بود رو پاک کنم. تازه از کارم فرغ شده بودم که در اتاق به شدت باز شد ... من پشت میز آرایش ایستاده بودم و کسی نمی تونست منو ببینه. دنیل با همون تیپی که بعد از ظهر ازش دیده بودم وارد شد و رفت سمت در بین دو اتاق. دایه هم دنبالش بود. دنیل با بهت گفت:
- دایه مطمئنی؟! نکنه خواب زده شدی!
و دایه با اخم گفت:
- می تونی بری توی اتاقش تا مطمئن بشی! اینقدر توپش پر بود که ما جرئت نکردیم پا توی اتاقش بذاریم. صبر کردم تا خودت بیای ...
دنیل دسته در رو پایین کشید و گفت:
- نمی شد زودتر خبرم کنین؟
دایه که از داد دنیل جا خورده بود همراه اون وارد اتاق من شد و گفت:
- خوب ... نمی خواستم از کارت عقب بیفتی ...
صدای خنده دنیل رو شنیدم:
- دیدی دایه؟! دیدی اشتباه کردی؟ کو افسون!
راه افتادم سمت اتاق خودم. دایه با بهت گفت:
- ولی دنیل! من مطمئنم ...
بین چارچوب در ایستاده و گفتم:
- دایه منو با دنیل تنها بذارین ...
نگاه هر دو چرخید سمت من. دایه نفسی از سر آسودگی کشید ولی از جاش تکون نخورد. دنیل چشم ازم بر نمی داشت. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید ... شاید می خواست قدرت حرف زدن پیدا کنه. قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:
- دایه! برین بیرون ... لطفاً!
دایه بازم تکون نخورد. اینبار صدای دنیل بلند شد ... مستبد تر از همیشه:
- دایه ... تنهامون بذار!
دایه تعلل رو جایز ندونست نگاه خشمگینی حواله من کرد و رو به دنیل گفت:
- کاری بود صدام کن ...
بعد از این حرف از کنار من عبور کرد و از در اتاق دنیل رفت بیرون. من هم عقب گرد کردم و رفتم توی اتاق دنیل ... روی کاناپه کنار تخت نشستم، پا روی پا انداختم و گفتم:
- چطوری قیم عزیز ؟!
دنیل که حالا جای من توی چارچوب در ایستاده بود دستش رو برد سمت کرواتش و بدون حرف گره اش رو شل کرد. هنوزم چشم ازم بر نمی داشت. خم شدم کشوی کنار تخت رو کشیدم بیرون ... همیشه دنیل اینجا یه بسته سیگار و یه فندک داشت. حدسم درست بود! سیگاری در آوردم، گذاشتم گوشه لبم و با فندک روشنش کردم. این کاره نبودم ... پک اول رو که زدم به سرفه افتادم. قصدم سیگار کشیدن نبود ... از جا بلند شدم ... سیگار رو گذاشتم بین لبهای دنیل و گفتم:
- فکر کنم بهش نیاز داری ...
باز بهش نزدیک شدم و باز بوی عطرش از خود بیخودم کرد. ناخودآگاه چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی سیگار توی مشامم پیچید ... چشمامو باز کردم. دود سیگارش رو فوت کرده بود توی صورتم ... صداش بلند شد. بالاخره سکوتش رو شکست ...
- اینجا چی کار داری؟
لبهامو با زبون تر کردم. برگشتم و روی کاناپه نشستم ...

پا روی پا انداختم و گفتم:
- اومدم به کشورم ... توام قیمم هستی. جز اینجا جایی رو ندارم. می خوام همین جا بقیه درسم رو بخونم ... ایرادی داره؟
دنیل که مشخص بود باورش نشده گفت:
- همین؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- همین ...
- قرار بود ایران درست رو ادامه بدی ...
- دوست دارم اینجا ادامه بدم ...
- افسون! هدفت رو بگو! بی پرده ...
- هدفم درس خوندنه ! حالا اگه تو دوست داری به چیز دیگه تعبیرش کنی میل خودته!
نگاه دنیل آشفته و کلافه بود ... زمزمه وار گفت:
- و اون پسر چی شد؟
- کدوم پسر؟
- پسر داییت ! امیر عرشیا ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- باید چیزی می شد؟
- مگه قرار نبودی باهاش ازدواج کنی؟ اون دوستت داشت ...
با غیظ گفتم:
- تو به چه حقی کارای منو دنبال می کردی؟
فکر نمی کرد همچین چیزی بهش بگم! تکیه داد به دیوار کنار در و پک محمی به سیگارش زد ... ادامه دادم:
- توام دوستم داشتی ... قرار بود باهم ازدواج کنیم ... کردیم؟! نه! اونم مثل تو ... هر چند که ... از تو بهتر بود ...
به دنبال این حرف از جا بلند شدم. راه افتادم سمت در و گفتم:
- یه روز بهم گفتی بهت اعتماد کنم، گفتی آرامشم رو بهم بر می گردونی. می خوام توی مدتی که اینجا درس می خونم آرامش داشته باشم! هر چیزی که ذره ای آرامشم رو ازم بگیره منو تبدیل به کوه آتشفشان می کنه و تلافی می کنم ... فهمیدی؟
به دنبال این حرف وارد اتاق بنفش خودم شدم و خواستم در رو ببندم که صدام زد. تشنه شنیدم اسمم از زبونش برگشتم و زل زدم به چشمای غمگینش :
- افسون ...
منتظر نگاش کردم تا اینکه گفت:
- یه خونه برات می گیرم ... تو لندن ! تا وقتی که درست تموم نشده اونجا بمون ...
دلم شکست! یعنی حتی نمی خواست کنارش باشم! بمیری امیر عرشیا منو به چه کارایی وادار می کنی. اما نمی خواستم شکستنم رو حس کنه ... پوزخندی زدم و گفتم:
- متاسفم! نمی تونم پیشنهادت رو قبول کنم بابای عزیزم! یه دختر تنها رو می خوای ول کنی توی شهر به اون بزرگی؟! با چه امنیتی؟ ترجیح می دم اینجا باشم ... مگه اینکه بخوای به زور منو بندازی بیرون ...خوب در اون صورت حکمش فرق می کنه!
با یه قدم بلند ایستاد جلوم و شمرده شمرده گفت:
- افسون! لجبازی نکن ... اینجا موندنت به صلاح هیچ کس نیست!
- به صلاح خودمه! و من جز خودم هیچ بنی بشری برام اهمیت نداره! اینو بکن توی گوشت ...
- افسون!
نیم قدم بهش نزدیک شدم. قدم تا زیر گردنش بود ... سرم رو گرفتم بالا تا بتونم خیره بشم تو چشماش و با لحن خودش گفتم:
- دنیل!

نفسشو فوت کرد روی صورتم و گفت:
- چرا از آزار دادنم لذت می بری؟!
- لذت نمی برم ! چون آزارت نمی دم ... این تویی که می خوای با افکار مالیخولیایی خودت رو آزار بدی. ریشه عذابت رو تو خودت جستجو کن!
بعد از این حرف دستم رو گذاشتم روی شونه اش و هلش دادم عقب. وارد اتاقش که شد در رو گرفتم و گفتم:
- من با تو کاری ندارم! توام با من کار نداشته باش!
به دنبال این حرف در رو کوبیدم به هم. حالا می تونستم با خیال راحت بشکنم! ولو شدم روی تخت و زدم زیر گریه. اما با صدای خفه ... دوست نداشتم هیچ کس از حالم با خبر بشه ...
***
وقتی از سر و وضعم مطمئن شدم راه افتادم سمت سالن غذاخوری. وقت ناهار بود ... برای صبحانه که دنیل با ما صبحانه نخورد و بعداً فهمیدم خیلی زودتر از همیشه از خونه رفته بیرون! در حال حاضر این حرکتش طبیعی بود ... پس خیلی هم ناراحت نشدم. هنوز وارد سالن نشده بود که صدای دایه باعث شد سر جام بایستم و گوش وایسم. این عادت محال بود از سر من بیفته ...
- امیدوارم با حضور این دختره به سرش نزنه مهمونی رو کنسل کنه!
- بعید هم نیست ! به خصوص که این مهمونی سلطنتی هم نیست ... می تونه خیلی راحت از دوستاش بخواد نیان اینجا ...
- بعد از شش ماه یه کم داشت روبراه می شد که باز سر و کله این دختره پیدا شد.
- راستشو بخوای از کارش خوشم اومده ! مارتا این دختره خیلی جسارت داره ... با اون همه جریان باز پا شده اومده اینجا!
دایه مارتا صداش کمی ملایم تر شد و گفت:
- خودمم خوشم اومده! علاوه بر اون ... خیلی باوقار شده ! معلوم نیست توی این شش ماه چه به روزش اومده که اینقدر رفتارش خوب شده. انگار سالها توی یه خونواده سلطنتی بزرگ شده ...
- در مورد مهمونی امشب چیزی بهش می گی؟ باید آماده بشه ...
- ترجیح می دم چیزی نگم تا اماده نباشه و نتونه توی مهمونی شرکت کنه. اینجوری دنیل راحت تره ...
صبر رو جایز ندونستم. سرفه مصلحتی کردم و رفتم داخل سالن ... کسی که دایه داشت باهاش صحبت می کرد خواهرش مارگارتا بود که بعضی وقتا به این جا می یومد و چند روزی می موند. سلام و احوالپرسی رسمی باهاش کردم و مشغول خوردن ناهارم شدم. برای امشب خیلی کار داشتم! چرا من غافلگیر بشم؟!! باید دایه و بقیه غافلگیر می شدن. به من می گن افسون نه برگ چغندر ...
***
تا عصر چند بار سر و گوش آب دادم و از جنب و جوش خدمتکارها و نگاه های خبیثانه دایه مطمئن شدم که مهمونی برپا می شه. پس رفتم سر کمد لباسام ... هنوزم همه لباسام سر جاش بود و این نشونه عشق دنیل بود. یه تاپ دکلته مشکی با دامن تنگ کوتاه تا روی زانو به همون رنگ انتخاب کردم و کنار گذاشتم. بوت های تا زیر زانومو رو هم در اوردم و کنارشون گذاشتم. موهامو هم می خواستم باز بذارم ... حاضر شدنم حدودا یک ساعتی وقت برد. وقتی لباس رو پوشیدم حسابی از خودم راضی بودم ... ساعت هشت شب که شد دنیل هم اومد. از تق توق کردنش توی اتاقش فهمیدم. ساعت هشت از صدای بسته شدن در اتاقش فهمیدم رفته پایین ... نامرد حتی یه تعارف هم به من نزد. آهی کشیدم شونه ای بالا انداختم و رفتم از اتاقم بیرون. از بالای پله ها چیزی مشخص نبود ... با وقار پله ها رو رفتم پایین ... تازه پایین پله ها بود که مهمونا رو دیدم. زیاد نبودن ... همه جوون و هم سن و سال خود دنیل ... کسی متوجه من نشده بود. آهسته آهسته رفتم سمتشون. گوشه ای ترین قسمت سالن دور هم ایستاده و مشغول صحبت و خنده بودن. چشم چرخوندم و بینشون دنیل رو پیدا کردم. دست دختر قد بلندی دور بازوش حلقه شده بود. بی توجه به تیپ اسپرت نفس گیرش به دختر خیره شدم. نمی شناختمش ... یه دختر ملوس با موهای مشکی و چشمای آبی ... پوستش یه کم کک مک داشت و بامزه ترش میکرد. اولین کسی هم که منو دید خود اون بود ... نمی دونم به دنیل چی گفت که دنیل یه دفعه سرشو بالا گرفت و خیره شد بهم ...

نگاه ازش گرفتم و به بقیه خیره شدم. کم کم همه داشتن متوجه من می شدن و به سمتم بر می گشتن ... بعضی ها رو می شناختم ولی بعضی ها رو هم نه. وسطشون که رسیدم جیمز رو دیدم که با دهن باز بهم خیره شده بود. قبل از اینکه بتونم چیزی بهش بگم از جا کنده شد و با سرعت اومد به طرفم. با دستاش دو طرف کمرم رو گرفت و در حالی که می گفت:
- خدای من! افســـــون!
منو چند دور خودش چرخوند. لبخند زدم ... اما سرد ... اصلا دوست نداشتم قضایای قبل تکرار بشه. نگام سر خورد سمت دنیل. هنوز از جاش تکون نخورده بود. چشم ازم بر نمی داشت ... تو نگاهش عشق بیتابانه بالا و پایین می پرید ... اما می دونستم محاله دنیل به عشقش اجازه بده که روی زبونش جاری بشه. پس به همین هم قانع بودم. لبخندی بهش زدم و رو به جیمز گفتم:
- چطوری؟
- خوب! خیلی خوب ... فکر نمی کردم دیگه ببینمت عروسک!
از لحن حرف زدن جیمز خوشم نیومد، سرم رو براش تکون دادم و با عذر خواهی رفتم سمت دنیل. اونم یه قدم اومد به طرفم و زمزمه وار گفت:
- باز می خوای ویرون کنی؟
پلک زدم و گفتم:
- آره ... ولی اینبار نه همه رو ! فقط یه نفر رو ...
قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه و با نصایح مسخره اش باعث آزارم بشه گفتم:
- منو به دوستات معرفی نمی کنی؟
دستمو گرفت توی دستای یخ زده اش. نرم انگشتاش رو یکی یکی از ما بین انگشتام رد کرد و پنجه م رو توی دست قویش فشرد. دستمو محکم فشار داد. یه فشار هیستریک که از روی نیاز بود ... از فشاری بود که داشت به خودش می اورد تا منو نخواد. خوشحال بودم که دو نفر رو اونجا نمی بینم! ادوارد و دوروثی! دیدن اونا صبر زیادی می خواست که من نداشتم ... هر چند که نقشه هایی داشتم ... ولی نه برای امشب و اینجا ...
همراه دنیل راه افتادم. دختری که باهاش بود مشغول بگو و بخند با پسر دیگه ای شده بود و من فهمیدم خطری از جانب اون تهدیدم نمی کنه. چون انگار براش مهم نبود من با دنیل باشم یا خودش با کسه دیگه! چیزی توی نگاهش نبود. بر عکس منو دنیل. دستش لحظه به لحظه داشت داغ تر می شد. فشار پنجه هاش کم و زیاد و گاهی دستش رو نوازش گونه از پنجه هام به سمت بالا می کشید تا روی مچ دستم و بعد دوباره انگشتاش رو توی انگشتام قفل می کرد. من باز هم به عنوان دوست خونوادگی معرفی شدم. اما برام مهم نبود ... مهم حس کردن دنیل و لمس نگاه داغش بود. وقتی معارفه تموم شد جیمز خودش رو به ما رسوند و رو به دنیل گفت:
- تو خیلی بدجنسی!!! چرا باز از من پنهان کردی؟
دنیل شونه ای بالا انداخت و گفت:
- افسون اگه دوست داشت خودش بهت خبر می داد.
سرم رو چرخوندم و مشغول تماشای بقیه شدم. این حرکت یعنی اینکه اصلا برام مهم نبوده! و از طرفی هم نمی خواستم رک به جیمز بگم که برام اهمیتی نداشته. دنیل فشاری به دستم وارد کرد. مسلما معنی حرکتم رو فهمید ... گفت:
- جیمز .. افسون می خواد درسش رو ادامه بده ... می تونی کاراش رو ردیف کنی؟
جیمز با خوشحالی گفت:
- حتماً! فردا می یام دنبالت افسون که بریم دانشگاه دنبال کارات ...
دنیل بدون اینکه مخالفت بکنه بهم خیره شد. می خواست نظر خودم رو بدونه ... گفتم:
- اوه ممنونم جیمز ... اما ترجیح می دم با دنیل بیام و مزاحم تو نشم. اگه هم دنیل نتونه منو بیاره با تاکسی می یام ... اونجا می بینمت ...
لبخند نشست روی صورت دنیل. هر چند محو ... اما تونستم ببینمش. دستم رو فشرد و چقدر من این فشار دست و به دنبالش فشار قلب رو دوست داشتم ..

با دست و سوت بچه ها حواسمون به اون سمت کشیده شد. یکی از پسرها بطری خالی توی دستش گرفت و گفت:
- بچه ها! کارناوال بوسه داریم ... بشینین دور هم ... هر کی هر جا بخواد می تونه بشینه!
همه با هیاهو به شکل یک حلقه بزرگ روی زمین نشستن. فقط من و جیمز و دنیل هنوز ایستاده بودیم ... صدای همه در اومد و ازمون خواستن بشینیم. ناچاراً رفتیم به طرفشون و من بین دو دختر و دنیل و جیمز هم هر کدوم جایی نشستن. پسر شیشه رو وسط گذاشت و گفت:
- من اینو می چرخونم. سرش به سمت یه نفر و تهش به سمت یه نفر دیگه قرار می گیره. اون دو نفر باید جلوی همه پنج دقیقه هم رو ببوسن!
صدای جیغ باز بلند شد. بعضی هم اعتراض کردن ... یکی از دخترها بلند گفت:
- جلوی من استفانی نشسته!!! یعنی من باید استفانی رو ببوسم؟
پسره با خنده گفت:
- بله ... جلوی خود من مارک نشسته! منم مجبورم مارک رو ببوسم !
مارک ادای عق زدن در آورد و سریع جاشو تغییر داد. پسره گفت:
- همه اماده ...
صدای داد نشون از امادگی همه داشت. می خواستم از جا بلند بشم. حوصله اون مسخره بازی ها رو نداشتم .. چون مطمئن بودم محاله کسی رو ببوسم. همین که خیز گرفتم دختر بغلیم دستم رو گرفت و گفت:
- هی کسی نمی تونه جا بزنه ها!
نگاهم تاب خورد سمت دنیل. نمی دونستم چی کار کنم. دنیل از جا بلند شد و اومد نشست روبروی من. نا خودآگاه لبخند نشست کنج لبم. پسری که وسط نشسته و آماده چرخوندن بطری بود گفت:
- اینجوری نمی شه! یه کار دیگه می کنیم ... من بطری رو برای شناسایی زوج ها دو بار می چرخونم. بار اول سرش به سمت هر کس باشه اون می شه یکی از زوج ها و بار دوم سرش به سمت هر کس رفت اون می شه پارتنر ... قبول؟
همه با هم گفتن:
- قبول ...
استرس گرفتم. قرار بود شش زوج انتخاب بشن! تعداد خیلی زیاد بود و فقط امیدوار بودم من انتخاب نشم! چون باید فرار می کردم. محال بود کسی رو جز دنیل ببوسم. پسر بطری رو چرخوند و خودش هم سریع سر جاش نشست. بطری چرخید و چرخید تا بالاخره رو به جیمز متوقف شد. صدای هورا بلند شد. پسر دوباره بطری رو چرخوند و نفس تو سینه من گره خورد. چشمامو بستم و تند تند گفتم:
- خدایا من نه! من نه ! من نه!
چشمامو که باز کردم بطری داشت متوقف می شد. اون هم روی من! اما در کمال خوش شانسی کمی بیشتر چرخید و روی دختر بغلی متوقف شد. باز نگام چرخید سمت دنیل ... همه با دست و هورا داشتن جیمز و اون دختر رو تشویق می کردن که همدیگه رو ببوسن. اما من و دنیل فارغ از همه اونا به هم لبخند زدیم! دختره که معلوم بود خیلی راحته با یه جست خودش رو توی بغل جیمز انداخت. جیمز اول نگاه دلخورانه ای به من انداخت و بعدش چشماشو بست و خودشو به اون دختر سپرد. پنج دقیقه در و دیوار رو نگاه می کردم. دوست نداشتم چنین صحنه ای رو ببینم. بالاخره با شمارش معکوس بچه ها پنج دقیقه تموم شد و بعد از جیغ و هورا جیمز و اون دختر از جمع خارج شدن. نوبت به زوج دوم رسید ... بطری چرخید و چرخید و اینبار رو به یکی از دختر ها ایستاد. دختره خودش رو زد به غش و همه زدن زیر خنده. باز بطری چرخید و چرخید ... و در کمال بدشانسی اون دختر، روی یکی دیگه از دخترها متوقف شد. اون دختره از جا بلند شد و با چشمای از حدقه در اومده گفت:
- برین همه تون گمشین! کثیفا!

پسره رفت به طرف دختره ، گرفتش و گفت یا بابد اون کار رو بکنه یا اینکه باید نفری پنجاه پوند به هر کدوم از بچه ها بده. اینم شد قانون بازی. من یکی که حاضر بودم بیشتر از اینم بدم ولی اون کارو نکنم. دخترا ناچارا به هم نزدیک شدن و وقتی مشغول بوسیدن هم شدن صدای عق زدن بقیه دخترا و صدای اولالا گفتن و سوت و جیغ پسرا بلند شد. زیر چشمی به دنیل نگاه کردم. داشت می خندید اما سرش پایین بود. بعد از تموم شدن کار دخترا که داشتن هر دوشون بالا می آوردن پسر دوباره رفت وسط و بطری رو چرخوند دوست داشتم بطری رو بزنم توی سر خودش. باز یه زوج دختر پسری انتخاب شدن که از قضا با هم دوست بودن و خیلی عاشقانه هم رو بوسیدن. اینبار صدای عق زدن همه بلند شد و اونا زودتر از پنج دقیقه از هم فاصله گرفتن و مشغول دری وری گفتن به دوستاشون شدن. ولی حیقیت همین بود، این روزا عشق خریدار نداشت! ارزش نداشت! بیشتر از همه نفرت و انزجار بود که بها پیدا می کرد. بوسیدن پر از نفرت دو دختر لذت داشت، اما بوسه پر از عشق یه زوج حالت تهوع! زوج بعدی هم دو پسر انتخاب شدن که هر کدوم نفری پنجاه پوند به بچه ها دادن اما زیر بار بوسیدن هم نرفتن. چقدر از دست ادا اطواراشون خندیدیم بماند. نوبت به زوج پنج رسید. بطری رو چرخوند ... نفس تو سینه ها گره خورد. باز آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب دعا کردم که از من رد بشه. اما در کمال بدشناسی دقیقاً رو به من متوقف شد و نمی دونم چرا حس کردم اینبار صدای بچه ها بلند تر از همیشه است. انگار همه مشتاق بودن بوسیده شدن منو ببینن! به دنیل که نگاه کردم دیدم اخماش حسابی در همه. اما نه حرفی زد و نه حرکتی از خودش نشون داد. خواستم همون لحظه پول بچه ها رو بدم و برم دنبال زندگیم که پسره دوباره بطری رو چرخوند و من مجبور شدم صبر کنم. صورتم رو برگردوندم ... اصلاً دوست نداشتم ببینم بطری رو به کی وایمیسه! برام مهم نبود. محال بود به سمت دنیل وایسه! با صدای جیغ کر کننده بچه ها نگام چرخید سمت بطری ... رو به ... سرم رو گرفتم بالا و نگام تو نگاه مشتاق اما پر استرس دنیل میخکوب شد! خدایا الان خوشحال باشم یا ناراحت؟!!! پسره دستی سر شونه من زد و گفت:
- بلند شو افسون ... لبهای دنیل منتظر توئه!
مونده بودم چه خاکی توی سرم بریزم! پاهام از درون می لرزیدن. اصلا انتظارش رو نداشتم! رفتم و کنار دنیل نشستم. بچه ها داشتن تشویقمون می کردن. دستام عین دو تا تکه یخ شده بود. دنیل دستشو گذاشت زیر چونه مو و سرمو گرفت بالا. زل زد توی چشمام. آب دهنم رو قورت دادم و چشمامو بستم. هرم نفسای داغش رو روی صورتم حس می کرد. چشمامو باز کردم، صورتش نزدیک صورتم بود. دوباره چشمامو بستم و هر آن منتظر شدم تا بوسه دنیل رو که شش ماه بود توی عطشش می سوختم حس کنم. اما خبری نشد ... در ازاش صداش رو شنیدم!
- نمی تونم ... نمی تونم لعنتی! فکر کنم بهتره جریمه جفتمون رو بدم.
چشمامو باز کردم، باورم نمی شد! دنیل از بوسیدن من گذشت! به همین راحتی! دیگه دوستم نداره. اگه داشت این کار رو نمی کرد. بی توجه به این که ممکنه غرورم جریحه دار بشه از جا بلند شدم و با قدم های بلند رفتم سمت پله ها. می خواستم به اتاقم پناه ببرم ... شاید باید قبول می کردم که دنیل دیگه منو نمی خواد. من برای دنیل یه مهره سوخته ام که اون از بوسیدنش هم واهمه داره ...
***
از بعد از قضیه بوسه دیگه خودمو به دنیل نوشن ندادم. صبح ها اینقدر توی اتاق لفتش می دادم تا مطمئن بشم رفته! به غر غر های دایه هم اهمیتی نمی دادم. هر روز صبحونه ام رو تنها می خوردم. برای ناهار هم خودم رو می زدم به خواب و با عصرونه خودم رو سیر می کردم. اونم عصرونه ای که اتاق خودم سرو می شد. اینقدر از دستش دلخور بودم که حد و اندازه نداشت! کم کم فهمید نمی خوام ببینمش. صبح ها کلی توی اتاقش معطل می کرد بلکه منم خارج بشم. ظهر ها چند نفر رو دم اتاقم می فرستاد. و شب ها هم مثل ظهر ها ... اما من اعتصاب کرده بودم. دلم خیلی براش تنگ شده بود اما کم نمی اوردم. بعد از گذشت دو هفته بالاخره صبرش سر اومد و خودش اومد دم اتاقم ... روی تختم نشسته بودم و مشغول درس خوندن بودم. تقه ای به در بین دو اتاق خورد و صداشو شنیدم:
- افسون!
انتظارش رو داشتم، اما بازم هیجان زده شدم. تکه از موهامو زدم پشت گوشم و سیخ نشستم سر جام. ولی جواب ندادم ... دوباره صدام کرد:
- افسون می دونم بیداری باز کن کارت دارم ...
وقتایی که خونه بود برای اینکه نتونه وارد اتاقم بشه هر دو تا درو قفل می کردم. چند بار دستگیره رو بالا پایین کرد و گفت:
- با توام دختر! جواب بده تا مطمئن بشم زنده ای ...
لجم گرفت ... رفتم پشت در و گفتم:
- زنده ام به این زودی ها هم نمی میرم ! به شما هم هیچ ربطی نداره ...
صدای نفس عمیقش رو شنیدم، به دنبالش گفت:
- افسون ، باز کن کارت دارم ...
- من با شما کاری ندارم ...
- چرا لج می کنی دختر؟
- لج نکردم ... اختیار خودمو که دیگه دارم! نمی خوام ببینمت دنیل.
- اما من باید ببینمت! همین الان!!!
- برای چی؟
- می خوام باهات حرف بزنم ...
- در مورد چی؟
- در مورد خیلی چیزا ... باز کن افسون ...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. بی توجه به دنیل رفتم سمت گوشی ... شماره خودش بود. پس اس ام اسم رو خونده بود ... رو به در داد کشیدم:
- شب حرف می زنیم دنیل ... فعلاً کار دارم ...
صداشو شنیدم که چیزی زمزمه کرد، اما واضح نبود. خیلی حساس نشدم، فعلاً تلفنم مهم تر بود. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
- الو ...

نمی دونستم کاری که می خوام بکنم تا چه اندازه درسته! اما تا وقتی هم که اون کار رو نمی کردم آروم نمی گرفتم. همه چیز اوکی شده بود ... فقط من باید می رفتم سر قرار ... قصدم هم این بود که یه تف بندازم تو صورتش و برگردم. با این کار آروم می شدم. همین کافی بود ... راس ساعت پنج و نیم وارد کافی شاپ شدم. گوشیمو تنظیم شده توی جیبم قرار داده بودم. نمی خواستم باز برام دردسر درست بشه. کل مکالمه امروز باید ضبط بشه ...
با دیدنش نفس عمیقی از روی نفرت کشیدم و رفتم به سمتش. اونم با دیدن من مبهوت از جا بلند شد و حیرت زده گفت:
- افسون ... افسون جان!
نشستم و گفتم:
- بشین ...
بی حرف نشست. تحکم صدای من وادارش کرد که بشینه، وگرنه اونم مثل جیمز می خواست منو شش دور دور خودم بچرخونه. باور این افسون انگار برای همه سخت بود. خیره شدم روی میز چون طاقت نگاه کردن توی چشماشو نداشتم و گفتم:
- دوست دارم با همه قدرتم بکوبم توی صورتت و بدترین حرفایی رو که لایقته بارت کنم! اما ... اما حیف که اینجا جاش نیست!
صدای آهش رو شنیدم ...
- بگو ... هر چی دوست داری بگو ... بزن منو حق داری!
دست منو روی میز گرفت و خواست بزنه توی صورت خودش که با خشم دستمو از دستش خارج کردم و گفتم:
- دست به من نزن ادوارد!
با بهت گفت:
- افسون ...
با نفرت خیره شدم توی چشمای آبیش و گفتم:
- ازت بیزارم ... بیزار! فکر نمی کردم یه همچین معامله ای با من بکنی ادوارد. چرا؟ آخه مگه من با تو چی کار کرده بودم؟ از اولش هم به نفع خواهرت وارد زندگی من شدی ...
ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت:
- چی می گی؟! در مورد چی حرف می زنی؟
دستمو تو هوا عصبی تکون دادم و گفتم:
- هه! نگو قضیه تولدت یادت رفته. من هنوز خوب یادمه! اون دروغایی که دوروثی تحویل دنیل داد و عشقمو ازم گرفت رو خوب یادمه! اما تو چرا باهاش همدست شدی؟ تو که می گفتی دوستم داری!!!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- ولی اون قضیه که حل شد! دنیل دو روز بعدش اومد سراغ من و من همه چیز رو براش تعریف کردم. گفتم که همه چی تقصیر من بوده و تو بی تقصیری. گفتم به زور بوسیدمت! دنیل تو رو باور کرد. من فکر کردم خودت نخواستی دیگه اینجا بمونی ... ولی تو ...
با بهت به دهنش خیره شدم، ادوارد چی داشت می گفت ؟؟؟
ادوارد از بهت من سو استفاده کرد دستمو محکم توی دستش گرفت و گفت:
- نگو که خبر نداشتی افسون! نکنه دنیل باهات حرف نزده؟!!
فقط سرم رو به طرفین تکون دادم. با دست آزادش روی میز ضرب گرفت و گفت:
- چرا؟!! اون وقتی که اومد پیش من خیلی توپش پر بود. اومد و ازم پرسید جریان تولد چی بوده! بعدم فیلم رو برام گذاشت. کم مونده بود منو بکشه! من بهش گفتم که عاشق تو شدم. گفتم که با تو بارها حرف زدم و تو هر بار منو رد کردی. بعدش هم بهش گفتم که دوروثی همیشه در حال نقشه کشیدن برای خراب کردن رابطه شما بود ...
به اینجا که رسید پریدم وسط حرفاش و داد کشیدم:
- تو نبودی؟!!
دستمو ول کرد ... سرشو زیر انداخت و گفت:
- چرا ... منم این قصد رو داشتم، اما نه با خراب کردن تو پیش دنیل یا بلعکس! من از خودت می خواستم که منو انتخاب کنی و دنیل رو رها کنی. هیچ وقت برات نقشه نکشیدم. حتی اینو هم به دنیل گفتم و در ازاش یه مشت رو به جون خریدم!
پوزخندی زد و گفت:
- طوری مشتش رو کوبید توی دهنم که تا سه روز نمی تونستم غذا بخورم! بگذریم ... بعد از حرفای من دنیل حالش خیلی بهتر شده بود. باور کن داشت لبخند می زد. حتی چند بار هم گفت می دونستم! می دونستم که افسون من خائن نیست!
از زور خشم بدنم داشت می لرزید. از جا بلند شدم و گفتم:
- پس چرا؟!!! چرا منو فرستاد برم؟ چرا اونهمه التماس کردم یه کلمه بهم نگفت می دونه من بی گناهم؟ چرا دوست داشت من زجر بکشم؟ آخه چرا؟
باز ادوارد مچ دستم رو گرفت و گفت:
- شاید اونجوری که باید و شاید عاشقت نبوده.
دستمو از دستش در آوردم و در حالی که می رفتم سمت در گفتم:
- الآن همه چیز معلوم می شه.
ادوارد هم از جا بلند شد و دنبالم راه افتاد ... لحظه آخر پول میز رو پرت کرد روی میز و اومد از کافی شاپ بیرون. رفتم سمت تاکسی ها و دست بلند کردم ... ادوارد گفت:
- صبر کن افسون! بذار من می رسونمت ...
برگشتم و با خشم گفت:
- من دیگه حرفی ندارم که با تو بزنم.
در تاکسی رو باز کردم. ادوارد اومد ایستاد جلوی در و گفت:
- من همه تلاشم رو کردم که زندگی تو خراب نشه. چون عشق رو تو نگاه تو دیدم اون شب ... تو نگران بودی که دنیل از دستت دلخور بشه و این اوج عشقت رو نشون می داد. من نمی خواستم تو رو اذیت کنم! اینو بفهم. مشکل از دنیل بوده نه من! منو مقصر ندون ...
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و داد کشیدم:
- مشکل بیشتر از همه از خواهر عوضیت بود ...
ادوارد در تاکسی رو بست و گفت:
- آره ... آره حق با توئه. بیا بریم من خودم هر جا می خوای بری می رسونمت تو راه هم با هم حرف می زنیم ...
بغضم ترکید. اشک هام مظلومانه ریختن روی صورتم و گفتم:
- من حرفی ندارم با تو بزنم ...
ادوارد که حالت من رو دید بدون حرف دستم رو کشید و بردم سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک شده بود. با همون حالت زار و نزار دنبالش راه افتادم. در رو برام باز کرد و کمک کرد بشینم. خودش هم سریع سوار شد و راه افتاد. مشغول تماشای مناظر بیرون شدم تا بلکه یه کم حالم بهتر بشه. ادوارد گفت:
- می ری خونه افسون؟
- نه ...
- پس کجا؟
- دفتر دنیل ...
بدون حرف مسیرش رو به سمت ساختمون محل کار دنیل تغییر داد ...

بعد از چند لحظه گفت:
- می خوای به دنیل چی بگی؟
- می خوام بگم حالم ازش به هم می خوره!
با تعجب همراه با خنده گفت:
- واقعاً؟
چرخیدم به طرفش و با پوزخند گفتم:
- چیه؟ خوشحال شدی؟!
- نه نه! آخه کاملا مشخصه که حرفت رو داری از روی احساس الانت می زنی. چنین چیزی واقعیت نداره!
راست می گفت. من هنوز هم دنیل رو می خواستم. فقط کمی از دستش دلخور بودم. ادوارد باز سکوت رو شکست و گفت:
- دیگه لازم نیست نگران دوروثی باشی. اونم داره ازدواج می کنه!
نتونستم جلوی حیرتم رو بگیرم. چرخیدم به طرفش و گفتم:
- جدی؟
- آره ... با همون پسری که یه روزی عاشقش بود ...
سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. خدایا عدالتت رو شکر! دوروثی با اون همه خباثت باید به عشقش برسه و من باید اینجوری له له بزنم! اینه رسمش؟ انگار ادوارد پی با حالت من برد که گفت:
- می دونم چه حسی داری ... آرزوی بدبختی دوروثی رو داشتی ... درسته؟
هیچی نگفتم ... آرزوی بدبختی براش نمی کردم اما دوست داشتم زخم هایی که به من و دنیل زده یه روزی روی بدنش بشینه و دردش رو با همه وجودش حس کنه! اما حالا ... آهی کشیدم و گفتم:
- خدایا ... می دونم که یه روزی یه جایی بالاخره جوابش رو می دی. من صبر می کنم ... فقط امیدوارم اینقدر دوستم داشته باشی که بذاری شاهد فرود اومدن چوب بی صدات به تنش باشم.
ادوارد که متوجه جمله فارسی من نشده بود با تعجب نگام کرد و من گفتم:
- با خدا بودم ...
جلوی ساختمون دنیل توقف کرد و گفت:
- خوش به حال خدا! منتظر می مونم برو و برگرد ...
- نه برو ...
- نمی خوام بعدش با تاکسی برگردی برایتون ...
- دیگه بر نمی گردم برایتون ...
- چی؟!!!
- می خوام لندن خونه بگیرم ... تو برو ...
- ولی آخه ...
پیاده شدم و گفتم:
- خداحافظ ... دیدار به قیامت ...
در ماشین رو به هم زدم و با سرعت وارد ساختمون و بعدش هم آسانسور شدم. نمی خواستم تعلل باعث بشه مثل سری قبل پشیمون بشم. حالا دیگه تکلیف خودمو با دنیل می دونستم! می دونستم یم خوام چی کار کنم! من شش ماه بازیچه دنیل شده بودم! حالا به هر دلیلی! شش ماه با وجود اینکه می دونست من بی گناهم گذاشت عذاب بکشم. باید تقاصشو پس بده. از آسانسور که پیاده شدم یه راست رفتم سمت دفتر دنیل و وارد شدم. دفتر تقریباً بزرگی بود و پنجره سرتاسری که روبروی در وروردی قرار داشت نمای شهر رو توی دید همه قرار داده بود. رفتم سمت خانم مسنی که پشت میز نشسته و مشغول یادداشت برداری بود. دفتر خیلی شلوغ نبود. فقط یه مرد مسن و یه دختر جوون در انتظار نشسته بودن ... زن پشت میز با دیدن من سرش رو بالا گرفت و گفت:
- کارتون؟
- می خواستم آقای مجستیک رو ببینم ...
- وقت قبلی دارین؟
- نخیر ...
- پس نمی شه ... وقت ایشون پره!
- می شه بهشون خبر بدین دختر خونده اشون می خواد ببینتشون؟
با تعجب نگام کرد و وقتی نگاه مصمم من رو دید تلفن روی میز رو برداشت و جمله من رو تکرار کرد ... نمی دونم چی شنید که گوشی رو قطع کرد و با نگاهی موشکافانه نگام کرد. زنیکه فضول! با کلافگی پرسیدم:
- چی شد؟
- بشینین ... مراجع که اومد بیرون شما بفرمایید داخل ...
عقب گرد کردم و روی یکی از صندلی های چرمی و راحت نشستم. انتظارم خیلی هم طولانی نشد ... در اتاق باز شد و مرد میانسالی اومد بیرون. از جا بلند شدم و به منشی نگاه کردم ... با اشاره سر اشاره کرد برم تو. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت اتاق ... وقتی وارد شدم دنیل پشت میزش نشسته، دست هاشو زده بود زیر چونه و منتظر به در خیره مونده بود.

با دیدن من دست هاشو از زیر چونه اش برداشت ... آهسته از جاش بلند شد و گفت:
- سلام افسون ...
جوابش رو خیلی آروم دادم که خودم هم به زور شنیدم. همون جا روی اولین صندلی ولو شدم. تعجب کرده بود و این از چشم هاش معلوم بود. نگامو ازش دزدیدم. این همه وقت خودمو قایم کرده بودم ولی حالا با پای خودم اومده بودم دفترش. طاقت نگاه کردن بهشو نداشتم. سکوتم رو که دید از جا بلند شد، میزش رو دور زد و اومد به سمتم. سر جا خشک شده بودم، کنارم نشست و گفت:
- عزیزم ...
پوزخند زدم، بعد از چقدر وقت انتظار دقیقا وقتی که اومدم برای دعوا لحنش شبیه گذشته ها شد. مطمئن بودم اگه نگاش کنم نگاش هم مثل همون روزاست. اما جرئت نداشتم. دستاشو آورد جلو که منو بکشه توی بغلش و در همون حین گفت:
- چه کردی با من؟ می دونی چقدر دلتنگت شده بودم؟
قبل از اینکه بتونه بغلم کنه دستشو پس زدم و غریدم:
- برای این مسخره بازیا نیومدم اینجا ...
مبهوت نگام کرد. نمی تونستم حرف بزنم. قدرتشو نداشتم. پس موبایلم رو از داخل جیبم درآوردم. فایل ضبط شده صدای ادوارد رو پیدا کردم و پلی کردم. گوشی رو انداختم روی پاش. سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. نه می خواستم عکس العملش رو ببینم نه دیگه توانی برای کل کل و مقابله داشتم. وسطای حرفای ادوارد بود که صدا قطع شد. ناچاراً چشمامو باز کردم، ولی بازم نگاش نکردم ... صدای گرفته اش بلند شد:
- تو باز رفته بودی پیش ادوارد؟
حوصله این بحثای کهنه رو نداشتم. من اصلاً برای این حرفا نیومده بودم! پر بودم! پر از سوال، پر از دلخوری، پر از ناراحتی، پر از بغض، پر از حقارت!! پس همینطور که به دیوار روبرو نگاه می کردم گفتم:
- گفتی حاضری برام توی لندن خونه بگیری. همین الآن اون خونه رو برام بگیر. بعد هم زنگ می زنی دایه وسایلم رو بفرسته به آدرس خونه جدیدم. می دونم شاید پروئی باشه که این درخواست ها رو ازت می کنم. کاری به قیم بودنت ندارم چون از این به بعد دیگه تو قیم من نیستی. این آخرین کاریه که ازت می خوام برام بکنی. به غیر از اون یه کار هم برام پیدا کن. اینا رو فقط و فقط به خاطر اون بلایی که سر روح و جسمم آوردی می خوام. می دونی که اگه ازت شکایت کنم بیشتر از اینا باید بدی، اما همین قدر برای من بسه ...
از جا بلند شدم. چرخیدم سمت در و گفتم:
- می رم توی پارک نزدیک اینجا قدم بزنم. هر وقت آپارتمانم حاضر شد بهم زنگ بزن و آدرسش رو بگو ... چون دیگه حتی نمی خوام ببینمت ...
صبر نکردم تا حرف بزنه. حتی نگاش نکردم که ببینم چه عکس العملی نشون می ده! راه افتادم سمت در ... حالا همه چیز برعکس شده بود. دیگه من بودم که حاضر نبودم دنیل رو ببخشم. هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که از پشت دستم رو محکم گرفت و دست دیگه اش رو هم گذاشت روی در ... ناچاراً برگشتم طرفش. آشفتگی توی نگاهش بیداد می کرد. سعی کردم دستمو از دستش در بیارم و گفتم:
- ولم کن ...
صداش بلند شد:
- افسون، این بچه بازیا چیه؟!
منم صدامو بردم بالاتر و گفتم:
- هه! بچه بازی ... از این لحظه به بعد فکر کن افسون هم مثل مامانش خوابیده سینه قبرستون! دیگه افسونی وجود نداره. حداقل برای تو وجود نداره ...
- من باید برات توضیح بدم. تو باید حرفای منو بشنوی.
- حرفی باقی نمونده. اگه حرف داشتی باید همون روزایی که من داشتم التماست می کردم منو ببخشی حرف می زدی. الان دیگه فقط من حرف می زنم!
بازوهامو گرفت توی دستاش، تکونم داد و گفت:
- افسون من به تو دروغ نگفتم. من به تو گفتم هر کاری که گفتی کرده ام! یادته؟ روز آخر خونه پدر بزرگت وقتی گفتی با ادوارد و دوروثی حرف بزنم گفتم که اینکارا رو کردم.
همینطور که تقلا می کردم دستمو از دستش در بیارم گفتم:
- نمی خوام چیزی بشنوم. آره تو تحقیق کردی ... تو فهمیدی افسون بیچاره بدبخت بی گناهه! اما باز باهاش عین یه تیکه آشغال رفتار کردی! تو منتظر یه بهونه برای دک کردن من بودی! اما کور خوندی ... من خیلی بیشتر از این حرفا برای خودم و شخصیتم ارزش قائلم. نمی ذارم تو شخصیتم رو نابود کنی. دیگه نمی خوام بببینمت! تو لیاقت من رو نداشتی ...
بعد از این حرف دستم رو محکم از دستش کشیدم بیرون و از اتاق خارج شدم. بی توجه به منشی و بی توجه به صدای قدم های دنیل که تا جلوی در دفترش دنبالم دوید و صدام کرد از دفترش خارج شدم. می دونستم بیشتر از این دنبالم نمی یاد. مراجع داشت و نمی خواست کسی حرفی براش در بیاره. تا همون جا هم که اومد ریسک کرد. پس با خیال راحت وارد آسانسور شدم و تازه اونجا بود که از خلوتی آسانسور سو استفاده کردم و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن. قلبم خیلی شکسته بود ... آخ خدا جون خیلی سخته! خیلی خیلی سخته که کسی رو دوست داشته باشی اما مجبور باشی مخفیش کنی. مجبور باشی بگی دوسش نداری. مجبور باشی ازش فرار کنی. خدایا این غرور چیه که واسه بنده هات آفریدی؟ چرا اگه یه بار زخم بخوره اینقدر درد داره؟ خدایا چرا زجر کشیدن های من تموم نمی شه؟ حالا با دوری دنیل چیکار کنم؟!!!
آسانسور که ایستاد پیاده شدم و از ساختمون رفتم بیرون. توی خیابون بعدی یه فضای سبز کوچیک دیده بودم. راه افتادم به اون سمت. صدای موبایلم بلند شد. شماره دنیل بود ... ناچار بودم جواب بدم ...
- بله؟
- افسون کجایی؟
- تو خیابون؟ چی شد؟ آپارتمان رو پیدا کردی؟
- افسون جان ... عزیزم ... لج نکن! بذار حرف بزنیم با هم ...
- ما هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم. همین که گفتم! سعی نکن اذیتم کنی دنیل ...
- من بیجا بکنم! افسون ... تو باید حرفای منو بشنوی ...
- من فقط می خوام تو رو از زندگیم حذف کنم. هیچ وقت هم نمی بخشمت! کاری هم ندارم دلایل مسخره ات چی می تونه باشه! فقط اون آپارتمانی رو که گفتم پیدا کن.
صدای دادش آبی بود که ریخت روی آتیش قلبم. چقدر از عصبی شدن و داد کشیدناش لذت می بردم! احتمالاً روانی شده بودم ...

- کجا می خوای بری؟!!! حق نداری پاتو از خونه من بذاری بیرون. الآن هم می ری خونه تا بیام با هم حرف بزنیم ... فهمیدی؟
مثل خودش داد کشیدم:
- نه! نفهمیدم و هیچ وقت هم نمی فهمم. همینطور که تو نفهمیدی با من چی کار کردی! کاری که بهت گفتم رو می کنی وگرنه دیگه هیچ وقت منو نمی بینی. می دونی که تهدیدم الکی نیست. همینطور که داغ مامانم موند روی دل بابات داغ منم می مونه روی دل تو. شده باشه کاری که مامانم کرد رو می کنم و زن یه نفر دیگه می شم اما دیگه تو خونه تو بر نمی گردم. تو و اون خونه ات و آدمای توش مفت چنگ همدیگه ... یک ساعت بیشتر منتظر نمی مونم. بعد از اون گوشیمو خاموش می کنم و خودمو گم و گور می کنم.
مهلت حرف زدن بهش ندادم و گوشی رو قطع کردم. برای اینکه بیشتر اذیتش کنم همون لحظه گوشیم رو خاموش کردم و وارد پارک شدم. روی نیمکتی نشسته و به درخت های سر سبز روبروم خیره شدم. اصلاً نمی دونستم می خوام چی کار کنم! از روی لج و لجبازی یه تصمیمی گرفته بودم اما فکر آینده نبودم. یک سال از درسم مونده بود هنوز. می خواستم سر کار هم برم. مستقل هم بشم ... خدا می دونست که چه آینده ای در انتظارمه! اما مصمم بودم که حتماً اون کارها رو انجام بدم. دنیل باید تنبیه می شد حتی اگه شده به قیمت از دست دادن من برای همیشه. بعد از گذشت یک ساعت گوشیمو روشن کردم. هنوز یک دقیقه از روشن شدن گوشیم نگذشته بود که زنگ خورد. خودش بود ... زیر لب زمزمه کردم:
- حالا نوبت توئه که دنبال من بدوی و التماس کنی دنی ...
تماس رو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم، اما هنوز حرفی نزده بودم که دادش پرده گوشم رو لرزوند:
- گوشیتو چرا خاموش کردی؟!!! این کارا چیه می کنی افسون؟!!! می خوای چیو ثابت کنی؟ که هنوز برام عزیزی؟ که من به دست و پات بیفتم؟ آره؟
تو دلم گفتم آره! اما به زبون گفتم:
- قرار بود الان تماس بگیری. حوصله نداشتم پنج دقیقه به پنج دقیقه زنگ بزنی تهدیدم کنی ... در ضمن! من نیازی به عشق و علاقه تو ندارم. اگه چیزی هم وجود داره نگهش دار برای خودت و تو تنهایی نثار خودت بکن! من الآن فقط یه آپارتمان می خوام ... آماده شد یا باید گوشیمو خاموش کنم؟!
- افسون ...
داد کشیدم:
- اینقدر افسون افسون نکن. برای بار آخر می پرسم ...
قبل از اینکه بتونم سوالم رو بپرسم بلند تر از من داد کشید:
- باشه لعنتی! بیا اینجا تا ببرمت برات آپارتمان رو بگیرم ...
- دروغ که نمی گی؟!
- نه!
بعد از گفتن نه گوشی رو قطع کرد. لبخند نشست گوشه لبم. اما یه لبخند تلخ ... به چیزی که می خواستم رسیدم اما آیا این چیزی بود که من واقعاً می خواستم؟!!
***
روی پنجه های پام بلند شدم و از پنجره به پایین خیره شدم. آپارتمان نقلی من طبقه یازدهم بود. یه آپارتمان لوکس شصت متری، با همه امکانات ... صدای تق و توق دنیل رو توی آشپزخونه می شنیدم، اما برام مهم نبود داره چی کار می کنه!
نشستم روی کاناپه وسط هال ، چند لحظه بعد دنیل هم با کلافگی از آشپزخونه اومد بیرون، همینطور که با قیافه در هم دست توی موهاش می کشید خیره شد بهم، خونسردانه گفتم گفتم:
- خوب ... اینجا آخر راه من و توئه! می تونی بری ... وسایلم رو بگو بیارن. کار رو هم خودم بالاخره پیدا می کنم ...
اومد به طرفم. نشست کنارم و بدون حرف سرش رو تکیه داد به پشتی کاناپه. برای اینکه نشون بدم وجودش اصلاً برام مهم نیست تلویزیون رو روشن کردم و مشغول تماشای شویی که داشت پخش می شد، شدم. چشماشو باز کرد، خیره موند بهم. سنگینی نگاشو حس می کردم، اما نمی خواستم نگاش کنم. دستشو آورد جلو که صورتم رو بچرخونه سمت خودش ... اما دستش رو محکم پس زدم و یه کم رفت اونطرف تر. کنترل رو از روی میز جلومون برداشت، تلویزیون رو خاموش کرد و زمزمه وار گفت:
- افسون ... این کارو نکن ...
خندیدم، از ته دل خندیدم و گفتم:
- حالا نوبت توئه! چند بار بهت گفتم دنیل ... این کار رو با من نکن. اما گوش نکردی ... حالا یه کم تو بگو ...
- اگه بدونم فایده ای داره هزار بار می گم!
- نه عزیز ... هیچ فایده ای نداره ...
به دنبال این حرف انگشتم رو گرفتم به طرفش و گفتم:
- تو ... از زندگی ... من ... حذف ... می شی ... فهمیدی ...

دنیل که چند لحظه خیره شد توی چشمام. غم از نگاش بیداد می کرد. اینقدر غم نگاهش زیاد بود که قلبم رو لرزوند. اما توجهی نکردم. قلبم رو باید خفه می کردم، دیگه نمی خواستم افسارم رو بدم دستش. با همون صدای آروم و کلافه اش گفت:
- تو بفهم! هرگز نه از زندگیت حذف می شم. نه می ذارم تنهام بذاری! فقط یه مدت کوتاه می ذارم مستقل باشی.
کلافه و عصبی نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- تو اصلاً می فهمی چی می خوای؟! این کارا چیه؟ یه بار منو می فرستی ایران و به پسر داییم اجازه می دی با من ازدواج کنه! یه بار دیگه می گی نمی ذاری حذفت کنم. من دقیقاً دارم کاری رو می کنم که تو خودت خواستی! مگه نه؟
دستشو آورد بالا. گونه ام رو نوازش کرد و گفت:
- می خواستم ولی دیگه نمی خوام. افسون من می خواستم امشب باهات حرف بزنم. می خواستم همه چیز رو برات بگم. می خواستم دلایلم رو برات بگم، اما نمی دونستم تو زودتر از حرف زدن من همه چیز رو می فهمی. صبح واسه همین اومدم دم اتاقت ... دو هفته اس خودتو قایم کردی از من! اگه بهم مهلت داده بودی همه چیو می گفتم! لعنتی همون شب که نتونستم ببوسمت بعدش می خواستم همه چیو بگم! تو بهم مهلت ندادی ...
- برام اهمیتی نداره حرفات دنیل. دیگه دوستت ندارم!
به دنبال این حرف که با زجر گفته شد دستش رو از صورتم جدا کردم. پلکای دنیل لرزیدن ... دهن باز کرد چیزی بگه اما نگفت. از جا بلند شد ، همونطور ایستاده چند لحظه نگام کرد. یه قدم رفت عقب و ازم فاصله گرفت. چشم ازم بر نمی داشت. حس عجیبی بود اما داشتم حس می کردم که لحظه به لحظه حالش داره بدتر می شه و این تو صورتش نمود پیدا می کرد. رسید به در خونه. کشدار نگاهشو ازم گرفت. رفت از در بیرون و در رو بست ... آخ خدایا!!! من چه کردم! دنیل هر چقدر هم که با من بد کرد، ولی هیچ وقت بهم نگفت دوستم نداره! چرا نذاشتم حرفاشو بزنه؟ شاید خیلی حرفا برای گفتن داشت. شاید واقعاً دلایلش قانع کننده باشن! چرا نذاشتم حرف بزنه؟! چـــــرا؟ اون آپارتمان برام تبدیل به یه قفس کوچیک شد. داشتم توش خفه می شدم. پریدم سمت پنجره و بازش کردم ... یه پنجره بزرگ توی پذیرایی خونه بود ... هوای سرد به درون هجوم آورد. سرمو انداختم پایین ... دنیل رو دیدم که با شونه های افتاده داشت می رفت سمت ماشینش. دوست داشتم با همه وجود داد بزنم دنیل نرو ... غلط کردم! من دوستت ندارم ... عاشقتم!!! اما لال شدم. سرم رو گرفتم رو به آسمون و با چشمای لبریز از اشکم فقط گفتم:
- خدایا ...
***
با شنیدن صدای زنگ به سختی خودم رو از تخت کشیدم پایین. حدس می زدم وسایلم رو آورده باشن. چشمام پف کرده و حسابی متورم شده بود. تموم شب رو گریه کرده بودم. رفتم سمت آیفون و با دیدن دنیل مبهوت شدم. دیگه قرار نبود دنیل اینجا بیاد! خدایا این چی از جون من می خواد؟ چرا نمی ذاره فراموشش کنم؟ مگه کار و زندگی نداره که این ساعت اومده اینجا؟ ناچاراً در رو باز کردم و منتظر شدم تا بیاد بالا ببینم چی می خواد بگه! در بالا رو هم باز کردم و رفتم توی دستشویی تا آبی به دست و صورتم بزنم. داشتم صورتم رو خشک می کردم که صداش رو شنیدم:
- افسون ...
از دستشویی بیرون رفتم و گفتم:
- بله ... اینجام ...
وسط سالن ایستاده بود. چرخید به طرفم ... وضع چشمای اون از منم بدتر بود! سرخ و ملتهب ... قدمی بهم نزدیک شد و مهربون گفت:
- صبحت بخیر عزیزم!
یا خدا! بعد از حرفی که دیروز بهش زدم انتظار داشتم حالا حالا ها طرفم هم نیاد! اما انگار جدی جدی چیزی تو سر دنیل خورده بود. اومد به طرفم و گفت:
- چشمات چی شدن؟!! چه به روزشون آوردی؟!
راه افتادم سمت آشپزخونه و گفتم:
- تو به این چیزا چی کار داری؟ کارت رو بگو ... برای چی دوباره اومدی اینجا؟ نکنه باید خودم بگردم دنبال آپارتمان و برم جایی که نتونی پیدام کنی ...
دنی دستاشو تو جیب پالتوش فرو کرد. رفت سمت پنجره و گفت:
- هیچ وقت از این بالا خم نشو به سمت پایین خطرناکه!
چایی ساز رو به برق زدم و گفتم:
- با بچه حرف نمی زنی ها! نزدیک بیست و یک سالمه ...
صدای آرومش رو شنیدم:
- تو همیشه بچه ای ...
به روی خودم نیاوردم. یه کم مواد خوراکی توی یخچال بود. پنیر و خامه و مربا رو گذاشتم بیرون و نشستم سر میز ...

گفتم:
- حرف نمی زنی؟
چرخید به طرفم. اومد جلو و به اپن تکیه داد. در همون حالت گفت:
- برات ماشین خریدم. پارکش کردم توی پارکینگ واحد خودت ...
لقمه ای که تازه گذاشته بودم توی دهنم، توی گلوم پرید و به سرفه افتادم. دنیل سریع جلو اومد .. از داخل یخچال بطری آب پرتغال رو خارج کرد داخل یه لیوان خالی کرد و گرفت جلوی دهنم. چند جرعه خوردم و دستشو پس زدم. لقمه رفت پایین و تونستم نفس راحتی بکشم ... دنیل هم نشست روی صندلی کناری من و در حالی که لقمه درست می کرد گفت:
- چت شد یهو عزیزم؟ یواش تر بخور ...
با حیرت گفتم:
- برای من ماشین خریدی؟ ولی من که نیازی به ماشین نداشتم. یعنی ... یعنی اصلاً رانندگی بلد نیستم!
لقمه ای که گرفته بود رو داد دستم و گفت:
- نگران اون هم نباش. برات مربی گرفتم ... هر روز دو ساعت تمرین داری ... بعدش هم امتحان می دی و گواهینامه می گیری. نمی خوام مشکلی داشته باشی ...
لقمه رو خوردم و گفتم:
- نیازی به این کارا نیست! اتوبوس و مترو منو نکشته ...
انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- هیس!!! افسون من نباید هیچ کمبودی داشته باشه ...
دستشو پس زدم، لقمه رو با آب دهنم به زور قورت دادم و گفتم:
- دنیل ... چرا بس نمی کنی؟
دستم رو از روی میز گرفت و گفت:
- عشق وقتی بیاد دیگه رفتنی نیست عزیزم ...
- ولی تو ...
- اگه بذاری برات توضیح بدم همه چیز رو می فهمی ...
نگاش کردم. شاید بهتر بود این مهلت رو بهش می دادم. از سکوتم خوشحال شد، لبخندی بهم زد و گفت:
- عزیزم ... توی زندگی من همیشه تو مهم ترین اتفاق و عزیز ترین کس بودی. برای همین هم از همون اول ...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای زنگ بلند شد. دنیل با کلافگی از جا بلند شد و گفت:
- فکر کنم وسایلت رو آوردن ...
دلم شکست، نمی دونم چرا! شاید دوست داشتم دنیل نذاره وسایلم از اون خونه خارج بشه و مرتب بهم اصرار کنه ببخشمش. اما این کارش یعنی اینکه رضایت به این جدایی داده. از جا بلند شدم و رفتم توی اتاقم ... دیگه نمی خواستم حرفاش رو بشنوم. وقتی قرار نیست هیچ اتفاق مفیدی بعدش بیفته بشنوم برای چی؟ بشنوم که بیشتر عذاب بکشم؟
خودمو انداختم روی تخت. همه وسایلم رو که بیشتر هم لباس بودن رو آوردن بالا و رفتن ... دنیل اومد توی چارچوب در و گفت:
- عزیزم ... می خوای کمکت کنم وسایلت رو بذاری سر جاشون؟
چشمامو بستم و گفتم:
- نه ... تنهام بذار ...
تخت تکون خورد. فهمیدم نشسته ... دستامو گرفت توی دستش. منو کشید به سمت بالا و مجبورم کرد بشینم ... نمی خواستم به کاری که می خواد عمل کنم اما قدرتش از من خیلی بیشتر بود. چشمامو باز نکردم و همینطور چشم بسته نشستم. صدام کرد:
- افسون ...
محل نذاشتم ... گفت:
- چشماتو باز کن ...
بازم توجه نکردم. سرش رو پایین آورد. از هرم داغ نفس هاش توی گردنم فهمیدم ... چند لحظه همونجا موند و سپس گفت:
- افسون من ... عزیز من ... افسونگر من! هر چقدر که می خوای دنیل رو تحقیر کن. رفتارت رو هر لحظه باهاش تغییر بده ... نابودش کن! من هیچ اعتراضی نمی کنم ... هیچ اعتراضی! قول می دم ... تا زمانی که بهم فرصت بدی حرفامو بزنم. بعدش اگه بازم منو نخواستی ... هر چی که تو بگی ...
داشتم دیوونه می شدم. تحمل تا کجا؟ اما هنوز زود بود ... هنوز وقت بخشش دنیل نرسیده بود. دنیل حالا حالاها باید عذاب بکشه. شش ماه عذاب کشیدم! اما تازه دو روز از عذاب دنیل گذشته. علاوه بر اون تا وقتی که مطمئن نشم دنیل منو دک نکرده بوده نمی تونم ببخشمش ... هرگز! دنیل که سکوتم رو دید پیشونیم رو بوسید و از جا بلند شد. از صدای خش خش لباساش و بعد از به هم خوردن در فهمیدم که رفته ... چشمامو باز کردم. طاق باز افتادم روی تخت و به تنها مسکنی که این روزا در دسترسم بود پناه بردم ... گریه!

صدای ضبط رو بلند کردم و توی آشپزخونه مشغول حاضر کردن یه شام جزئی واسه خودم شدم. حوصله م بدجور سر رفته بود. باید حتماً می رفتم دنبال کار! اما آخه چه کاری؟! بی توجه به افکارم دلم رو سپردم به آهنگ:
- غروب رفتنتـــــ
قلبمو پس بده
یه یادگار ازتـــــ
هرچی که هست بده
دلم گرفت ازتـــــ
راهمو سد نکن
بزار برم بهـــــــم دوباره بد نکن
دوباره بد نکن
نشستم روی صندلی و سرم رو بین دستام گرفتم و فشردم ... زجری که خودم می کشیدم خیلی بدتر از زجری بود که دنیل داشت می کشید. حرفای خواننده انگار حرفای دل من بودن ...
- تو زندگی تـــــو انگاری عابرم
میگی دوسم داری منم دوستــــ دارم
.
غروب رفتنتـــــ
قلبم و پس بده
یه یادگار ازتــــــ
هرچی ک هست بده
دلم گرفت ازتـــــ
راهم و سد نکن
بزار برم بهم دوباره بد نکن
دوباره بد نکن
(یادگاری از بابک مافی)
صدای دنیل باعث شد بپرم بالا:
- چرا داری جفتمون رو عذاب می دی؟
تکیه داده بود به اپن و خیره شده بود بهم. اینقدر غرق دنیای خودم شده بودم که اصلاً متوجه نشدم کی اومده تو! آب دهنم رو قورت دادم و به زحمت گفتم:
- تو کی اومدی؟!
اومد جلو، نشست روی یکی از صندلی های پشت میز ناهار خوری و گفت:
- یه دقیقه ای می شه، اینقدر تو خودت بودی که متوجه من نشدی ...
بعد به صورتم اشاره کرد و گفت:
- چشمات بارونین ... می تونم امیدوارم باشم که به خاطر من ...
سرمو گذاشتم روی میز و گفتم:
- دنیل عذابم نده، برو بذار زندگیمو بکنم. داری خسته ام می کنی ...
- بیاد بهت ثابت کنم عاشقتم، باید بفهمی دنیل بدون تو دووم نمی یاره! افسون، قلبی که تو سینه مه به عشق تو می زنه! اگه تو نباشی ...
سرمو بلند کردم و گفتم:
- چطور باید حرفاتو باور کنم؟ چرا اینقدر تناقض داری؟ من داشتم ازدواج می کردم و تو به امیر عرشیا گفتی به من بگه توام می خوای ازدواج کنی. اصلاً برات مهم نبود ... من باید چیو باور کنم دنیل؟ این حرفای الانت رو یا برخوردای اون موقعت رو؟ هنوز یادم نرفته داشتم چه اشکی می ریختم توی حیاط خونه آقا بزرگ! تو یادت رفته؟!! التماسای من یادت رفته دنی؟
دستمو گرفت بین دستاش و گفت:
- نه عزیزم، نه ... اون روزای نحس رو یادم نیار! من یادم نرفته، اما توام چیزی نمی دونی. افسون من الان هزار بار بیشتر از اون موقع عاشقتم. می فهمی اینو عزیزم؟ دلیلش هم همین جدائیه که بینمون افتاد! ما هر دو به این جدایی نیاز داشتیم!
- تو راست می گی، قبول! ولی اگه من پیشنهاد ازدواج امیر عرشیا رو قبول کرده بودم چی کار می کردی؟
- اگه بذاری حرفامو واست بزنم می فهمی که من تو رو به حال خودت رها نکرده بودم افسون ...
سرم داشت منفجر می شد، از جا بلند شدم، بی توجه به شامی که اماده کرده بودم راهی اتاق خوابم شدم و گفتم:
- فقط از این جا برو ... نمیخوام حرفاتو بشنوم. هرچیزی که می گی فقط کینه منو بیشتر می کنی و بیشتر روزای گند زندگیمو یادم می اندازی ... برو ...
دیگه چیزی نشنیدم. شاید خودش هم فهمید واقعاً داره عذابم می ده. چون بدون هیچ حرفی از خونه رفت بیرون و منو با یه شب پر گریه دیگه تنها گذاشت ...
***
خسته و کوفته خودم رو روی تنها نیمکت خالی که توی پارک پیدا کردم رها کردم. ساندویچ هات داگم رو از داخل پاکت بیرون کشیدم و مشغول گاز زدن شدم، حسابی خسته بودم. کاش می شد یه کم هم بخوابم! اصلاً حالشو نداشتم تا خونه رو برم. رانندگیم هنوز اونقدر خوب نشده بود که ماشین رو از پارکینگ در بیارم. بالاخره تلاش های من جواب داد تونستم توی یه شرکت بزرگ و معتبر کار پیدا کنم. سمتم یه منشی ساده بود اما برای شروع همین هم خوب بود. فقط به خاطر اینکه دانسجور حقوق دانشگاه کینگ بودم راحت قبولم کردن. وگرنه محال بود بدون سابقه کار جایی کار پیدا کنم ... با حس وسبرهع گوشیم توی جیب سوئی شرتم ساندویچم رو گذاشتم روی نیمکت و گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم، شماره جیمز بود. با تردید جواب دادم:
- الو ...
- سلام افسون ...
- سلام جیمز ... خوبی؟
- مرسی ... تو خوبی؟ همه چیز سر جاشه؟
- آره ... خوبم ... همه چیز خوبه ...
- راستش امروز زنگ زدم به دنیل ... می خواستم ازش اجازه بگیرم با هم بریم بیرون. اما ...
با تفکری ناگهانی گفتم:
- اتفاقاً خوشحال می شم ببینمت جیمز ... می خوام باهات حرف بزنم.
- اوه! خودتی افسون؟!! باورم نمی شه ...
لبخندی زدم و گفتم:
- کجایی؟ لندنی یا برایتون؟
- همونجا که تو هستی ...
- تو از کجا می دونی من کجام؟
- از دنی پرسیدم. گفت لندنی ...
- پس توام لندنی ...
- آره عزیزم ... کجا بیام؟
آدرس پارک رو بهش دادم و قول داد خیلی زود خودشو برسونه به من.
ساندوچیم رو تموم کردم ، کمی هم قدم زدم و برای پرنده های دریاچه وسط پارک غذا ریختم تا بالاخره پیداش شد. الان خوب می دونستم که باهاش چی کار دارم. گرم باهاش دست دادم و سلام کردم ...
- سلام دختر ... معلوم هست کجایی ؟ یهو پیدات می شه یهو غیبت می زنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- چی کار کنم؟ سرنوشتم اینجوریه!
هر دو روی نیمکتی نزدیک دریاچه نشستیم و جیمز گفت:
- دنیل خیلی داغون بود، اصلاً نمی خواست حرف بزنه. به زور از زیر زبونش کشیدم کجایی ...
پوزخندی زدم و گفتم:
- اینقدر مهم بود؟
با جدیت خیره شد توی صورتم و گفت:
- دیدن تو همیشه برای من مهمه افسون... به خصوص که خیلی سوالا ازت داشتم ...
- سوال؟!!
- اول تو بگو برای چی می خواستی منو ببینی؟
- وقت برای شنیدن حرفای من زیاد داری ... بگو چی می خواستی بپرسی؟
آهی کشید، کمی به دریاچه خیره موند و بعد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
- چرا با دنیل نامزد کردی؟ اگه دوسش داشتی چرا رفتی؟ چرا به اونم پشت پا زدی؟
لبخند کجی نشست گوشه لبم و گفتم:
- پشت پا؟! به دنیل؟!!
- پس چی؟ دلیل رفتن چی بود؟ مطمئنم دنیل دوستت داشته و داره! چون هنوزم بی قرارته ... وقتی رفتی یه مرده متحرک بود. نه لبخند می زد نه توی مهمونی ها شرکت می کرد منم به طور میتونستم تو دفترش ببینمش. می دونستم از دوریه تو ... اما دلیلش رو نمی دونستم.
اینبار نوبت من بود آه بکشم و به روبرو خیره بشم ... گفتم:
- دوسش داشتم، دوستم داشت ... اما یه سو تفاهم همه چیو نابود کرد ...
- سو تفاهم؟ یعنی چی؟
- جیمز ، خواستم بیای اینجا تا ازت بخوام منو ببخشی.
جیمز با تعجب نگام کرد، اما چیزی نگفت. خودم ادامه دادم:
- من از عمد خواستم عاشقم بشی، خواستم دیوونه من بشی و بعد ولت کنم. من بیمار بودم جیمز، نه تنها تو که همزمان با تو با ادوارد برادر دوروثی و متیو یکی از هم کلاسی هام هم همین کار رو کردم. دنیل هم یکی از طعمه هام بود ... شما همه تون به دام افتادین جز دنیل ... و همین باعث شد من عاشق دنیل بشم. دنیل بهم محبت می کرد اما هیچ وقت گول ظاهر و رفتار پر از عشوه و لوندی و فریبکارانه منو نمی خورد. همین منو عاشقش کرد. دیوونه اش کرد! وقتی عاشق اون شدم، از همه شماها بریدم. از تو از ادوارد از متیو ... ولی نشد ... گندی که خودم زدم همه چیو خراب کرد ...
سکوت کردم، جیمز هم ساکت شده بود. بهم نگاه نمی کرد نگاهش بی روح خیره شده بو به دریاچه ... بعد از چند لحه سکوت از جا بلند شد و رفت کنار نرده ها ایستاد. پرنده های توی آب با این فکر که می خواد براشون غذا بریزه نزدیک نرده تجمع کردن و سر و صدا راه انداختن. توی اون هوای سرد و خلوتی پارک به هر کسی آویزون می شدن برای یه ذره غذا. گذاشتم چند لحظه تو حال خودش باشه ... سیگاری از جیب بارونیش در اورد و روشن کرد ... سر جام نشستم تا سیگارش رو بکشه ... حرفای من خیلی براش گرون تموم شده بود ... بالاخره من بازیش داده بودم و این برای غرورش خیلی سنگین بود. وقتی سیگارش به آخر رسید از جا بلند شدم و کنارش ایستادم. نه نگام کرد و نه حرفی زد ... گفتم:
- منو ببخش جیمز ، در مورد تو خیلی بی انصاف بودم ... می دونم غرور و احساست رو به بازی گرفتم. اما من بیمار بودم جیمز ...
صداش از ته حنجره اش به سختی خارج شد:
- من با همه وجودم دوستت داشتم ...
بغض افتاد تو گلوم ... سرمو تکون دادم وگفتم:
- می دونم جیمز ... بلایی که سر شماها آوردم باعث شد خودمم به کسی که می خوام نرسم ...
سیگار دیگه ای در اورد و آتیش زد ... پکی زد و گفت:
- همیشه برام سوال بود که چرا اون افسون سرا پا شور و حرارت یه دفعه سرد شد. چرا درخواست ازدواجمو رد کرد! چرا بعدش یه دفعه نامزد دنیل شد. باورش برام سخت بودف خیلی سخت. اما به این نتیجه رسید که دنیل از من زرنگ تر بوده! فکر هر چیزو می کردم جز این ... من دلمو به این خوش کرده بودم که توام یه مدت منو دوست داشتی اما چون خودم دیر جنبیدم علاقه تو معطوف دنیل شد! هیچ وقت فکر نمی کردم که از اولش هم بازیچه بودم ...
- اوه جیمز ...

- هیچی نگو افسون! دیگه در این مورد چیزی نمی خوام بشنوم ... در اصل در توانم نیست ... فقط بگو دنیل چی شد؟!! اونو چرا پس زدی؟
با بغض گفتم:
- اسیر دسیسه شدیم ...
با تعجب نگام کرد، مشغول بازی با انگشتام شدم و همه چی رو براش تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شد اصلاً تعجب نکرد. حرفی هم نزد ... گفتم:
- چیزی نمی خوای بگی؟
- نه ... چون حقو می دم به دنیل ...
با تعجب گفتم:
- چی؟!!
- منم جای اون بودم همین کارو می کردم !
- ولم میکردی؟!!
- آره ... چون دیگه بهت اعتماد نداشتم!
- حتی با وجود اینکه می فهمیدی من بی گناهم؟
- آره ... حتی به نظرم دنیل خیلی هم بهت مهلت داده! مهلت داده که تو خودتو ثابت کنی.
مبهوت نگاش کردم و چیزی نگفتم، خودش ادامه داد:
- اون می دونسته که توی می خواستی افسونش کنی، علاوه بر اون با من و ادوارد و متیو هم بودی و دنیل می دونسته! اون باید از همون اول بهت شک می کرده ... افسون خودت خرابش کردی ... قبول کن!
- جیمز! گناه من توی اون جریان چی بوده که خودم نمی دونم!
باید قبل از رفتن به تولد به دنیل می گفتی، باید از تماسای ادوارد با خبرش می کردی. نه اینکه تولد رو بری و بعد تازه تصمیم بگیری با دنیل در میون بذاری. اشتباه از تو بوده ... دنیل یک مرده و مردها حسود و کمی بدبین و خودخواهن!
در سکوت به پرنده های روی آب که از ما نا امید شده بود طرف های دیگه سرک می کشیدم خیره شدم. جیمز آهی کشید و گفت:
- بهتره بریم، می رسونمت آپارتمانت ...
- جیمز ...
- منو می بخشی؟!!
بعد از چند لحظه سکوت لبخندی زد و گفت:
- آره ... تو برای من عزیزی. با همه وجودم دوست دارم به چیزی که می خوای برسی. نمی گم شوک نشدم، نمی گم ناراحت نشدم! اما کینه ندارم ازت ...
نفسم رو با راحتی بیرون دادم ... دوست داشتم مثل حورا بزنم تو کمرش بگم: نوکرتم!!! اما چه فایده که نمی فهمید! پس فقط به یه لبخند مهمونش کردم و همراه هم رفتیم سمت ماشینش ...
***
چند روزی گذشته بود، دنیل تقریباً یه روز در میون می یومد و برام مواد خوراکی و کلیه مایحتاجم رو می آورد. هر چی ازش می خواستم دیگه برام چیزی نیاره توجهی نمیکرد! ازش می خواستم بهم سر نزنه بازم توجهی نمی کرد. هنوز خبر نداشت می رم سر کار چون مواقعی بهم سر می زد که خونه بودم. خودم هم چیزی بهش نگفته بودم! جدیداً کمتر حرف می زد. می یومد با یه بغل خرید تو خونه. وسایل رو سر جاهاشون می ذاشت. یه هدیه هم برای خودم می ذاشت روی اپن ... می نشست روی کاناپه یه سیگار دود می کرد و می رفت ! همین ... رفتارش عجیب غریب شده بود ... اما سعی می کردم بی توجه باشم. علاوه بر سر کار رفتنم کلاسای دانشگاهم هم شروع شده بود و حسابی سرم گرم بود. روز اولی که رفتم سر کار حسابی گیج شده بودم ... اما کم کم جا افتادم. اجبار آدم رو وادار به هر کاری می کنه! مگه نه اینکه یه روز توی سوپر مارکت کار میکردم؟ این حداقل از اون بهتر بود ...
***
با صدای ساعت از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداخت، نیم ساعت بیشتر برای آماده شدن وقت نداشتم، از جا پریدم و تند تند آماده شدم. کلاس نداشتم، باید سریع خودم رو می رسوندم شرکت. چهارمین روز کاریم بود و اصلاً دوست نداشتم دیر برسم. یه ساندویچ تند تند برای خودم اماده کردم و اماده رفتن شدم. لحظه آخر از تقویم کنار در نگاهی به تاریخ انداختم، عادت هر روزم بود. اما به محض دیدن تاریخ وا رفتم ... بغض به گلوم هجوم اورد لقمه توی دهنش رو به زور قورت دادم و بقیه ساندویچم رو انداختم روی اپن. لعنتی ... امروز ولنتاین بود! کیفم رو برداشتم و با اعصاب خراب زدم از خونه بیرون. باید بیشتر از روزای قبل کار میکردم، جمع ولنتاین و تنهایی یعنی مرگ! یعنی بغض! یعنی درد ! یعنی زجر! درسته که دنیل بود اما ... آهی کشیدم و به سمت ایستگاه مترو رفتم ...
روی میز خم شده بودم و داشتم مطالب چند تا کاغذ رو توی یه کاغذ دیگه وارد می کردم. یه شرکت آپارتمان سازی بود و اعداد و ارقام براشون خیلی مهم بود. باید همه حواسم رو جمع می کردم. کار برام خیلی مفید بود. حداقل باعث می شد نبینم روی میز بغلیم آرتور همکارم یه باکس قرمز رنگ گذاشته و هر آن منتظر تموم شدن تایم کاریشه که بره با دوست دخترش به برنامه ولنتاینش برسه. یا اینکه نشنوم دختر میز روبرویی با یه دسته رز قرمز اومد شرکت و به دوستش گفت دوست پسرش صبح رفته دنبالش و هدیه اش رو همراه این گل ها بهش داده! باید کار می کردم، باید حواسم رو پرت می کردم ... غرق کارم بودم که گوشیم زنگ خورد. از روی میز برداشتم و شماره دنیل رو روی گوشی دیدم. نمی تونستم جوابش رو ندم ... در برابر دنیل خیلی ضعیف بودم ... همه کاره احساسم بود و قلبم ... علاوه بر اون نیاز داشتم که یه نفر امروز تحویلم بگیره ... فقط همین!
- بله؟
- عزیزم ...
- بله؟
- خونه نیستی؟
بالاخره فهمید ... خوب که چی؟!! باید می فهمید دیگه ... گفتم:
- نه ...
- اومدم ببینمت ... اما ... کجایی؟
- سر کار ...
- چی؟!!!
پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه فکر کردی من کیم؟ یه دختر دست و پا چلفتی که به درد هیچ کاری نمی خوره؟ نه عزیز ... چند روزه که دارم می یام سر کار ... الان هم مزاحمم نشو ... بذار به کارم برسم ...
- افسون عزیزم ...
- هان؟ دیگه چه؟
- چرا به خودت سخت می گیری؟! عزیز من تو داری وکیل می شی نیازی نیست هر جایی بری سر کار ... یه سال دیگه که درست تموم بشه می یای پیش خودم ...
- دنیل! خوب گوش کن ببین چی می گم ... بین من و تو دیگه هیچی نمونده ... از چند وقت دیگه که دستم بره تو جیب خودم دیگه به تو هیچ نیازی ندارم .... شما می ری دنبال زندگی خودت منم دنبال زندگی خودم ... مطمئن باش خیلی هم زود ازدواج می کنم تا تو دست از سرم برداری ...
باز صداش رفت بالا:
- ساکت شو! هر چی باهات با ملایمت رفتار می کنم داری بدتر می شی! فقط یه هفته بهت مهلت می دم که دست از این بچه بازی ها برداری و با من ازدواج کنی! هه هه! خانوم می خوان واسه من ازدواج کنن! حتماً!!! تو انگار خیلی چیزا یادت رفته ...
- نه یادم نرفته ! اما اینجا اروپاست ... ایران نیست که این مسائل دست و پامو ببنده .
- کاری نکن که همه چیز رو به پدر بزرگت بگم ...
یه لحظه از تهدیدش ترسیدم. از دنیل بعید نبود همچین کاری رو واقعاً انجام بده! وقتی سکوتم رو دید صداشو آورد پایین و گفت:
- فقط یه هفته ... فهمیدی؟ فقط یه هفته ...
باز آمپرم چسبید و داد کشیدم:
- اینقدر برای من یه هفته یه هفته نکن ... کاری هم نکن که توی همین یه هفته ازدواج کنم. به هر کی می خوای بگی برو بگو! کسی دستش به من نمی رسه!
به دنبال این حرف گوشی رو قطع کردم و نفسم رو با حرص فوت کردم. باز بغض چنگ انداخت به گلوم ... لعنتی حتی ولنتاینمو هم تبریک نگفت! ای خدا چقدر من بدبختم! صدای آشنایی باعث شد صاف سر جام وایسم و بچرخم ...
- هنوزم مثل اون روزا! کوبنده و عصبی!
با حیرت گفتم:
- خدای من! مت!
لبخند نشست روی لبش این واقعا متیو بود؟ چقدر عوض شده بود!!! اگه اون موقع ها اینقدر خوش تیپ بود محال بود بی یار و یاور بمونه روی هوا ...
لبخندی زد و گفت:
- چیه؟! عوض شدم؟
- خیـــــلی!
اینبار خندید نشست روی صندلی های جلوی میزم و گفت:
- تقریباً یک ساله که ندیدمت! یه کم تو این مدت خودمو عوض کردم ... از دست دادن تو خیلی توی این تغییرات موثر بود ...
منم خودمو انداختم روی صندلی و گفتم:
- اوه! خدا رو شکر ... خیلی تغییراتت چشمگیره!
متیو که انگار می خواست به هر طریقی شده به من نشون بده شکست خورده نیست گفت:
- آره ... نتایجش هم مثبت بوده! نامزد کردم ...
این رو گفت و به انگشتر توی انگشت حلقه اش اشاره کرد ... بهت زده گفتم:
- نــــه!
- چرا ... با دختر دوست مامانم ازدواج کردم ... دختر خوبیه!
حس کردم به من طعنه می زنه. آهی کشیدم و گفتم:
- خوشبخت بشی ... حالا اینجا چی کار می کنی؟
- من وکیل این شرکتم ...
- جدی؟!!!
- آره ... رئیس شرکت برادرمه .. حقوق خوبی بهم می ده!
اینو گفت و باز خندید. منم سعی کردم بخندم. نمی دونم چرا بی جهت دلم گرفته بود ... پرسید:
- تو چرا اینجایی؟
- منشی هستم!
- جدی؟!!!
با لبخند گفتم:
- آره حقوق خوبی بهم می دن.
- ولی تو که داشتی وکالت می خوندی ... برای چی منشی شدی؟
- بالاخره بعضی وقتا آدم مجبور می شه. شش ماه انگلیس نبودم ... درسم هم مونده بود روی زمین و هوا. اینه که الان عقب افتادم ... ولی تو یک سال هم از ما جلوتر بودی ... درسته؟
آهی کشید و گفت:
- آره ... ازت بزرگتر بودم و فکر می کردم این خودش یه مزیته برای به دست آوردنت! اما چقدر ساده بودم ...
دیگه طاقت نیاوردم و همراه با پوزخند گفتم:
- توی یه سال اینقدر تغییر کردی؟
- نه ... اما خیلی فکر کردم ... خیلی زیاد! من احمق بودم که به تو دل بستم ...
با ناراحتی گفتم:
- دیگه داره بهم بر می خوره!
خندید و گفت:
- اشکال نداره ... تازه می شی مثل اون روزای من ...
چند لحظه به روی میز خیره شدم و با دستم چیز میزای روی میز رو تکون دادم حق با متیو بود، من بد کردم! با همه پسرای دور و برم بد کردم! حتی با ادوارد! باید از متیو هم طلب بخشش می کردم. حتی متیو از جیمز هم بیشتر بهش ظلم شده بود. بالاخره دل رو زدم به دریا و گفتم:
- هنوزم از من دلخوری مت؟
پا روی پا انداخت و گفت:
- نه دیگه ... شاید تا شش ماه پیش به یادت خیلی عذاب کشیدم اما بعد از اینکه با ربه کا نامزد کردم دلخوری ها همه از یادم رفت. ربه کا خیلی خوبه! خیلی هم زیباست ...
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا رو شکر ... پس دیدن داره!
- می خوای ببینیش؟
- خوشحال می شم حتماً ...
- ربه کا مربی شناست، فردا برای مسابقاتش می ره پاریس ... دو سه روزی نیست. اما امشب برای ولنتاین می خوایم بریم بیرون. خوشحال می شم توام بیای ... واسه شام ...
ای خدا بازم ولنتاین! من من کردم:
- خب شاید بخواین تنها باشین!
- اوه نه ... من هدیه اش رو صبح زود رفتم دم آپارتمانش بهش دادم. طاقت نداشتم دیگه ، برای شام خوشحال می شیم توام باهامون باشی ...
- خوب اگه اینجوریه، چرا که نه؟ خیلی هم خوبه!
از جا بلند شد و اومد سمت من، دستش رو دراز کرد به سمتم و گفت:
- خوشحالم که قبول کردی، شب باهات تماس می گیرم، واسه ساعت هشت آماده باش!
سرم رو تکون داد و دستشو فشردم، گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم ... شب می بینمت ...
- شماره ات رو فقط بهم بگو ...
تند تند شماره ام رو گفتم و مت بعد از تاکید دوباره برای اینکه خبرم می کنه، خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتنش سرم رو رو به آسمون گرفتم و خدا رو شکر کردم. یه دوست خوب توی این وضعیت اسفباری که من داشتم خیلی به دردم می خورد. تنهایی داشت عذابم می داد ...

My insides all turned to ash, so slow
به آرامی تمام چیزهایی که در درونم هستن تبدیل به خاکستر میشن
And blew away as I collapsed, so cold
و به سردی، وقتی به زمین می افتم از من خارج میشن
A black wind took them away, from sight
و باد سیاهی همشون رو از جلوی چشمام با خودش می بره
And now the darkness over day, that night
و حالا تاریکی روز رو فرا می گیره

And the clouds above move closer
و ابرهای بالای سرم نزدیک و نزدیک میشن
Looking so dissatisfied
و با نارضایتی بهشون نگاه می کنم
But the heartless wind kept blowing, blowing
ولی باد بی رحمی میوزه و می وزه
I used to be my own protection, but not now
من اون موقه ها پشتیبان خودم بودم ولی حالا دیگه نه
Cause my path has lost direction, somehow
چون از مسیر زندگیم خارج شدم
A black wind took you away, from sight
باد سیاهی تورو از جلوی چشمام با خودش می بره
And now the darkness over day, that night
و حالا تاریکی روز رو فرا می گیره

And the clouds above move closer
و ابرهای بالای سرم نزدیک و نزدیک میشن
Looking so dissatisfied
و با نارضایتی بهشون نگاه می کنم
And the ground below grew colder
و زمین زیر پام سردتر و سردتر میشه
As they put you down inside
در حالی که اونا دارن تورو روانی می کنن
But the heartless wind kept blowing, blowing
ولی باد بی رحمی میوزه و می وزه

So now you're gone, and I was wrong
و حالا تو رفتی و من در اشتباه بودم
I never knew what it was like, to be alone
هیچ وقت نفهمیدم که تنهایی چه شکلیه

On a Valentine's Day, on a Valentine's Day
در یک روز "ولنتاین"، در یک روز "ولنتاین"
On a Valentine's Day, on a Valentine's Day
در یک روز "ولنتاین"، در یک روز "ولنتاین"
On a Valentine's Day, on a Valentine's Day
در یک روز "ولنتاین"، در یک روز "ولنتاین"
(I used to be my own protection, but not now)
من اون موقه ها پشتیبان خودم بودم ولی حالا دیگه نه
On a Valentine's Day, on a Valentine's Day
در یک روز "ولنتاین"، در یک روز "ولنتاین"
(Cause my mind has lost direction, somehow)
چون تفکراتم مسیرشون رو گم کردن
On a Valentine's Day, on a Valentine's Day
در یک روز "ولنتاین"، در یک روز "ولنتاین"
(I used to be my own protection, but not now)
من اون موقه ها پشتیبان خودم بودم ولی حالا دیگه نه
On a Valentine's Day, on a Valentine's Day
در یک روز "ولنتاین"، در یک روز "ولنتاین"
(Cause my mind has lost direction, somehow)
من اون موقه ها پشتیبان خودم بودم ولی حالا دیگه نه
( آهنگ Valentine's Day از linkin park )
با احساس ویبره گوشیم توی جیب سوئی شرتم هندز فیری رو از گوشم در آوردم کلاه سوئی شرتم رو سوی سرم صاف کردم و به شماره روی گوشی خیره شدم. امیر عرشیا بود، لبخند نشست روی لبم، سعی کردم فکرای آزاردهنده رو از خودم دور کنم و جواب بدم:
- الو ...
- سلاممم ... چطوری عروس؟
بع! ما رو باش دلمونو خوش کردیم حالا یه کم از دست این می خندیم یادمون می ره چقدر غم و غصه داریم! پیچیدم توی خیابونی که آپارتمانم توش بود و گفتم:
- سلام ... امیر عرشیا تو دیگه ولم کن!
صداش با تاخیر اومد:
- هان باز چی شده؟ نکنه هنوز تو قهر به سر می بری؟
- معلومه که تو قهر به سر می برم! بهت که گفتم ... من نمی تونم ببخشمش! به چه حقی منو تنها گذاشت؟
- داری اشتباه می کنی افسون! اون بنده خدا حق داشته این کارو بکنه ...
- امیر عرشیا اگه می خوای این حرفا رو بزنی دست از سر من بردار! به اندازه کافی اعصابم خورد و متشنج هست ...
- چی چیو دست از سرت بردارم؟!! خوب یه ذره از اون غرورت بزن! بابا من فکر کردم تو فقط با من اینجوری هستی ... نگو کلا مشکل داری!
- امیـــــــــر!
غش غش خندید و گفت:
- جان امیر؟
- اذیت نکن ...
- بابا بسشه دیگه! دلم براش کبابه! پسر بیست ساله نیست که اینقدر روی غرورش ناخن می کشی ... به خدا قسم اگه من جاش بودم چپ و راستت می کردم. بعدشم به زور می بردمت می شوندمت سر خونه زندگیت ... صدات هم در می یومد با کمربند خدمتت می رسیدم ...
خندیدم و گفتم:
- ازت بعید نیست ...
- شک نکن!
- برو دیگه امیر ... من رسیدم خونه ... شبم قرار دارم باید زود حاضر بشم ...
- اوهو! چه غلطا ... برو بابا! بیسواد بودی دوزار چیزم حالیت نبود اینقدر واسه ما کلاس می ذاشتی حالا اگه وکیل هم بشی و چهار تا هنر هم به هنرات اضافه بشه دیگه هیچی!!! بیچاره دنیل ...
- کـــــوفت!
خندید و گفت:
- خب برو ... برو وقت کردی کله ات رو هم بکوب تو یه جا بلکه یه ذره عقل بیاد تو سرش ...
با خنده گفتم:
- لطف کردی زنگ زدی. آقا بزرگ و بچه ها رو از قول من ببوس ... کاری نداری؟
- آقا بزرگ و برخی از اعضای خونواده رو چشم ... اما از بوسیدن دخترا معذورم ... می دونی که!
- امــــیر! گمشو ...
- عفت کلامم که هیچ وقت نداشتی ... آدمم نمی شی ...
سوار آسانسور شدم و گفتم:
- هر چی می گی خودتی ...
- باشه ... راستی ولنتاینت مبارک ...
آه کشیدم، آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- مرسی ... مال توام مبارک ...
- دخترا برات اس ام اس دادن به دستت رسید؟
- آره ازشون کلی تشکر کن ... منم جواب دادم اما متاسفانه خطها مشکل داشتن نرسید بهشون.
- باشه من می گم ... برو به میزانپیلیت برس می خوای بری سر قرارت! با کی قرار داری حالا؟ می کشمت اگه پای یه مرد دیگه ...
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:
- یه دوست قدیمیه پسر دایی! واسه من غیرتی نشو ...
- بپا دست از پا خطا نکنی که پا می شم می یام لندن ...
با خنده گفتم:
- برو دیگه پرو! خدافظ.
با خنده گفت:
- خدافظ ...
گوشی رو قطع کردم و خندیدم ... امان از دست این امیر عرشیا! آسانسور ایستاد ، پیاده شدم و کلیدم رو از داخل کیفم در آوردم. خدا می دونست چقدر خسته ام! هم جسمی هم روحی! کاش به متیو قول نداده بودم ... حوصله بیرون رفتن رو نداشتم ... کلید رو انداختم توی در و وارد خونه شدم، کلید برق رو فشار دادم و چراغ راهرو روشن شد ... همینطور که می رفتم سمت آشپزخونه با دیدن شبحی نشسته روی کاناپه وسط هال حسابی جا خوردم و جیغ خفیفی کشیدم ... سریع بلند شد و گفت:
- نترس! نترس منم!
دنیل بود! نفس عمیقی کشیدم و در حالی که چراغ آشپزخونه رو روشن می کردم گفتم:
- چرا نشستی تو تاریکی؟ اصلاً اینجا چی کار می کنی؟ نمی خوای دست از سرم ...
حرف تو دهنم ماسید! تازه متوجه دور و بر دنیل شدم! بیشتر از ده تا دسته گل، پر از غنچه های گل سرخ دور تا دور کاناپه روی زمین چیده شده بود و درست روی میز وسط پذیرایی یه خرس تقریباً بزرگ قرمز رنگ که توی دستاش یه قلب نگه داشته بود نشسته و جلوی پای خرسه یه باکس چوبی شبیه صندوق میوه به همون بزرگی اما به شکل فانتزی مملو از انواع و اقسام شکلات های معروف بود. دو تا شیشه شامپاین هم کنار باکس چوبی گذاشته بود و خودش هم پایین کاناگه ایستاده بود ... با دیدن نگاه من روی اون همه هدیه لبخند محو و خسته ای زد ، اومد طرفم و گفت:
- ولنتاینت مبارک تنها عشق زندگی من ...
باز توی ظاهر غد خودم فرو رفتم. ... ته دلم داشت از خوشی غنج می رفت، اما سریع پشتم رو بهش کردم و با لحن خشنی گفتم:
- دنیل این کارا چیه؟ دیگه داری آزارم می دی!
صداشو از پشت سرم با فاصله کم شنیدم:
- آزار!!! یک ماهه تو داری منو آزار می دی ...
چرخیدم و با غیظ گفتم:
- تو شش ماه منو آزار دادی!
مشتشو کوبید روی اپن و گفت:
- لعنتی! من از تو بیشتر عذاب کشیدم ... چرا نمی خوای بفهمی؟
- چیو باید بفهمم؟ این که عین یه تیکه آشغال منو انداختی از خونه ات بیرون؟
خیز گرفت به طرفم، رفتم عقب ولی فایده ای نداشت چون خودشو به من رسوند، با یه حرکت هولم داد توی دیوار. حسبم کرد بین دستاش و گفت:
- امشب باید به حرفام گوش کنی ... باید!
داشت دیرم می شد ... مت اس ام اس داده بود، قرار بود بیاد دم آپارتمان دنبالم. الان کم کم پیداش می شد ... گفتم:
- دنی ... تو رو خدا ولم کن ... خسته ام کردی ...
همینطور که دستاش رو این طرفت و اون طرفم به دیوار تکیه داد بود پیشونیشو کنار سرم به دیوار چسبوند و با درد گفت:
- دیگه بدون تو نمی تونم افسون ... نمی تونم عزیزم! تمومش کن ...
- چیو تموم کنم؟ چیزی که تو خودت شروع کردی؟
- بذار حرف بزنم ... بذار از خودم دفاع کنم! اگه روزی قاضی بشی خیلی ظالم می شی ...
صدام از ناراحتی و فشاری که به خودم می اوردم تا احساسم رو جلوش کنترل کنم می لرزید:
- آره من ظالمم ... هر چی تو بگی من هستم ...
- افسون! تو خانوم منی ... می دونی از چی پشیمونم؟
- پشیمونی سودی نداره!
- آره سودی نداره ... اما پشیمونم که چرا باردارت نکردم! در اون صورت شاید به خاطر بچه ...
خنده ام گرفت ... داشتم زور می زدم نخندم که صدای موبایلم بلند شد ... دنیل از جاش تکون نخورد ... گفتم:
- موبایلم داره زنگ می خوره ...
- به درک!
- دنی! شاید کسی کار واجب داشته باشه ...
گوشی رفت روی پیغامگیر و صدای مت توی سالن پیچید:
- افسون جان ... متیو هستم ... کجایی پس؟ بدو دیگه دختر جای ماشین بده! میز رزرو کردم توی رستوران ... دیر برسیم میزمون رو می دن به یه زوج بدبخت دیگه ها! شب ولنتاینی بی جا می مونیما!
به دنیل نگاه کردم ... دیگه نمی ترسیدم در موردم بد قضاوت کنه! چون دیگه بینمون چیزی نبود. دنیل سرشو از دیوار کند. یه نگاه به من کرد و یه نگاه به گوشی ... یه دفعه هجوم برد سمت گوشی و با صدای بلند گفت:
- پس جریان شوهر اینه!!! حالا بشین و نگاه کن ...
موبایل رو برداشت و جواب داد ... توی دلم فقط گفتم:
- بیچاره متیو!
بدون هیچ سلام و علیکی داد کشید:
- خوب گوش کن آقا پسر! افسون همسر منه! نمی دونم بینتون چی بوده و چی هست! اما همه چیز رو فراموش می کنی راهتو می کشی و می ری. شنیدی؟ نمی خوام دیگه به گوشیش زنگ بزنی ... چون من عاشقشم ... چون افسون مال منه!
بهت زده بهش خیره شدم. دنیل زده بود به سیم آخر ... از دیوار کنده شدم. نگاهی با دلخوری بهش انداختم و راهی اتاقم شدم. اما خدا شاهده توی دلم داشتن قند آب می کردن ... ایستادم جلوی میز آرایشم و مشغول آرایش کردن شدم. اینجوری حواسم پرت می شد. دنیل که خوب دادهاشو سر متیو زده بود اومد وایستاد توی چارچوب در و بهم خیره شد ... صورتش سرخ بود و نفس نفس می زد ... نگاه ازش گرفتم ... داد کشید:
- فکر ازدواج با هر کس دیگه ای رو از ذهنت خارج می کنی ... فهمیدی؟
رژ لب پر رنگی روی لب هام کشیدم و لبهام رو کشیدم روی هم ... دنیل بلند تر داد زد:
- فهمیدی چی گفتم؟
بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
- آبروم رو بردی ...می خوای جوابت رو هم بدم؟ تلافی این کار رو بعداً سرت در می یارم ...
- من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ...
چرخیدم به طرفش و مثل خودش داد زدم:
- تو هیچ کاره منی! حق نداری هر کاری دوست داشتی ...
با قدم های بلند اومد به سمتم ... واقعاً ترسیدم و نا خودآگاه دستامو حایل صورتم کردم ... جلوی صورتم که ایستاد دستامو با قدرت کشید پایین. با چشمای دریده بهش خیره شدم. نمی دونستم می خواد چه بلایی سرم بیاره ...
اما اون سرشو آورد پایین و با همه قدرتی که داشت لباشو روی لبام فشار داد. چشمام بسته شد! خدای من!!! انتظار هر چیزی رو داشتم جز این ... هر دو دستش رو توی موهام فرو کرد. قدرت لباش اینقدر زیاد بود که هر آن انتظار داشتم لب هام کنده بشه. اما شکایتی نداشتم ... من عاشق دنیل بودم ... بیشتر از پنج دقیقه منو بوسید به حدی که همه بدنم کرخت شد و افتادم روی تخت. اما باز دست از سرم بر نداشت ... انگار تشنه بود ... خیلی زیاد! منم از اون بدتر!

- به خدا که اگه حامله شده باشم هم خودمو می کشم هم تورو ...
لبخند مرموذانه ای زد و گفت:
- نه عزیزم تشریف می یارین خونه من ...
- دنیـــــل! خیلی وحشی شدی ...
- خودت حریصم کردی ...
- دیوونــــــه!
- دیوونه تو ...
- برو از خونه من بیرون ...
در حالی که کرواتش رو می بست گفت:
- دارم می رم عزیزم ...
- دنیل!!!
- جانم؟!!!
- بیا بشین اینجا ...
لبخند زد ... از اون لبخندایی که زیباییش رو چند برابر می کرد. اومد نشست کنارم ... خم شد گونه ام رو بوسید و گفت:
- تمومش کن دیگه افسون ...
- دنیل ... برام بگو دلایلتو ... الان می خوام بشنوم!
آهی بلند کشید، دستاشو فرو کرد توی موهاش و کمی به سمت جلو خم شد. صداش آروم بود و پر از آرامش:
- بالاخره بهم مهلت حرف زدن دادی؟
- بگو تا گشیمون نشدم!
بعد از مکثی طولانی همونطور زمزمه وار گفت:
- از همون روزی که عاشقت شدم فقط می گفتم افسون برای من حیفه ... حیفه به پای من بسوزه! اون می تونه موقعیت های بهتر از من داشته باشه. اون باید بره با کسی که لایقش باشه ... اما از اونجایی که عشق همیشه با خودخواهی همراهه نتونستم ازت بگذرم و حرفای دلمو بهت گفتم ... اما ...
- اما چی؟
- همیشه پیش خودم دچار یه تردید بودم ... تردید در مورد عشق تو! عشق تو با نفرت شروع شد و من می ترسیدم با یه تلنگر دوباره تبدیل به یه نفرت بشه! غیر از اون از رابطه تو با مردای دیگه خبر داشتم! درسته که وقتی اومدی با من دیگه با کسی صمیمی نشدی ... اما من وحشت داشتم از اینکه وقتی من مسن تر شدن به راحتی بری با افراد دیگه! چون طعم عشق خیلی ها رو چشیدی بودی. خیلی ها بهت وابسته شده بودن! ممکن بود تنوع رو به بودن دائمی با من ترجیح بدی! این افکار مثل موریانه مغزم رو می جویدن! اما بازم برای داشتنت حریص بودم! همه اینا نمی تونستن باعث بشن دست از سرت بردارم. همه چی خوب بود افسون تا اون جریان لعنتی فیلم پیش اومد ... افسون من نتونستم باورت کنم ... به خاطر افکار منفی که از قبل داشتم بهت شک کردم ... اعتمادم شکست ... به خاطر رفتارای گذشته خودت بود! من نباید شک می کردم اما شک کردم ... دو روز بعدش وقتی تونستم کمی خودم رو جمع کنم رفتم سر وقت ادوارد و همه چیز رو ازش پرسیدم. ادوارد روی بی گناهی تو مهر تایید زد، اما حال من بدتر شد. من خیلی راحت به تو شک کردم. هم به خودم حق می دادم هم نمی دادم! تو می تونستی قبل از رفتن به مهمونی ادوارد به من خبر بدی! اما نگفته بودی! این بدتر اذیتم می کرد. وقتی هم تونستم با خودم کنار بیام به یه نتیجه منفی رسیدم. افسون من با یه اتفاق کوچیک تا مرز سکته رفتم! خودم به درک ... می ترسیدم از روزی که بیگناه تو رو مجازات کنم! من اینقدر ذهنیت منفی بود که باید یه طوری به خودم ثابت می کردم تو پاکی و برای من می مونی. من دوست نداشتم همیشه توی شک و دو دلی دست و پا بزنم! از خودم بدم اومد که نمی تونستم به عشقم اعتماد کامل داشته باشم. همون روزا مدام از طرف خونواده مادرت برام ایمیل می یومد ... همه شون هیجان دیدن تو رو داشتن. آخه من قبلش بهشون در مورد تو گفته بودم. یه فکر اومد تو ذهنم ... باید تو رو از خودم دور می کردم. باید به خودم و به تو ثابت می کردم که واقعاً عاشقیم ... با خودم گفتم اگه افسون با وجود جدایی از من و نداشتن محبت من بازم به فکر من و یادم وفادار باشه اونوقت بهم ثابت می شه که برای همیشه واسم می مونه! وقتی رفتیم ایران و جو صمیمی و گرم اونا رو دیدم خوشحال شدم که برای مدتی تو رو با هاشون تنها می ذارم. تو باید مدتی با فرهنگ گرم و با محبت شرقی خودت خو می گرفتی. شرقی ها وفادارن، مهربونن، با احساسن ... دوست داشتم تو شرقی بشی و برگردی پیش خودم! دوست نداشتم مثل غربی ها باشی که خیانت براشون به راحتی آب خوردنه! می خواستم مدتی زیر دست آقا بزرگ و با عقاید اون تربیت بشی. این باعث می شد هم پایبندیت به زندگی و خانواده بیشتر بشه و هم من به خودم ثابت کنم که تحت هر شرایطی تو منو دوست داری. همه این دلایل باعث شد تا تو رو ایران بذارم و خودم برگردم ... اما قبل از برگشتنم با نادیا صحبت کردم ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- با نادیا؟!!!
- درسته ... اون آروم ترین و نزدیک ترین دختر توی اون خونه به تو بود. خواستم رفتارات رو زیر نظر بگیره و به من بگه ...
- خوب؟!!!
- گریه هات رو بهم می گفت. افسردگی هات ... توی حیاط قدم زدنات ... از خونه بیرون نرفتنات ... بد خلقی هات با امیر عرشیا ... همه و همه رو به من گزارش می کرد ...
- ولی نادیا که انگلیسی بلد نبود ...
- یه چیزایی دست و پا شکسته بلد بود . بعدش هم به خاطر اینکه بتونم باهاش در ارتباط باشم فارسیم رو قوی کردم و مشکل حل شد. من فهمیدم تو افسون عزیز منی ... تو مال خودمی ...
- پس چرا ... چرا به امیر عرشیا گفتی با من ازدواج کنه و تو هم داری ازدواج می کنی؟
- نادیا به من گفته بود که تو می خوای جواب رد به امیر عرشیا بدی. من مطمئن بودم که قبولش نمی کنی ... اما خواستم ببینم اگه از طرف من نا امید بشی بازم حاضری به عشقم وفادار بمونی یا نه ...
- دنیــــــل!

- بله دیگه ... نکنه یادت رفته من یه وکیلم! ولی نادیا نامردی کرد ... بهم نگفت داری می یای لندن ... فکر کنم می خواست غافلگیر بشم که شدم! وقتی دیدمت واقعاً خشک شدم! اون همه دلتنگی و عطش برای دیدن دوباره ات داشتم، با خودم گفتم اگه یه کلمه بگی هنوز دوستم داری دنیا رو به پات می ریزم. اما تو هیچی نگفتی ... اینقدر سرد و مغرور و بی تفاوت بودی که داشتم به حرفای نادیا شک می کردم. با این وجود یه سری کارات هم داشت دیوونه ام می کرد. دوری کردن و رفتار سنگینت با مردای دیگه. دقیقاً برعکس گذشته ات! اینکه می ترسیدی کسی ببوستت اما اجازه دادی من این کار رو بکنم! دیگه تصمیم داشتم خودم بیام باهات حرف بزنم. بهت بگم من به خاطر شک و تردیدم گذاشتم بری ... می خواستم بهم ثابت بشه تو عشق ثابت قدمی! بعدش دوباره ازت بخوام همسرم بشی ... اما .... بدترین بلا رو سرم آوردی!
با بغض و حسرت و ناراحتی گفتم:
- من اون همه اشک ریختم دنیل! چطور می تونستی اشکای منو ببینی و بازم ازم بگذری؟
- هر قطره اشک تو خنجری می شد تو قلب من ... اما مجبور بودم ... هم می خواستم نیمه دیگه هویتت رو بشناسی ... هم می خواستم ببینم بازم حاضر به انتخاب من هستی یا نه! من نیاز به این اعتماد داشتم افسون ... تو خیلی شیطنت کرده بودی ... تو خودت ذهنیت منو خراب کرده بودی ...
- اگه من نمی یومدم لندن تو هیچ وقت دنبالم نمی یومدی؟!
- می تونی در این مورد با نادیا حرف بزنی ... قرار بود اگه درخواست امیر عرشیا رو رد کردی من بیام ایران و تو رو از پدر بزرگت خواستگاری کنم ... قرارمون همین بود ...
سرم رو بین دستام فشردم و گفتم:
- اوه دنی!
- جان دنی؟ حالا دیگه منو می بخشی؟ افسون من هنوزم دیوونه تو و شیطنت هات هستم. نمی خوام از دستت بدم ...
- بذار تنها باشم ... بذار خوب فکر کنم ...
از جا بلند شد و گفت:
- باشه ... تنهات می ذارم ... اما قبلش می خواستم هدیه ات رو خودم بهت بدم.
خم شد از روی میز وسط پذیرایی یه جعبه کوچیک قرمز رنگ به شکل قلب برداشت. درش رو باز کرد و زنجیر طلای خیلی طریف و باریکی رو کشید بیرون. پلاکش یه قلب کوچیک تو پر براق بود. اشک تو چشمام حلقه زد، دنیل خم شد گردنبند رو دور گردنم بست. وقتی کارش تموم شد دستاشو از دور گردنم برنداشت. پشت گردنم رو نوازش کرد و گفت:
- فردا تولدمه عزیزم ... دوست داشتم یه جشن دو نفره داشته باشیم. درست مثل شب تولد تو ... فردا همون بزم رو توی خونه می چینم. اگه اومدی یعنی منو بخشیدی ... اگه نه ... مطمئن باش دیگه هیچ وقت مزاحمت نمی شم! هیچ وقت ...
سرم رو انداختم پایین، دستشو از دور گردنم برداشت. ازم فاصله گرفت ... بازم سرم رو بلند نکردم ... از صدای بسته شدن در فهمیدم که دنی رفته ...
ولو شدم روی کاناپه و به دسته های بزرگ گل سرخ خیره شدم. خدایا باید چی کار می کردم! دلایل دنیل برای من قانع کننده نبود. تا حدودی درکش می کردم اما نه اونقدر که همه حق رو به اون بدم. من وقتی شروع به افسونگری کردم به آینده فکر نمی کردم ... فقط می خواستم همه مردها رو از راه به در کنم! هیچ وقت فکر نمی کردم که روزی ممکنه دل ببندم و بعد پرونده سیاهی که برای خودم ساختم برام دردسر بشه. همیشه به این فکر می کردم که تا آخر عمر مجرد باقی می مونم. چه می دونستم اینجوری دارم آینده خودمو تباه می کنم. رفتم توی آشپزخونه ... از صدقه سر دنیل یخچال داشت می ترکید. یه غذای ساده برای خودم سرهم بندی کردم و نشستم سر میز ، اما نه چیزی از گلوم پایین می رفت و نه می تونستم به چیزی و کسی جز دنیل فکر کنم!! لقمه غذامو پرت کردم روی میز و رفتم سمت پنجره سالن ... همه شهر غرق نور بود ... کاش می شد دل آدما هم اینجوری غرق نور بشه. نمی دونم ما آدما خودمون همه چیو واسه خودمون سخت می کنیم یا واقعاً سخته؟!! باید تصمیم نهایی رو می گرفتم. یاد فردا شب دلمو گرم کرد، چطور یادم رفته بود؟ تولد دنیل ... می تونستم برم و همه چیز رو به فراموشی بسپارم. می تونستم هم نرم ... آپارتمانم رو عوض کنم. یه مدت برم با چند نفر دیگه هم خونه بشم. در مورد محل کارم هم دنیل چیزی نمی دونست ... گم و گور می کردم خودمو. بعد هم واسه خودم یه جا رو تنها می گرفتم ... اما دانشگاهم چی؟! دنیل دانشگاه رو بلده ... همه استادها رو هم می شناسه. مگه اینکه مرخصی تحصیلی بگیرم ... اما تا کی؟! دنیل محاله دست از سرم برداره! شاید اگه نیمی از سیریشی دنیل رو پدرش داشت مامانم اینقدر بدبخت نمی شد ... مامانم!!! چقدر وقت بود بهش سر نزده بودم. سریع رفتم توی اتاق ... لباس عوض کردم و زدم از خونه بیرون ...
***
اشکامو از روی صورتم پاک کردم، خیلی سبک تر شده بودم! حرف زدن با مامان همیشه آرومم می کرد. حالا خوب می دونستم می خوام چی کار کنم! گوشیمو از توی کیفم بیرون کشیدم و شماره متیو رو گرفتم، بعد از سه چهار بوق صدای پر از تردیدش توی گوشی پیچید:
- بله ؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- چطوری کیسه بوکس؟
متیو که هنوز تردید داشت گفت:
- خودتی افسون؟
غش غش خندیدم و گفتم:
- آره ترسو ... خودمم ...چطوری؟!
- ای که ... چی بگم من به تو؟!! این کی بود؟ انفاکتوس کردم دختر ... بادیگارد گرفتی؟ تو کی شوهر کردی؟ من حسابی گیج شدم!
- متیو! ساکت باش اجازه بده من حرف بزنم!
- بگو ببینم قضیه چیه؟!! نگرانت شدم ...
- نشناختی طرفو؟
- معلومه که نه! اگه شناخته بودم که اینقدر شوکه نمی شدم.
- الان کجایی متیو؟
- با ربه کا رستورانیم ...
- شام خوردین؟
- آره منتظر دسریم ...
- می شه دسر رو توی آپارتمان من بخورین؟ باید ببینمت ...
- نمیخوای حرف بزنی؟
- اگه بیای همه چیو برات می گم.
- خیلی خب، ما الان راه می افتیم ...
- پس می بینمت ... فعلاً
- بای ...
گوشی رو قطع کردم و از جا بلند شدم ... بر نامه های زیادی برای اجرا داشتم ...
***
خیلی زود به آپارتمانم رسیدم و وسایل پذیرایی از متیو و ربه کا رو فراهم کردم، گل های اهدایی دنیل رو هم با وسواس و دقت خاصی به اتاقم بردم که بلایی سرشون نیاد. همه چیزش برام خیلی عزیز بود ... لباس مرتبی پوشیدم و نشستم منتظر اومدنشون ... زنگ در که به صدا در اومد از جا پریدم ... تازه داشتم استرس می گرفتم. نمی دونستم تصمیم تا چه اندازه درسته و تا چه حد می تونم روی کمک متیو حساب باز کنم! در پایین و بالا رو با هم باز کردم و جلوی در منتظرشون ایستادم. بالاخره رسیدن بالا و از آسانسور پیاده شدن. ربه کا دقیقا همون جوری بود که تصور می کردم! زیبا و دوست داشتنی، موهاش تا روی شونه ای ، حالت دار با فر درشت به رنگ طلایی تیره بود ... چشمای رنگ آسمون و روی گونه های برجسته و خوش فرمش یه کم کک مک داشت. صورت گردش اینقدر بامزه و دوست داشتنی بود که از همون لحشه حس کردم دوسش دارم! قدش هم بلند و هیلکش بی نقص بود! با لبخندی دوستانه دستم رو جلو بردم و گفتم:
- خیلی خوش اومدی ربه کا! از آشنایی باهات واقعاً خوشبختم!
ربه کا هم با لبخندی دوستانه دستمو فشرد و گفت:
- منم همینطور افسون! مت تعریفت رو خیلی می کرد! واقعاً دوست داشتم ببینمت و الان خیلی خوشحالم ...
- مرسی عزیزم! مت اغراق کرده!
مهربانانه لبخند زد و همراه مت که تا اون لحظه سکوت کرده بود وارد خونه شدن. مت سری تکون داد و گفت:
- فکر کنم من نامرئی بودم!
دستشو کشیدم و گفتم:
- بیا تو خودتو لوس نکن، خوش اومدی ...
هر دو وارد شدن و روی مبل های راحتی نشستن. وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
- چی می خورین؟ به خاطر من از دسرتون گذشتین! حالا به جاش باید ازتون مفصل پذیرایی کنم.
متیو بدون تعارف گفت:
- من قهوه برام کافیه ... تو چی ربه کا؟
ربه کا هم شونه ای بالا انداخت و گفت:
- همون قهوه خوبه ...
تند و سریع براشون قهوه اماده کردم و سه تا فنجون ریختم رفتم بیرون. متیو بی صبرانه گفت:
- بیا تعریف کن ببینم چه خبره! شوهرت که نیست ... این کی بود که هم شوهرته هم اونقدر تعصب داره هم تو خونه ات نیست!
لبخند تلخی زدم و نشستم ... ربه کا توی سکوت به من و متیو خیره بود و مشخص بود نمی خواد دخالتی بکنه. گفتم:
- شوهرم نیست ... می خواد بشه ... ولی من فعلاً ردش کردم. غریبه هم نیست می شناسیش ... دنیل مجستیک! پدر خونده ام!
اینبار دهن هر دوشون با هم باز موند. از دیدن حالت ربه کا فهمیدم اونم کم و بیش در جریان منو و پدر خونده ام بوده. متیو با حیرت گفت:
- ولی مگه چنین چیزی ممکنه؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم ... پرسید:
- چطور؟
آهی کشیدم و همه چیز رو براشون تعریف کردم، از شیطنتام تا عاشق شدنم و نامزدیم با دنیلف بعدم نقشه دوروثی و جداییمون. ایران رفتنم و دوباره برگشتنم ... وقتی حرفام تموم شد متیو نفسشو فوت کرد و گفت:
- واو! چقدر اتفاق!
سرمو به گشت کاناپه تکیه دادم و گفتم:
- آره ... مثل یه کتاب می مونه! همه ش انتقام و تعقیب و گریز ...
- حالا قصدت چیه؟! اون که پشیمونه! توام که پشیمونی ... پس دیگه چرا گیج شدی؟ تصمیم نهاییتو بگیر دیگه.
- گرفتم ...
- چه تصمیمی؟ می ری عمارت اون؟
- نه ...
- نه؟ پس چی؟!
- راستش متیو می خواستم ببینم می تونی برام یه اپارتمان اشتراکی یا یه پانسیون خوب پیدا کنی؟
متیو با حیرت گفت:
- می خوای چی کار کنی دختر؟
پامو انداختم رو پام و گفتم:
- می خوام محو بشم ...
- که چیو ثابت کنی؟ افسون هنوزم می خوای اذیت کنی؟
- اذیت نیست متیو ... مجبورم! باید دلم رو یه دل کنم ...
- که چی؟ با آزار دادن اون؟
ربه کا وارد بحث شد و گفت:
- من حق رو می دم به افسون مت! مردا خیلی خودخواهن! اون مرد بدون توجه به رنج افسون تبعیدش کرد برای اینکه دل خودش آروم بشه. پس حالا حقشه که کمی رنج بکشه.
متیو چپ چپ نگش کرد و گفت:
- ربه کا! توام!
ربه کا خندید و گفت:
- هر جا که پای حقوق خانوما وسط باشه منم هستم!
متیو چرخید سمت من و گفت:
- حالا می خوای خودتو گم و گورر کنی که چی بشه؟ تا کی؟!
- اونشو بعداً مشخص می کنم ... جایی رو سراغ داری؟ یا باید آگهی بدم؟ من وقت ندارم متیو ، دنیل فردا منتظرمه!
ربه کا سریع گفت:
- من و متیو قراره تا شش ماه دیگه عروسی کنیم، قبلش من ترجیح دادم توی آپارتمان خودم باشم. نظرت چیه هم خونه من بشی ...
متیو هم دنبالش گفت:
- آره اتفاقا خیلی هم خوبه، هم توی اجاره می تونی به ربه کا کمک کنی، هم اینه اون دیگه شبا تنها نیست.
با خوشحالی گفتم:
- مطمئنین؟ یعنی به نظرت من مزاحم خلوتتون نمی شم.
متیو بدون خجالت گفت:
- خلوت ما دو تا توی آپارتمان منه، اونجا تو می تونی راحت باشی ...
ربه کا مشتی به بازوی متیو کوبید و گفت:
- منحرف ...
هر سه خندیدم و من با خوشحالی گفتم:
- وای ربه کا! امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم. با این کارت لطف بزرگی به من می کنی.
متیو گفت:
- دور از تعارف ، تو نمی ترسی دنیل برای همیشه بیخیالت بشه؟
- فکر اونجاشو هم کردم، بعداً براتون می گم ...
ربه کا از جا بلند شد و گفت:
- پس منتظر چی هستی؟ بلند شو تا وسایلت رو جمع کنیم. فردا صبح به کمک هم می بریم. باید عجله کنیم چون من بعد از ظهر پرواز دارم برای پاریس ... دو روزی نیستم.
منم بلند شدم و گفتم:
- فکر خیلی خوبیه ... فقط متیو باید پارتی بازی کنی و با داداشت حرف بزنی که فردا بهم مرخصی بده.
متیو پوفی کرد و گفت:
- فعلاً که شما دو تا شدین رئیس ... اینم باشه! دیگه چی؟
ربه کا گفت:
- دیگه اینکه پاشو کمک کن!

- ممنونم مت ...
مت دستاشو تکوند و گفت:
- کاری نکردم که! اما حواست باشه! باز این یارو رو با من در بندازی من می دونم و تو!
خندیدم و گفتم:
- دیوونــــه! صد بار باید بگم ببخشید؟!!
- اونی که من دیدم دست از سر تو بر نمی داره ...
- آره ولی دستش به جایی بند نیست ...
مت در سکوت سرشو تکون داد ، چرخیدم سمت ربه کا و گفتم:
- ببخش ربه کا این مدت جات حسابی تنگ می شه ...
لبخند لبهای صورتیشو از هم باز کرد و گفت:
- اوه! چهار تا تیکه لباس که بیشتر نداشتی ... مگه چقدر جا می گیره؟
- در هر صورت ...
ضربه ای به کمرم زد و گفت:
- نمی خواد فکر بیخود بکنی ... خوشحال هم می شم اگه بتونم کاری برای دوست متیو بکنم ...
نگاهی به متیو کردم و با شیطنت ابرو بالا انداختم ... غش غش خندید و گفت:
- چیه؟!! واسه من قیافه نگیر ها ...
دست ربه کا رو که داشت وسایلش رو به سمت در می کشید گرفتم و گفتم:
- امیدوارم سفرت بی خطر باشه! نرفته برات دلتنگ شدم، اینجا رو تنها دوست ندارم.
متیو اعتراض کرد:
- از همین اول نخوای ربه کا رو به خودت وابسته کنی ها! وگرنه خودم می اندازمت تو خیابون!
هر سه خندیدم و ربه کا بعد از بوسیدن گونه من همراه متیو از خونه خارج شد که به سفرش برسه.
حالا احساس بهتری داشتم! به نظر خودم که بهترین تصمیم رو گرفتم. یک ترم مرخصی از دانشگاه خیلی هم منو عقب نمی انداخت. اما دلم رو خنک می کرد! قدم دوم تماس گرفتن با کرولاین بود.
گوشی رو برداشتم و شماره موبایلش رو گرفتم. می دونستم بار اول جواب نمی ده چون گوشیش رو کنار وسایلش می ذاشت و هر از گاهی بهش سر می زد. باید منتظر می موندم تا خودش تماس بگیره. یک ساعت بعد زنگ زد، با هیجان جواب دادم. اونم از شنیدن صدای من خوشحال شد و گله کرد که چرا بر نمی گردم، گذاشتم هیجاناتش رو خالی کنه و بعد از اون من براش همه چیز رو گفتم، از نقشه ام گرفته تا وظایفی که می خواستم انجام بده برام. کرولاین وقتی حرفامو شنید حیرت زده سکوت کرد ... گفتم:
- کرولاین! فهمیدی چی گفتم؟
- ولی خانوم!
- کاری که گفتم رو می کنی ... همین!
- چشم ...
- شماره منو سیو نکن ، نمی خوام کسی بهت شک کنه و گوشیتو چک کنه! حفظش کن! حواست به گوشیت هم باشه! هر چند وقت یه بار بهت زنگ می زنم. گوش به زنگ باش ...
- چشم خانوم!
- آفرین دختر خوب ... حالا برو به کارات برس ...
دو سه روز اول سر کار شده بودم عین روزای اول. اینقدر که اضطراب داشتم نمی تونستم درست به کارام برسم. اما کم کم اینقدر که با خودم حرف زدم و سعی کردم ریلکس باشم بهتر شدم. از خونه ربه کار که خارج می شدم تا سر کار مدام اطرافم رو می پاییدم که نکنه غافلگیر بشم! تولد دنی گذشت و من چقدر غصه خوردم که نتونستم حتی بهش تبریک بگم، اما این سرنوشت بود ... باید می پذیرفتم. خطم رو هم عوض کرده بودم و شماره اش رو فقط و فقط کرولاین ، متیو ، ربه کا و امیر عرشیا داشتن. محال بود به دست دنیل برسه! البته اگه امیر عرشیا دهن لقی نمی کرد. وقتی تصمیم من رو شنید فقط سرم داد کشید! بعد هم قهر کرد. شماره ام رو براش فرستادم و گفتم اگه به دنیل بده دوباره خطم رو عوض می کنم و اینبار به اون هم خبر نمی دم. فکر کنم تهدیدم کارساز شد، چون یه هفته گذشت و خبری از دنیل نشد. البته امیر عرشیا هم باهام قهر بود و تنها تماسی که باهام گرفت به خاطر این بود که با گوشی اون با آقا بزرگ و بعد هم خاله ها صحبت کنم. همین و بس! فعلاً این قضیه برام اهمیت زیادی نداشت. مهم تصمیمی بود که خودم گرفته بودم ... امیدوارم بودم نقشه ام بدون نقص پیش بره ...
***
- خانوم، آقا حالشون هیچ خوب نیست.
- چی شده مگه؟! چیزیشه؟
- غذا نمی خورن! می رن سر کار و وقتی هم می یان خونه یه راست می رن توی اتاقشون ... کسی جرئت نمی کنه باهاشون حرف بزنه یا طرفشون بره! دو نفر از خدمتکارها که اون اول رفتن براشون غذا بردن رو اخراج کردن! دایه مارتا هم این روزا جرئت نزدیک شدن بهشون رو ندارن ...
لبخند زدم و گفتم:
- خوبه!
- خانوم من دلم براشون می سوزه!
- کرولاین ... تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکن!
- بله خانوم ببخشید ...
- خبری از زن و دختر خاصی که نیست؟ هان؟
- نه خانوم! خیلی وقته هیچ خانومی پاشو توی خونه نذاشته ...
- اون دوروثی ...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نه خانوم! خیالتون راحت ، خانوم دوروثی هفته آینده جشن ازدواجشونه ... آقا هم دعوت دارن ... اما شنیدم که به دایه گفتن حاضر نیستن برن ...
زیر لب گفتم:
- پس تارک دنیا شده!
کرولاین متوجه نشد و گفت:
- ببخشید؟
- هیچی ... کارت خوب بود کرولاین ... همین جور حواست رو بهش جمع و کن و اگه حس کردی داره پای یه زن به خونه باز می شه سریع منو خبر کن ...
- چشم خانوم ...
- هوای دنی رو هم داشته باش ... نمی خوام مریض بشه ...
با تردید گفت:
- سعی می کنم خانوم ...
وقتی گوشی رو قطع کردم نمی دونستم باید از اینکه دنیل ناراحته خوشحال باشم یا ناراحت. من می دونستم گم شدن ناگهانیم دنیل رو داغون و حتی نابود می کنه. اما این ریسک رو انجام دادم ... فقط نمی دونستم تا کی می تونم روی حرفم بمونم. دنیل به خاطر افکار مردونه خودش راضی شد من عذاب بکشم! اونم شش ماه! اون با شک و تردید هاش و دلایلی که شاید فقط مردا درکش کنن منو از خودش جدا کرد ... حالا منم با دلایل زنونه خودم و صرفاً برای اینکه دلم خنک بشه این کار رو باهاش کردم! یک یک مساوی!


عکس دختران ایرانی کلیک کن